مدرسهای که بودیم، از کلاس دوم سوم دبستان به بعد، اتفاقا اول مهر ترسناک نبود. دیگه فهمیده بودیم تو اون خونه دوم گاهی هم خوش میگذره و اونقدا هم هولناک نیست. حتا از وسطای مرداد یه جورایی دلمون تنگ هم میشد واسه حیاط مدرسه و شیطنت و رفقا. و کیف و کفش و رخت نو هم دلایل کمی نیست برای خوشحالی...
اما، امان از هفته دوم مهر. اون وقتی که دلتنگی برطرف میشد و میفهمیدی برنامه روزانه تو تا ماهها و ماهها همینه. از دست رفتن خواب شیرین صبح، صبحونه های اجباری، لباسای تیره و ناراحت، مدرسه، حرف، حرف، حرف. و دوباره و دوباره و دوباره. کابوس من همیشه هفته دوم مهرماه بود، ساعات پذیرش سرنوشت...
حالا که فکر میکنم انگار توی را*بطه عاطفی هم اوضاع مشابهی برقراره. قرارهای اول، تجربه خوشایند مجاورت با بهشت. برطرف کردن کمبودها و تند شدن ضربان قلب و گل انداختن صورت و فکر کردن به هماهنگی لباسها و آراسته بودن و وقتشناسی و نرم خویی و تلاش برای داشتن سورپرایز در قرارها. روزهای خوب، تا وقتی هیولای عادت همه روزهات رو تصاحب میکنه و اون همه شور و گرما میرسه به هفته دوم مهرماه، و امان از پاییز طولانی را*بطه.
به روی خودت نمیاری، اما منتظری اردیبهشت و خرداد برسه و خلاص بشی از این مدرسه - را*بطه. خوش به حال اونایی که بلدن حال خوب هفته اول مهرماه رو تکثیر کنن تو روابط عاطفیشون. اونهایی که همیشه ذوق دارن برای دیدار و آغو*ش. و همیشه میدونن گوشه و کنار حیاط بزرگ را*بطه، جزایر کشف نشده جذابی هست...
آخرین ویرایش توسط مدیر: