به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان خوش آمدید!

در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید.

متون و دلنوشته [ حمید سلیمی ]

نازلـی

مدیریـت کل انجمن
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل انجمن
مدیریت کل سایـت
عضویت
1/8/20
ارسال ها
6,542
امتیاز واکنش
13,000
امتیاز
219


مدرسه‌ای که بودیم، از کلاس دوم سوم دبستان به بعد، اتفاقا اول مهر ترسناک نبود. دیگه فهمیده بودیم تو اون خونه دوم گاهی هم خوش می‌گذره و اونقدا هم هولناک نیست. حتا از وسطای مرداد یه جورایی دلمون تنگ هم می‌شد واسه حیاط مدرسه و شیطنت و رفقا. و کیف و کفش و رخت نو هم دلایل کمی نیست برای خوشحالی...
اما، امان از هفته دوم مهر. اون وقتی که دلتنگی برطرف می‌شد و می‌فهمیدی برنامه روزانه تو تا ماه‌ها و ماه‌ها همینه. از دست رفتن خواب شیرین صبح، صبحونه های اجباری، لباسای تیره و ناراحت، مدرسه، حرف، حرف، حرف. و دوباره و دوباره و دوباره. کابوس من همیشه هفته دوم مهرماه بود، ساعات پذیرش سرنوشت...
حالا که فکر می‌کنم انگار توی را*بطه عاطفی هم اوضاع مشابهی برقراره. قرارهای اول، تجربه خوشایند مجاورت با بهشت. برطرف کردن کمبودها و تند شدن ضربان قلب و گل انداختن صورت و فکر کردن به هماهنگی لباس‌ها و آراسته بودن و وقت‌شناسی و نرم خویی و تلاش برای داشتن سورپرایز در قرارها. روزهای خوب، تا وقتی هیولای عادت همه روزهات رو تصاحب می‌کنه و اون همه شور و گرما می‌رسه به هفته دوم مهرماه، و امان از پاییز طولانی را*بطه.
به روی خودت نمیاری، اما منتظری اردیبهشت و خرداد برسه و خلاص بشی از این مدرسه - را*بطه. خوش به حال اونایی که بلدن حال خوب هفته اول مهرماه رو تکثیر کنن تو روابط عاطفیشون. اون‌هایی که همیشه ذوق دارن برای دیدار و آغو*ش. و همیشه می‌دونن گوشه و کنار حیاط بزرگ را*بطه، جزایر کشف نشده جذابی هست...

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مرد عاشق که شد ، یک کودک حسود دیوانه می شود . می تواند حتا به هوا حسادت کند . به باد ، که لای گیسوان دلبر می پیچد . به شب ، که او دوستش دارد . به ماه ، که وقتی می تابد دلبر نگاهش می کند و شاید بو*سه ای برایش می فرستد . به باران ، که دستان او را می بوسد . به فنجان چای ، که لبان یار آن را می بوسد . به پیرمرد غمگینی که دلبر دستش را می گیرد و از خیابان ردش می کند . به گربه ها حتا ، به سگ قشنگ دوست مشترک که یار دوستش دارد .
مرد که عاشق شد ، حواس دلبر که به او نباشد ، تیغ تیزی می شود بر رگ های خویش . اگر مردی را عاشق کردی ، حواست به اشک هایی که بیصدا به درون می ریزد باشد . مردها زودتر از دریاچه ها خشک می شوند ...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
من خیلی خسته شُدم دیگه ..
خسته شدم از این همه شَب ،
از این همه روز ..
از این همه هی «دُرست میشه ،نترس»
گفتن به خودم که بدونم دروغه و دیگه
هیچی ، هیچوقت دُرست نمیشه ..
اصلاً آدم دلش میخواد بترسه ..
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانه ام ساعت ندارد. هیچ چیز به موقع رخ نمی‌دهد. هوا هنوز روشن نشده بیرون می‌زنم، و ظهرها می‌خوابم. شب‌ها تا صبح با کلمات عقیم روی مبل می‌نشینیم و ساکت به تلویزیون خاموش نگاه می‌کنیم.

گاهی با گلدانها حرف می‌زنم، مبادا که آداب معاشرت یادم برود و مثل آنها برای همیشه ساکت باشم. نه که در این چهل سال گذشته حرف زدن خیلی فایده داشته برایم، نگرانم. همینقدر خرفت.

هشت شب صبحانه می‌خورم و در اولین دقایق تاریکی به گنجشک‌های درخت همسایه سلام می‌کنم و روز بخیر می‌گویم و می‌شنوم که بلندبلند می‌خندند و می‌گویند حالا که روز نیست دیوانه. چهار بعداز ظهر برای قراری که ندارم حاضر می‌شوم: زیر دوش آواز می‌خوانم. همیشه هم شامپو توی چشمم می‌رود و با چشم‌‌های قرمز مثل کاریکاتوری از دراکولا به دیدار زنی که می روم که هرگز نبوده است.

دقایقی طولانی در سکوت به سقف خیره می‌شوم و شاهین نجفی یا شاملو یا صدای جاروبرقی زن همسایه را گوش میکنم و اسب ها در سرم یورتمه می‌روند و من با صدای بلند کورس بهاره‌ی گنبد را گزارش می‌کنم. موسیقی پخش می‌کنم و با صندلی‌های ناراحت تانگو می‌رقصم و لامپ‌های روشن را به مرخصی استحقاقی می‌فرستم. همه مستحق استراحتند. من به جای همه مستحق استراحت نیستم.

خانه‌ام ساعت ندارد. ساعت دارد، تو نیستی که باتری برای ساعت بیندازی و تنظیمش کنی و یادم بدهی به عقربه ها نگاه کنم و بفهمم وقت چه کاری است. تو بیشتر از سراسر زندگیم نیستی، و من هنوز از دور با لبخند به خوشبختی کسی که تو را دارد نگاه می‌کنم، و مدتهاست از این که همه چیز به هم ریخته نمی ترسم.
شب، روز، شب.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:


‎سقف شکافته می‌شود. دو فرشته، یکی سیاهپوش یکی سپیدپوش، فرود می‌آیند. روی شانه‌هایم می‌نشینند. فرشته سیاه می‌گوید بخوان. فرشته سپید می‌گوید بخوان. من خودم را به خواب می‌زنم، محکم. خواب دردش می‌گیرد، فحش می‌دهد. فرشته‌ها ریسه می‌روند از خنده. تو ریسه‌ها را به پنجره می‌آویزی، نور به اتاق تاریک می آید و می‌بینمت که پریزادی هستی بی سر، با بدن مجسمه‌ای گمنام که هنرمند فقیر ساحل یک قاره گمشده ساخته و به توریستی فروخته که در مسیر بازگشت غرق شده، و حالا مدتهاست در قصه‌ای نیمه‌کاره گیر افتاده. می‌پرسم سرت کو؟ نمی‌توانی جواب بدهی و این خود زجر کمی نیست که سوالم بی‌صدای تو در پاسخی سرد، عقیم بماند.
‎رعد و برق که می‌زند، برف می‌بارد. فرشته سیاه از پنجره پرواز می‌کند اما بالهایش فلجند و سقوط می‌کند، فرشته سپید روی شانه‌ی تو می‌ایستد و خودش را با ریسه دار می‌زند. سقف بسته می‌شود، و نور می‌رود، و من با صدای زنی بیدار می‌شوم: دیرت میشه.
‎آفتاب از پنجره به تخت رسیده. کنار پنجره ایستاده‌ام و از روزنه‌ای کوچک به شهری بزرگ نگاه می‌کنم. جان کولترین در پیاده‌رو ساکسیفون می‌نوازد، جنازه فرشته سیاه کف پیاده‌رو زیر پای بچه‌های نابینای یک‌شکلی است که به مدرسه‌ی دوزبانه‌ی لینکلن-خمینی می‌روند، مجسمه‌ی بزرگ و بی‌سر تو وسط میدان می‌رقصد، ون‌گوگ گوش خونینش را در کلاه جان می‌اندازد و بعد بو*سه‌ای برای من می‌فرستد. من با ریش بلند سعدی و چشم خونی اسفندیار روی صورتم، جنازه‌ی فرشته سپید را محکم به خودم می‌چسبانم و از پنجره پرواز می‌کنم. بالهایم فلجند و سقوط می‌کنم.
‎با صدای زنی از خواب می‌پرم. "دیرت میشه." باید به اداره بروم، و تمام روز یک آدم معمولی باشم. کمی عبوس، کمی غمگین، و بسیار مایوس. اما امشب دیگر حتما برایت آواز می‌خوانم. صبر کن تا شب. صبر کن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آقای دکتر اگه اجازه بدین من دوکلمه عرض دارم. میخوام بگم این بی‌خنده شدن ما، بی‌گریه شدن ما اسمش علاج نیست، زر میزنه علم. یعنی شما که عینک داری باس بدونی دیگه، این که آدم از یه مرضی منتقل بشه به یه مرض دیگه، اسمش بهبودی نیست، حالا هرچقدر هم شما هی روی کاغذ بنویسی نشانه‌های پیشرفت در بیمار قابل ملاحظه است. اصلا اون کاغذ حیف نیست؟ وردار روش اسم یارت رو بنویس، بذار دلت گرم بشه بابا دیوونه. نمی‌بینی زمستونه؟

صب پا میشیم کلافه، از بس که خواب نمی‌بینیم دیگه. چی شد اون خواب خوب‌ها؟ چی میریزین تو قرص‌ها که دیگه اون دختر چشم رنگیه نمیاد تو خوابم بگه دلم تنگ شده برات، بریم کوه؟ نکنه دیگه تو خواب هم دلش تنگ نشه؟ نکنه دیگه نریم کوه؟ نکنه کوه یه تیکه از خواب یه دیوونه‌ی دیگه باشه؟ نکنه دختره روی پل هشتم درکه خواب بوده؟ ببین کارات رو دکتر. حیف که قشنگی، وگرنه فحشت می‌دادم.

آی دکتر، جا نیست تو آسایشگاه. مردم بی‌لبخند فقیر شدن جای خواب ندارن، همه هجوم آوردن به محوطه. شبها نون و غم می‌خورن و یکیشون با صدای ویگن آهنگای داریوش رو می‌خونه، میخوام بگم خرابه اوضاعشون. بی‌پولی عین دوریه، هی پیرت میکنه، یهو تموم میشی یه روز.

اگه اجازه بدی و باز نگی زشته، امشب میخوام لباس رنگی بپوشم و دایره دست بگیرم و دور مردم بچرخم و بخونم و برقصم: ارباب خودم بزبزقندی، ارباب خودم چرا نمی‌خندی. بلکم یادم رفت دیگه حتی توی خوابام هم دختره دلتنگم نیست. دروغ چرا، منم دلتنگش نیستم. یعنی فهمیدم دلتنگی یه جور خودنماییه. خودنمایی کنی بقیه می‌بیننت، من بدم میاد کسی نگام کنه.

چی می‌نویسی باز روی کاغذ؟ اضطراب در رفتار بیمار مشاهده می‌شود؟ بیمار مضطرب خود تویی، من فقط یه کفترم که کله نداره، کله‌‌شو گربه چاقالوی کوچه خورده. کفتر بی سر هنوزم کفتره، آدم بی‌پول بازم آدمه، باس بدونی که. برم برقصم؟ تو نمیای؟ بیا. تو بخون من برقصم: ارباب خودم اخماتو واکن، امشبو بازم با غصه سر کن، فردا باهار میاد شهرو خبر کن...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
Screenshot_2020-03-30-18-51-05-1.png
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

"چشم باز می‌کنی و می‌بندی. یک نفر از دلت می‌رود. چگونه است که پذیرشِ رفتن چنین برایت ساده شده، و پذیرای آمدن کسی شدن ناممکن؟"

بعد از این کلمات، باید مدتی سکوت ممتد باشد تا بتوانم خوب فکر کنم چگونه اعتیاد به تاریکی، تمایل به نور را از زندگیم دزدید. از کجا شروع شد این کفر ممتد به علاقه؟ من که مومن بودم، من که حتی پیامبر بودم گاهی. چطور پلکهایم را به روی چشمهای درشتش بستم وقتی با مژه‌های نمناک برایم از ماندن حرف می‌زد؟ هیولای مایوس، کی از درون تمام من مهربان را بلعید؟

حالا باید سکوت ادامه پیدا کند. باید سرم را با اخبار گرم کنم. اخبار سیاسی که نشان می‌دهد جهان چه جای هولناکی است، و اخبار اقتصادی که نشان می‌دهد بدبختی به مساوات میان مردم ساده تقسیم می‌شود. باید به گلدان‌ها آب بدهم، خانه‌ام را مرتب کنم طوری که انگار جانی برای چشم به راهی مانده.

بعد بنشینم روی پل عابر بالای بزرگراه، به یاد بیاورم انسان تنهاست حتی اگر خود را در یک قفس آهنی با کسی که دوست دارد حبس کند و با سرعت نود کیلومتر در ساعت به سمت خانه‌اش برود.

بعد نزدیک صبح به خانه برگردم و برای کاکتوس مرده قصه بگویم: یکی بود، یکی که سهم من نبود. کنار کاکتوس و بی‌صدایی، برای مرگ موقت خواب به قرصهای سبز شب التماس کنم، و رق*ص مته‌های توی سرم را دوست بدارم، و از یاد نبرم انتخاب خودم بود که سهمم نباشی ای مادیان موقر باشکوه که در دشتهای صبح می‌رقصی، که برای تن گرم تو جا نبود در جهان تاریک عبوس من.
همین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

از طبقه بالا، یه‌بند صدای گریه یه زن میاد. پله‌ها رو توی تاریکی می‌رم بالا، وایمیسم پشت در، صدای گریه نزدیکه. یه نفر درو باز می‌کنه، می‌رم تو.
هیشکی نیست توی خونه. آروم صدا می‌کنم: یلدا، یلداجان. کسی جوابمو نمیده. روی میز وسط سالن یه زیرسیگاری هست که پر شده از فیلتر سیگارهای رژلبی. تلویزیون روشنه ولی بی‌صدا. می‌رم توی اتاق، روی تخت یه مانتوی روشن هست، یه تاپ سفید، یه جین آبی، یه شال صورتی. صدا می‌کنم: یلداجان. جوابی نیست. در حموم رو می‌بینم گوشه اتاق، میرم تو. زیر دوش آب سرد وایمیسم، از بین پاهام خون راه افتاده، نگاه می‌کنم می‌بینم پشت سرم یلدا داره موهاشو می‌شوره و از سرش خون می‌ره و آواز می‌خونه: توی تابستون دستای تو، برفم. می‌رم طرفش، صورتشو می‌کوبه توی آینه، از صدای شکستنش بیدار می‌شم از خواب.
از طبقه پایین، یه‌بند صدای گریه یه زن میاد. پله‌ها رو توی تاریکی می‌رم پایین، وایمیسم پشت در، صدای گریه نزدیکه. یه نفر درو باز می‌کنه، می‌رم تو.
هیشکی نیست توی خونه. شالم گیر می‌کنه به دستگیره در، پاره میشه. فحش میدم. صدا می‌کنم: نیما، نیما جان. جوابی نیست. تلویزیون خاموشه اما صدای یه خواننده ازش میاد که داره به زبونی که نمی‌فهمم یه آواز شاد می‌خونه. می‌رم توی اتاق خواب.
روی تخت، یه تیشرت سفید هست، یه جین مشکی، یه جفت آل استار زرد و سورمه‌ای. در حموم رو می‌بینم گوشه اتاق، میرم زیر دوش آب سرد. چشمامو می‌بندم و یه نفر موهامو آروم چنگ می‌زنه و میشوره. شامپو چشمامو میسوزنه، سرمو می‌برم زیر آب، صدای نیما میاد که آواز می‌خونه: پیش تو قد یه برگم. دستای نیما رو می‌گیرم و میذارم روی شکمم و می‌چسبم بهش، یه مرتبه میشکنه استخوناش. از صدای شکستنش از خواب می‌پرم.

وایمیسم کنار پنجره. نیما میگه یلدا، ما گم شدیم؟ یلدا میگه ما توی ذهنش موندیم. نیما میگه توی خوابهاش؟ یلدا میگه آره. نیما میگه دیگه پیدامون نمیکنه؟ یلدا میگه خودش هم گم شده. نیما داد می‌کشه. یلدا گریه می‌کنه.
من یه کفترچاهی میشم روی درخت توی حیاط، یه گربه میشم توی کوچه، یه اسب میشم تو ساحل سی‌سنگان، باد میشم، دشت میشم. اما نمیذارم دیگه چیزی یادم بیاد. هیچ‌وقت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آقای آلبر کامو میگه رنج تنهاست. و بعد حرفش رو کامل می‌کنه و توضیح میده که در مرحله خاصی از مواجهه با رنج، انسان تنهایی رو انتخاب می‌کنه، چرا که متوجه میشه هر حضوری تنها رنج رو مضاعف میکنه. درک پریشانی درونت برای ناظر بیرونی ناممکن میشه و سکوت رو انتخاب میکنی، یا سایر نقابها رو : خشم، مسخرگی، بی تفاوتی، و ... روحت شاد آقاکامو.

آقای آقانور که از شیمیایی های جنگ بود، تعریف می‌کرد که توی یه عملیات، پای راستش تیر میخوره و از همرزمانش جدا میفته و جا می‌مونه و شب میشه. تعریف می‌کرد که نمی‌تونسته تکون بخوره چون تک‌تیراندازهای عراق می‌زدنش، و همونجا می‌مونه، سه روز و سه شب. تعریف می‌کرد که شلوارش آغشته بوده به خون و عفونت و کثا*فت و گند و بوی بدی می‌داده و شب سوم تا صبح دعا می‌کنه که پیداش نکنن و همونجوری بمیره. خجالت می‌کشیده از وضعیتش. آخر سر از رنج درموندگی و شرم آلودگی پا میشه وایمیسه که تیراندازهای عراقی بزننش، اما عراقیها رفته‌بودن. خودیها پیداش میکنن. می‌گفت درد شرم از درد گلوله سخت تره. گرچه نهایتا عوارض زخم گلوله و شیمیایی کشتش. روحت شاد آقانور.

آقای دیوونه‌ی سلول شماره پنج میگه وخیم‌ترین شکل ضعف؛ اجبار بیرونی برای تظاهر به قدرته. وخیم‌ترین شکل اندوه، اجبار بیرونی برای تظاهر به خوشحالیه. وخیم‌ترین شکل آزردگی، تظاهر به بخشندگیه. وخیم‌ترین شکل زندگی، اجبار به تماشای دورافتادن از رویاهاست، بدون هیچ خطایی جز زاده شدن در جای نادرست از زمان و مکان. وخیم‌ترین شکل آرامش، بی‌تفاوتی مطلقه. بعد کلافه‌تر از همیشه پامیشه وایمیسه وسط دشت ساکت که تیراندازهای عراقی بزننش، اما عراقیها رفتن. ایرانیها هم رفتن. فقط کامو مونده که داد میزنه رنج تنهاست. دیوونه همونجا وسط بیابون وایمیسه ساکت تا منقرض بشه. روحت شاد دیوونه.
همین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

بیدار شو نویسنده‌ای که کلمه‌هاشو گم‌کرده. تو هیچ زن محبوبی نداری. تو فقط یه ستاره‌ی عبوس بی‌نوری. از بس که به موقع نمردی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

گفت دانی که چیست دولت؟ گفتم دیدار یار دیدن. گفت نه بابا اونو نمیگم. دولت. اون که تخم‌مرغ رو کرد کالای لوکس. گفتم نظام؟ گفت زر نزنا، می‌برن اوین. نظام اونیه که آبادانی و سربلندی میاره، گندکاری‌ها کار دولته. گفتم راست میگی؟ گفت آره. گفتم خوب شد گفتی من فکر می‌کردم یکیه جفتش. گفت بفرما، اینم حرف زدنته، وقتی جفته چطور یکی باشه؟ گفتم مثل جفت دستهای ما از دهم برج به بعد که خالیه، یکیه، به دردنخوره. گفت ناشکری نکنا، خیلی‌ها از اول برج تا اول برج بعد همه‌ش خالی می‌مونه دستاشون. گفتم راست میگی، سکه رو بگو، مهریه رو کی داده کی گرفته ولی درسته آخه؟ گفت ارزون بود خوب بود؟ هی سکه میدادیم کارمند بانک وام رو جلو بندازه، بعد کارمون نمی‌چرخید قسط وام رو بدیم، خونه بابا ننه مصادره می‌شد. گفتم تابستون شده اما یه بشقاب گیلاس زردآلو نخوردیم، گفت از ما گذشته دیوونه. گیلاس هم بخوری، بازم از ما گذشته. گفتم چقدر تو بلدی. گفت مسخره نکن‌ها، گفتم نه بابا، مسخره منم که هنوز نگرانم نکنه مرگ زودتر از عشق بیاد. گفت عشق مگه همون مرگ نیست؟ گفتم نه بابا، جفتن، فرق دارن.
گفت دانی که چیست دولت؟ گفتم دزد؟ گفت ببند دهنت رو، دیدار یار دیدن. گفتم آهان اون رو میگی؟ گفت نه بابا، مسخره‌ت کردم، چای میخوری؟ گفتم آره. گفت می‌دونی چای چند شده؟ گفتم بمیریم؟ گفت بمیریم.
مردیم، خودمون رو کاشتیم تو خاک. باهار که بشه، سبز میشیم، صنوبر میشیم. بذار باهار بشه. صبرت رو بیشتر کن. چای میخوری؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

روی موبایلم فیلم رقـص پاتیناژ النا و متیو رو پخش می‌کنم، می‌گیرم جلوی چشمش، میگم ننه این سگ مصب‌ها رو نگاه کن کیف کن. ننه می‌پرسه چیکا میکنن؟ میگم میرقصن. میگه چی؟ صداش بلنده، میفهمم سمعک نداره، دستامو رق*ص‌طور تکون میدم داد میکشم نانای نای. ننه می‌خنده و دستاشو رق*ص‌طور تکون میده و میگه رق*ص چه وقته؟ عروسیه؟ میگم خارج همه‌ش عروسیه، اینجا همه‌ش عزاست. میگه چی؟ داد میکشم عروسی تو بشه آی من برقصم. چارقد سفیدشو میکشه تو صورتش، نقلی میخنده. می‌میرم براش.
سمعکشو میذارم براش و میگم ننه، تو که عروس شدی رقصیدی؟ میگه نه مادر، من رو دادن به پسرعموم، یکی دیگه رو می‌خواست، خوش نبودیم تو عروسی. میگم تو چی؟ تو میخواستیش؟ میگه من اصن بلد نبودم خواستن چی‌چی هست. بعد بلندبلند می‌خنده، از اون خنده‌ها که نقشش ایجاد یه زمان کوتاه برای بلعیدن ابرهای گلو بدون فهم مخاطبه.
موقع خداحافظی میگه تو چی؟ میگم من چی؟ میگه توی عروسیت رقصیدی؟ میگم آره بابا، خیلی رقصیدم. میگه الکی میگی، تو با این اخلاق سگت اصلا رق*ص بلدی؟ میگم بله، بفرما. می‌رقصم براش و بشکن می‌زنم. ریسه میره از خنده. ماچش می‌کنم میگم زن من میشی؟ چارقد سفیدشو میکشه توی صورتش، نقلی می‌خنده. باز عاشقش می‌شم.
تو خلوتی مترو، تو خنکی پاییز تهران، از کهریزک تا سیدخندان به ننه فکر می‌کنم وقتی هر روز یادش میومده شوهرش یکی دیگه رو دوست داره. به شوهرش، وقتی هر روز یادش میومده یکی دیگه رو دوست داره. به دخترعموی شوهرش، وقتی هر روز یادش میومده زن دیگه‌ای کنار مردی که دوستش داره زندگی می‌کنه. چیه این دنیا؟ انجمن نرقصیدگان گمنام.
زیر پل یه پسر سیاه‌سوخته یه دسته فال می‌گیره جلوم و میگه یکی میخوای؟ میگم من اصلا خواستن بلد نیستم. میگه کاری نداره، یکی رو انتخاب کن، بردار واسه خودت. توی چشماش یه مرد خوشحال با کت‌شلوار دومادی می‌رقصه. همه فالهاشو می‌خرم و می‌دونم توی یکیشون بالاخره ننه می‌رقصه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

"از هجوم زشتی‌ها، پناه‌بردن به زیبایی."
راه و رسم من برای دوام‌آوردن همیشه همین بوده. هروقت نهنگی که در سرم آواز می‌خواند شوق مرگ در ساحل دارد، رو می‌چرخانم به سمت دریاهای مجاور و‌ دور : سبزهای باهار، نارنجیهای پاییز، بوی نان گرم خانه همسایه، لبخند زنی زیبا در متروی خلوت، مردی که فرزندش را در کوه به دوش گرفته، مادری جوان که در قابی مربع صورت نوزادش را نوازش می‌کند، پسری که دل باخته، دختری که دل برده، یک عاشق غمگین اما امیدوار، یک مع*شوق دورمانده‌ی محزون اما با لبخندی شیرین. پناه می‌برم از هجوم زوال، به تماشای رویش.
نهنگ، به کشف و نیایش سرگرم می‌شود. من، برای دقایقی از توفان مهیب کلمات توی پیشانی، رها می‌شوم.
اینطوری دوام می‌آورم. وگرنه که زیستن در زمانه‌ای که هر سرخوشی گناهی است نابخشودنی، برای کودک ساده‌ی دل عذابی است مدام.
بگو برایم دیوانه‌جان، تو هم دلت که بگیرد، اصلا نهنگ سرت را به تماشا می‌بری؟ به کجا؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

‎گفتم خسته شدم، خستگی یعنی بی‌پولی، بی‌پولی بیزاری میاره. گفت بی‌پول جون، داری بیزار میشی ازم؟ گفتم نه بابا دیوونه، از خودم، از تو چطوری بیزار بشم وقتی صدات عین بستنی قیفی دستگاهیه؟ گفت یعنی چی که عین بستنیه صدام؟ گفتم یعنی بسیار خواستنی در تمام فصول، فهمیدی؟ گفت آره. گفتم پس بگو یه چیزی. گفت دوستت دارم. ‎
من یهو دیدم بستنی تو دستامه، تو ل*بام تو چشمام، تو رگهام، طاقت نیاوردم دوییدم تو خیابون گفتم دوستم داره، دوستم داره. بارون میومد.
‎بارون میومد وقتی گفتی، یادته؟ چرا دروغ گفتی؟ چرا گذاشتی بفهمم دروغ گفته‌بودی؟ اما دروغش هم خوب بود.می‌خوام بگم یهو پرنده‌شدن و بعد خوردن به شیشه پنجره‌ی بسته بهتره از هیچ‌وقت پرنده نبودن.
‎باید بگم برات که بعد تو شدم ماشین تولید رنج واسه هرکی براش مهم بودم. نخواستم دیگه واسه کسی مهم باشم. خسته‌بودم، عرق نعنا نداشتیم، دلبر رعنا نداشتیم، کاری نداشتم با کسی. نشستم یه گوشه، سربلند و سرگردون پیر شدم هی. هرکی هم تو صداش بستنی داشت، الکی یاد خودم آوردم مرض قند دارم. ‎می‌دونم حوصله این حرفا رو‌ نداری، یه دقیقه اومدم بهت بگم خوب شد دیدمت، خوب شد نموندی.اگه نمی‌دیدمت، هیچ‌وقت نمی‌فهمیدم دیدن چطوریه. اگه می‌موندی، یه روز یه کاری می‌کردم ناامید بشی ازم. اون وقت هرکی ازت می‌پرسید چرا باهاش نموندی می‌گفتی ناامیدم کرد، خجالت می‌کشیدی. حالا بهتره، هرکی بپرسه میگی پرنده شد یهو. کاش تو دستات قایمم می‌کردی. اگه پرنده بودم تو دستات، همه دروغات رو باور می‌کردم.
‎همین. خسته‌ام، سردمه، تب دارم، برف میاد تو اتاق، باید بخوابم. تو هم بخواب، خواب ببین درخت شدی، عاشق پرنده شدی. بعد که بیدار شدی، صدام کن. نگاه، مدتیه موندم بی بستنی.
‎همین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
یه لحظه ای هم هست که بالاخره به روی خودت میاری که همه حرفها و بهانه ها و اخلاق ها و خط قرمزها و نه ها و گریختن ها تنها یه دلیل ساده داشته: "تو براش اونقدر ارزشمند نبودی که خطر کنه. یکی بودی مثل بقیه. بیدار شو از خواب آدم ساده، خبری نیست."
و در اون لحظه است که سالخورده ترین ورژن خودت میشی و صبور و آروم لبخند می زنی و به جمله ساده و عمیقی فکر میکنی که روزی شنیدی و سرسری رد شدی و وانمود کردی مهم نیست، اما بود. مثلا به "من دوستت دارم ولی نه اون طور که تو فکر می‌کنی." مثلا به "معاشرت با تو غمگینم می‌کنه." مثلا به تو مثل دریایی و من از آب می‌ترسم." مثلا به "فکر نمی‌کنی اینطوری همه چیو خر*اب می‌کنیم؟"
و بعد، با لیوانی شیر داغ کنار پنجره رو به پاییز می‌ایستی، و به روزهای دوردستی فکر می‌کنی که جوان و معصوم و امیدوار بودی، و دلی داشتی برای دلبسته شدن، و جانی برای دل بردن، و چشم هایی برای تماشا، و رمقی برای برنده شدن. بارون تن شهرو می‌شوره، و توی عادت کرده به خواسته نشدن اجازه میدی صدای دلچسب بو*سه بازی بارون و برگها اندوهت رو بشوره.
یک روزی هست که با درد و جنون بالغ میشی، و میفهمی دیگه از لذتهای دوران کودکی برای همیشه دور شدی...

"حمید سليمى"
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وسیع‌ترین شکل تنهایی،
دورماندن از کسی است که دوستش داری.
حالا هی جهانت را با غریبه‌ها شلوغ کن.

"حمید سلیمی"
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

چه کسی این موضوع را خوانده است (مجموع: 0) دیدن جزئیات

عقب
بالا