انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان

به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان خوش آمدید!

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید.

ای دوست به شرفم سوگند
نه شیطانی هست و نه دوزخی
روانت از تنت نیز زودتر خواهد مرد
پس دیگر از هیچ چیز مترس..

چنین گفت زرتشت
فریدریش نیچه
 
اری انروز چو میرفت کسی من نداشتم رفتنش را باور! تو چرا باز نگشتی دیگر؟!
آری، آن روز چو می رفت کسی داشتم آمدنش را باور. من نمی دانستم معنیِ «هرگز» را تو چرا بازنگشتی
 
میزان نزدیکی آدم ها به ما رو نسبت های خونی مشخص نمی کنه اینکه وقتی من درد می کشم تو کجا بودی و اینکه وقتی من می خندم تو کجا هستی نشون میده که ماچکاره همیم ...
 
زاهد ظاهرپرست
از حال ما آگاه نیست

در حق ما هر چه گوید
جای هیچ اکراه نیست...
 
هیچ لازم نیست کسی خدمتکار دیگری باشد
دنیا را پولدارها اداره میکنند، از گرده عاشق ها و گرسنه ها
کار میکشند و امانتداری میکنند برای کی؟
آن‌ها از زندگی چی میفهمند...!
 
ولی بزرگ‌ترین از دست دادن اینه که آدمیزاد
خودش رو از دست بده، یهو به خودش بیاد
ببینه جوری عوض شده که خودش هم
خودش رو نمیشناسه...


 
نه!هرگز شب را باور نکردم
چرا که در فراسوهای دهلیزش
به امید دریچه‌ای
دلبسته بودم…
 
در آینه اتاقم زنی می بینم که تمام دیوارهای دنیا پیش رویش و تمام جاده های دنیا یش،نامقصد است...
 
خودم را نمی‌شناسم، صدایم، چهره ام، دست هایم...
هیچ چیز آنطور که روحم هست نیست و این عذاب روح و جان است. کاش اندکی نزدیک دخترکی که در روحم پرسه می‌زند بودم تا آدم ها جور دیگر مرا می‌دیدند، حتی او! هیچ کس توجهی نمیکند، حتی او و خیلی حتی او ها...
چه سخت است برای اویی بمیری که حتی احساست هم نمیکند.
سخت است جای تلاش هم نداشته باشی. یعنی شانس یک درصدی هم نداری! حتی یک‌درصد و فقط میتوانی بسوزی و از دور تماشا کنی تمام حسرت های وجودت را...
 
چرا باید اولین جمله که دیدم این باشه؟؟؟
پیله‌ات را بگشا، تو به اندازه‌ی پروانه شدن زیبایی.

سهراب سپهری
 
دوستِ صمیمی‌ام
که تراژدی و اندوه و غربت را
درچشمانت می‌خوانم
ما مردمی هستیم که شادی را نمی‌دانیم!
بچه‌های ما تاکنون رنگین کمان ندیده‌اند
اینجا کشوری است
که درهای خود را بسته است
و اندیشیدن و احساس را لغو کرده است!
کشوری که به کبوتر شلّیک می‌کند،
و به ابرها و ناقوس‌ها.
اینجا پرنده پروایِ پریدن ندارد
و شاعر
هراس از شعر خواندن!
 
مرا از چشم‌ها انداخت خوبی های بی‌‌حَدم
که دل را می‌زند چیزی که بی‌اندازه شیرین است ...
 
صبح تلخی است
و تسکینی نیست
در سکوت درختان و خزان باغ
پروانه‌ای بی‌صدا پرکشید
و در اضطراب جاده‌ای بی نام
قلب آهویی از تپش افتاد
 
الغائبون في الاوقات الصعبة يجب أن يظلوا غائبين إلى الأبد"
غایبان در لحظه‌های سخت باید تا ابد غایب بمانند...
 
در ظاهر روی پاهایم ایستاده‌ام،
گاهی می‌خندم و گاهی گریه می‌کنم
‏اما حقیقت این است که خسته
هستم، می‌خواهم فرار کنم
می‌خواهم بروم و ناپدید شوم.

فروغ فرخزاد
 
هوا سرد نیست عزیزدلم، بخاری را تازه چک کرده‌ام، به درستی کار می‌کند و این من است که سرد است. این منم که می‌توانم کم کاریِ زمستان را، با سرمای تنم جبران کنم.

_یادداشت‌ها، ارغنون.
 
حالم را نمی‌دانم، اما هیچ غمگین و بی‌تاب نیستم. گویا روبه‌روی خودم نشسته‌ام، خارج از آن کالبد.
خودم را می‌بینم، خودی که زجر می‌کشد، خودی که دلتنگ است، خودی که عشق می‌خواهد، خودی که ذره ذره آب می‌شود، خودی که موهایش را می‌کشد، خودی که جیغ می‌زند، خودی که مرده است؛ اما خودم هیچ احساس نمی‌کنم.
عادی و سِر شده زندگی‌ام را ادامه می‌دهم و بی‌تفاوت به آن خود بیچاره پنهان‌شده می‌نگرم، گویا نه دیگران از او خبر دارند و نه خودم.
کاش من هنوز آن خود بودم، کاش اگر قرار نبود مرهمی بر زخم‌های بی‌شمار و سوزناکم بنشیند؛ حداقل هنوز درد می‌گرفتند. کاش هیچوقت از شدت رنج خودم را ترک نمی‌کردم.

آیناز_نوشت
 

چه کسی این موضوع را خوانده است (مجموع: 0) دیدن جزئیات

بالا