خانم دیسجاردن نگاهی به آقای مورتون انداخت و گفت: - اون انقدر ترسیده بود که فکر میکرد قراره از خونریزی بمیره! آقای مورتون متعجب نگاه کرد. - من نمیتونم باور کنم همچین موضوع مهمی رو فقط نیم ساعت پیش فهمیده! مورتون به جاروی گوشهی دفتر اشاره کرد و...