- چشمهام رو بستم و خوشحال مشغول استراحت زیر آفتاب شدم، با خودم فکر کردم حتماً اون دختر بچه بیچاره رو به پارک کلیسا برده تا ذهنش رو شستوشوی مغزی بده! چند دقیقهای گذشت که متوجه شدم انگار که آفتاب کم شده، چشمهام رو که باز کردم کری را دیدم. صدای...