به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان خوش آمدید!

در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید.

متون و دلنوشته [ حمید سلیمی ]

یعنی می‌خوام بگم خوبه حالم دکتر. بیترم خیلی. از پریشب که نشسّیم زیر بارون باهار و آواز خوندیم در رِثای قامت دلبر، بیتریم. هان؟ پاییزه؟ نه بابا باهاره. پاییز کجا بود؟ پاییز اونیه که دلبر بیاد جلو چشممون، اون ور خط موزاییکا، ببینیم دستش تو دست یارشه، دل بِبُریم، ابر شیم بارون بیاد نارنجی بشه دنیا. پاییز نیست که، باهاره هنو، امید داریم. هی یکّه به دو نکن با من. باهاره دکتر. می‌شینیم بیخ دیوار، تکیه می‌دیم سرمون رو عقب، راهرو رو بو می‌کشیم. باقی میگن راهرو بوی بتادین و الکل میده و دوا. واسه ما راهرو بوی دلبر میده. حالیته؟ دلبر بیاد از اون سر راهرو سمت ما، لبخند خوشگله رو بفرسّه سمتمون بشیم پادشاه دنیا از بس که رویین تنیم و گور پدر بیکسی. باز نیشت وازه که؟ دکتری تو؟ کجا درس خوندی؟ یادت ندادن یکی حرف می‌زنه نخندی؟ حمال. دارو نمی‌خواد هی قرص قرص. قرص و کوفت. جاش به این یارو پرستار چاقه بگو وقتی ما نشسّیم زیر بارون به خودخوری و ذکر مصیبت، نیاد هی پاپی ما بشه که بیا برو تو سرما میخوری. سرما نمیخورم. گرما نمیخورم. به جون خودت دکتر، حتی دیگه مدتیه غصه نمی خورم. هوا رو می‌بلعیم، همون هواست که دلبر توش نفس می‌کشه دیگه. همون نی؟ همونه. هوا رو می‌دیم بره تو ، بعد یکی می‌شیم با دلبر. تو گوشمون اون آقا هنرمنده آواز می‌خونه که این همه عاشق داری، چطو حسودی نکنم؟ مام دلمون می‌گیره بغض می‌شیم، شوما که غریبه نیسّی، یه وقتام گریه می‌کنیم، انگار بچه باشیم و تو بازار بزرگ گم شده باشیم و میون این همه زن چادری، یکیشون ننه ما نباشه. خوبم دکتر. از پریشب که کله‌مو کوبیدم به میله‌های شوفاژ، خیلی بیتره حالم، سبک طورم. حالا یه طناب قایم کردم زیر تخت، فردا بعد صبونه می‌خوام برم خودمو آویزون کنم از اون شاخه کلفته هس رو درخت بزرگه. نه که باهاره، درخت مونده بی برگ و بر، خجالت میکشه. از اون ور مام گل بشیم، دلبر گل دوست داره، میاد دیدنمون. نمیاد؟ میاد. خوبم دکتر . برو به سلامت... .

_حمید سلیمی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
روزگار مرگ آلودی است. حتما گاهی به زندگی فکر کن. مخصوصا قبل از خواب. که یاد گرفته ام خوابیدن، شکل کوچکی از مردن است. همان طور که فکر کردن به محبوب، شکل کوچکی است از زیستن.


- حميد سليمى
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
هر روز صبح خیلی زود، با یه لیوان چای یا قهوه کنار پنجره می‌ایستم و بر اومدن روز رو نگاه می‌کنم. همه خوابن جز من و گنجیشک‌های روی درخت حیاط خونه‌ی پشتی. تاریکه، اما نور کم‌کم آسمان رو تسخیر می‌کنه و همه‌چیز برملا می‌شه: بی‌قراری گنجیشک‌ها، موزاییک‌های لق حیاط همسایه، کهنگی دنیا، تنهایی من.

بعد، همون‌طور که یه صداهایی از لپ‌تاپم دارن سکوت خونه رو می‌شکنن، همون‌طور که دارم به پادکستهای مهدی ستوده یا قصه‌های قاضی ربیحاوی یا مویه‌های زن مرده‌ای که روحش توی خونه‌ی من گم شده گوش می‌کنم، همون‌طور که دارم سعی می‌کنم تلخی‌های روز قبل رو از یاد ببرم، مهیای روزی نو می‌شم. جلوی آینه زره می‌پوشم و به تقلای خودم لبخند می‌زنم و یادآوری می‌کنم: من هستم. و مهیای ماجراهای تازه می‌شم. خشم‌های تازه. امیدهای تازه. نومیدی‌های تازه. زندگی تازه. مرگ تازه.

و از خونه تا محل کارم به این فکر می‌کنم ما نمی‌دونیم اونی که داره کنارمون تو خیابون راه میره، چقدر عذاب کشیده تا خودش رو قانع کنه یه روز دیگه هم ادامه بده. یه کم دیگه طاقت بیاره. پرنده نشه. یکی از گنجیشک‌های روی درخت نشه.

تمام روز به غریبه‌ها لبخند می‌زنم و یادم میره لبخندم پشت ماسک گم شده. تمام روز در سکوت به همه لبخند می‌زنم، و تلخی‌های بی‌پایان جهانم رو طاقت میارم، و دشنه‌های توی کلمات و دست‌ها رو نادیده می‌گیرم، چون صبح هر روز می‌بینم که نور کم‌کم و به تدریج آسمان رو از تاریکی رها می‌کنه.
بله، من هنوز آدم نورم. گرچه دوران حکومت سیاهی طولانی شده. گرچه نوشتن از تاریکی پرطرفدارتره. گرچه طرفداری کردن از تاریکی امن‌تره. اما من، که می‌دونم اعتیاد به تاریکی بدترین شکل انقراضه، مثل ماهیِ عاشق نور توی فیلم پری، یه روز به تمنای نور از آب بیرون می‌پرم و با ذرات معلق رقصان توی نورهای اول صبح، میرم. برای همیشه.
کیه که ما رو یادش بیاد...

#حمید_سلیمی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
تمام شدن واقعه، شکست خوردن. دوم شدن. دورتر ایستادن، و تماشا کردن. سهم نخواستن از زیباترین غنائم، و تماشای سردار فاتح، و زیر ل*ب برای سلامتیش دعا خواندن. گریختن به دور دست‌های تاریک خانه و دنیا. فکر کردن به خانه دیگری در شهر. بلند کردن صدای موزیک، به نیت خفه شدن صداهای سرت. فکرها، که برف می‌شوند و می‌نشینند روی موهای سرت. دست‌ها، دست‌های تهی گناهکار. مرور هزار باره قصه. مرور شکست خوردن. مرور رخ دادن آزردگی. مرور درد. مرور تباهی.
انتظار صبح، بی‌خبر از این که خورشید برای همیشه رفته است.
موریانه‌های سمج اندوه، در حال جویدن ستون‌های پیکرت. درد، درد، دردهای تنت. نفس‌های تند، خفه شده در پشت قواعد دنیا. پرت کردن حواس، به فکری دور، مثلا جدا شدن دم قورباغه در هنگام بلوغ. دلفین شدن در سیرک، گورخر شدن زیر دندان تیز ببر، دلقک شدن در خیابان بی‌عابر. کاسته شدن، تکیدن، و نام تمام این‌ها را زندگی گذاشتن. گم شدن در شب، شب ابدی، با برش‌های کوچکی از روز.
بی‌خوابی، و دریغ خواب دیدن بو*سه‌ای ناممکن. بی‌خوابی، و هجوم عطشی بی‌رحم برای نوازشی و آغوشی دور. بی‌خوابی، و دریده شدن توسط خیال.
گم شدن در شب، جهنم دست ساز افکار....

#حمید_سلیمی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
من یاد گرفته‌ام زوال یک رویا درست از جایی شروع میشود که آدم‌ها به جای حرف‌ زدن با دیگری، شروع به گفتگوهای درونی طولانی می‌کنند، آن سنگ خودخوری که در دلت نگه میداری، عاقبت سنگین میشود و تو را به قعر تاریک دریای تنهایی بازمی‌گرداند..

- حمید سلیمی -
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

چه کسی این موضوع را خوانده است (مجموع: 0) دیدن جزئیات

عقب
بالا