به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان خوش آمدید!

در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید.

متون و دلنوشته [ حمید سلیمی ]

گفتم من دوستت دارم، خودخواهانه و فقط به خاطر خودم. من دوستت دارم که خودم یادم برود جهان چه تهی و تاریک است. دوستت دارم که یادم باشد صدای پایی هست که با همه صداها فرق دارد به گوش من. دوستت دارم که باران شوی و بباری و خشک نشوم مثل آخرین درخت در آخرین کویر. دوستت دارم که جهان رنگ بگیرد و باد معطر شود به بوی خوش موهات، دنیا را م*ست کند و برقصاند. دوستت دارم فقط برای این که وقتی دوستت دارم زیباتر می شوم، رهاتر می شوم، آرام ترم، خودم را بیشتر دوست دارم. گفتم من دوستت دارم، و مومنم که این دوست داشتن با همه شراره هایی که دارد، نه حقی برای من ایجاد می کند و نه تعهدی برای تو.

?حمید‌ سلیمی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
‏یک رنجِ کُشنده زندگی هم کم‌بودن است. دور ماندن. نگفتن. نخواستن. یک شیوه کُشنده از زوال تدریجی: تو یک بار در عمرت برای یک نفر کافی نیستی و بعد از آن دیگر مهم نیست چند مومن به دینت ایمان بیاورند. برای ابد، پیامبر مصلوب ساکتی هستی که آخر هر نماز، خودش را و خدای خودش را لعنت می‌کند.
-حمید سلیمی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نزدیک خونه من، یه خیابون خیلی شلوغ هست، خیلی شلوغ که میگم یعنی همیشه ترافیک آدم و ماشین برقراره. تو این خیابون بی قانون، یه مرد میونسال حدودا پنجاه ساله هست، با موهای با ماشین تراشیده شده و صورت دفرمه و شلوار جین آبی روشن کهنه . گاهی می بینمش، کف دستاشو سفت فشار میده روی گوشش و تندتند از این سر خیابون میره به اون سر. طوری محکم گوشهاشو گرفته که انگار داره خودش رو از شنیدن چیزی محافظت می کنه یا از چیزی می گریزه، خبری شاید، صدای آشنایی، نمی دونم. امروز دیدمش، چشم تو چشم شدیم، لبخند زدم لبخند زد. گفتم خوبی؟ نشنید ولی بلند گفت می ترسم. و به سرعت رفت. اگه نمی رفت، بهش می گفتم من هم می ترسم، از صداها، از رنگها، از تاریکی، از نور، از آدمها، از یادها، از رویاها، از بودن ها، از نبودن ها. بعد ازش میخواستم یادم بده با دستام دروازه های گوشها رو ببندم و با لبخندی بی معنا و تهی، خیابون های شلوغ رو رد کنم تا برسم به یه کوچه خلوت و بن بست. تو سایه بشینم و بقیه عمرم رو به دیوار آجری تکیه بدم، بی هیج صدایی و بی هیچ تماشایی و بی هیج تمنایی...

_حمید سلیمی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
من خاطرات تو بودم،

خاطرات تلخ و شیرینت.

بگو کدام دست،

کدام بو*سه،

کدام تن مرا از ذهن تو خط زد؟

_حمید سلیمی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
میدونی، نهنگا خیلی بدبختن

هرچی گریه کنن دل دلبرشون واسشون نمیسوزه

فکر میکنه آب دریاست رو‌ صورتشون.

اینه که یهو نهنگه دلش میپُکه میاد میشینه تو ساحل و میمیره.

من میدونم.

من خودم یه نهنگ مرده ام...

_حمید سلیمی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
حالا به دستهایم که نگاه می کنم، خون هزارعطش رویشان مانده. هزار رویا. هزار فکر زیبای بلند. هزار خواهش. هزار فردا بهار خواهم ساخت. هزار "آه ماه نو، زیبای روز و سال، گنجشک بو*سه ات را به ل*ب خشکیده ام پر بده". به دستانم که نگاه می کنم، به پوست تیره و لک های سفید که نگاه می کنم، به انگشتهای کم رمقم، می بینم نوازش و شراره را یکسان خلق کرده اند. گاه کلمه نوشته اند و از برکتشان خالقانه به دنیا نگریسته ام، گاه لای موهای کسی گم شده اند و شیفته کلمه مقدس زن شده ام، هی العلیا. گاه کم آورده اند و شکر زهر شده به کامم. گاه نتوانسته اند و از هر باران اردیبهشت خالی مانده اند و فاتح نبوده اند، سرداران شکست خورده بوده اند در مصاف روز و روزگار. دستهایم. جانداران مغموم ساکت. نهنگ های دورنگ شده پیر. شاخه های سالخورده نیاز. شاخه های بلند خشم. دستهایم. دستهای خسته ام. دستهایم که حالا دیگر برای چنگ زدن به هر ریسمان نجاتی ناتوانند. از هم خسته تر که بشویم، عاقبت یک روز می برم یک جای شهر گمشان می کنم، خلاص شویم از هم. انگار که هرگز هم را ندیده باشیم. بعد به نبودنشان عادت می‌کنم. مثل همه کسانی، مثل همه چیزهایی که دوست داشته‌ام.......

_حمید سلیمی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نکنه یکی بیاد برات شعر بگه منو یادت بره؟ هان؟ نکنه بلدتر باشه تو رو؟ نکنه قشنگ باشه، دلت بلرزه؟ نکنه بیاد دستاتو بیگیره محکم، خلاص شی از فکر من؟ نکنه اصن منو یادت رفته؟ نکنه دلت نخواد یه وقتایی در شبانه روز - بیست و چهارساعته ها لامصب - بیشینی به من فک کنی که تموم وجودم خواستنت بود؟ نکنه یکی بیاد دست ببره تو موهات، زیر گوشت پچ پچ کنه دلت بلرزه واسش؟ نکنه بری بغلش؟ نکنه دستات یخ کنه بری قایمشون کنی تو دستای یکی دیگه؟ نکنه یادت نباشه من رو؟ نکنه یکی بیاد بیشتر از من واست بمیره، سبک شیم پیشت؟ نکنه دستاتو باز کنی اون مدلی، ب*غل بخوای ازش؟ نکنه مژه هاتو بیشتر از من دوست داشته باشه؟ نکنه نگاش کنی، از اون نگاها که منو می کشت؟ نکنه یکی بیاد خل و چل نباشه، همچی موقر و درس حسابی باشه عاشقش بشی؟ بدم میاد از این آدم حسابیا...

میگم نکنه راست میگن این اهالی؟ نکنه اصن یادت نیست؟

ننداخته باشی دور اون دیوونه بازیا رو، اون بو*س و بغلا رو؟

یادته اصن اون منِ یاغی رو که آروم شده بود تو بغلت؟ یادته. یادت نیست؟ یادته.

درسته هیچی نمیگی، صدات نیست، دستات نیست، ولی یادته. یعنی باس فک کنیم یادته وگرنه که چه کاریه راه بریم تو شهر؟

نفس بکشیم به هوای کی؟ یادته...

_حمید سلیمی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عاقبت یک روز هم یک جای دنیا از کنار هم می گذریم.

وانمود میکنیم ندیده ایم. نشناخته ایم. نخواسته ایم. دور می شویم.

دو نهنگ غمگین، گم شده در اقیانوس غریبه ها...

سهم ما همین رد شدن است عزیزدلم...

همین نداشتن است...

_حمید سلیمی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نگفتم برات ، یعنی یارو دکتر جدیده گفته نگم .

اگه میشد برات بگم، تعریف می کردم شبایی که بارون میاد این نبودنت میشه دق، می شینه بیخ گلوی ما.

هی فکری این یارو جدیده حواسش هست بهت؟ بلده با تو راه بره زیر بارون؟ بلده تو رو بخندونه؟

نکنه یه وقت تو رو برنجونه از خودش؟ نکنه بلد نباشه؟ بلده دستاشو بندازه دور کمرت قربون صدقت بره؟

گم بشه تو چشات، وقتی می خندی؟

بلده . بلد هم نباشه، تو یادش میدی.

شبایی که بارون میاد ما می شینیم اینجا کنج آسایشگاه، ماییم و این دیوونه قدیمیه که میشناسی و چند تا دیوونه دیگه.

یکیمون آواز میخونه، بقیه یاد خودشون میفتن، یاد دلبر، یاد بیکسی. نوبتی می میرن تا صبح. سخت میگذره شبای بارونی.

نگفتم اینا رو که دلت بگیره. نگرانتم، نباید باشم، دکتر زیاد بهم میگه، ولی هستم.

دلت اگه گرفت، موهاتو باز کن، یه جایی که باد خوب بیاد وایسا.

عطر موهات که برسه به من، می دونی که دیوونم، شهرو به هم می ریزم، خودمو میرسونم بهت.

همیشه بخند. دیوونه که نمرده، میاد می خندونتت.

همین.خلاص ......

_حمید سلیمی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
جَدیدیه از مَن بهتره...

میدونم...

دیدم تو عکسا...

ببَخش اگه نبودم

اونی که میخواستی‌...

دوس داشتم باشم،

"بلد نبودم" : )

_ حمید سلیمی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دلقک شدم در سیرک متروک، به این امید که بیایی به تماشای نمایشی که هیچکس دوستش ندارد، که تو با همه فرق داشتی. باران شدم در چله تابستان، که خنکت کنم مبادا که لبت خشک شود از عطش، که کاش عطش لبانم را داشتی. گرگ شدم در شکارگاه سلطان، که شکارم کنند و دلت خنک شود، خرگوش سفید کوچک جنگل. هیزم شدم در شرار چشمت، که خاکسترم را باد بیاورد بنشاند روی دستت و نوازشم کنی به قدر ثانیه ای، که امان از دوری. تاب آوردم که مرا نبینی و ندانی، جنگیدم با هر خیال نزدیک، گریختم از بو*سه های غریبه، که باز بیایی و بشناسی و بخواهی و ببری. نترسیدم از شب ساکت طولانی، که خورشید شخصی من بودی و جای بو*سه ات هنوز با ر*ژ ل*ب قرمزت روی آینه هر اتاق که پناهم بدهد می خندد. خالکوبی ات کردم پشت پلکم، که هر وقت چشمانم را بستم ببینمت.
نترسیدم از مرگ، که پلی میان دو رنج است. نترسیدم از تو، که رنجی میان دو بو*سه ای. خواستم بخندانمت، و نبودی. سرخ پوشیدم و روسیاه شدم و رقصیدم پشت چراغ قرمز چهارراه پارک وی، تا به گوشت برسد که بی وقت و بی هوا حاجی فیروز آمده، که فکر کنی عید شده و مهربان شوی و بو*سه ای نثار باد کنی به یادم.
همه ناممکن ها را ممکن کردم، و خسته نشدم از نبردی بیهوده، که مسلح بودم به خیال دستهای کوچک تو. به حرمت انگشتهایت، که روی ساعدم رقصیدند، و از یاد بردم پاییز در راه است. به احترام دقیقه ای که تو را خنداندم و جهان ایستاد به تماشا و جنگها متوقف شد و هیچ کودکی نمرد. حالا، مترسک باغ بی بروبارم. دنیا مرا از یاد برده، و من دنیا را. روزها به راه بی عابر نگاه میکنم، و می دانم دیگر هیچکس از پیچ تند جاده رد نخواهد شد. مگر تو بیایی، و امان بدهی که دلقکت نمایش مسخره اش را دوباره راه بیندازد، و از کلاه پاره اش کبوتری بیرون بیاورد که همه آوازهایش نام توست.
که متبرک باد نامت ای عشق، ای عذاب ممتد دلخواه.

_حمید سلیمی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
من شاکیم آقای دکتر، شاکی. هی میگی هیس یواش، داد نزن. من شاکیم. شاکی اگه داد نزنه کی میفهمه شاکیه؟ من شاکیم از دنیا. از آدماش. هی روز میشه شب میشه، کو دلخوشی؟ سفید شد موهای مشکیم، مشکی شد روزگار سفیدم. من زخمم، هی قرص قرص دوا دوا میدی که چی؟ من همه جام خون‌ریزی داره، فقط معلوم نیست از بس خون من دیگه رنگ نداره. خسته شدیم هی گفتیم امید داریم، باهارمیاد. هی گفتیم شفای نومیدی در لبان سرخ کسی است در دوردست، کدوم دوردست؟ کدوم شفا؟ لبی نمونده واسه هیشکی. من داد میزنم امشب. دلم میخواد. هی نگو هیس. شب دو ساعت میخوابم پا میشم هی فقیرتر میشم، دو ساعت میخوابم پا میشم یه بلای جدید اومده، دوساعت میخوابم پا میشم می‌بینم یه عالمه بچه موندن بی لباس نو واسه عید، می‌گیره دلم. کدوم عید؟ نمی‌بینی ویروس اومده؟ مردم شدن مجسمه، بیا ببرمت همه شهرو بگرد، یه خنده از ته دل پیدا شد من دیگه داد نمی‌زنم. من شاکیم. از روز، از شب، از همه، از اون که نیست، از اون که هست. هی میگی چته. پاره‌ام. پاره میدونی چیه؟ نمی‌بینی کفترامون رو پر میدیم برن بشینن رو بوم همسایه، کانادا و استرالیا و هر خر*اب‌شده دیگه. چرا رو پشت بوم خودمون دونه نیست واسه بچه‌کفترامون؟ هی میگی داد نزن. چند ساله گفتم چشم، هی زیر دوش گریه کردم کسی نبینه، هی لبخند زدم به روی هر عابر مایوس، هی از باهار نوشتم. خسته‌شدم، بابا، من خسته‌شدم دیگه. من از من شاکیم دکتر. حالا تو هی قرص بنویس، قرار تراپی بذار، هی بگو دلت رو عادت بده به بودن یکی و نذار سیمان بشه، هی بگو بخند. خنده ما بوی نا میده. من از من شاکیم. بنویس یه جا بستریم کنن، تو یه اتاق با دیوارهای آبی، بی ملاقاتی. تنها بمونم با خودم. خسته‌شدم از بس اونی بودم که بقیه میخوان، میخوام خودم باشم، داد بکشم، داد بکشم، داد بکشم، داد بکشم.

_حمید سلیمی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
گفتم ببخشین میشه تماشات کنم؟ گفت دیوونه‌ای؟ گفتم بله. گفت خوبه که دیوونه‌ای، مدتیه دیوونه گیر نمیاد که وایسه به تماشا. گفتم برو بابا، تو رو که همه تماشا می‌کنن. گفت همه که دیوونه نیستن، گفتم راس میگی، خندید. از صبح نگاهش کردم تا نزدیکای غروب، هی گفت خسته نشدی؟ گفتم خسته کدوم بود؟ گفت هیچی، راحت باش. موهاش رنگ شب بود، خودش رنگ روز، یه آدم عجیبی بود، انگار خورشید باشی و همزمان ماه هم باشی. بعد حالا اینا هیچی، تو صداش رنگین کمون داشت، از اون قوس رنگی‌ها که بچه بودیم تو کارتون‌ها بود، چه خوب بود وقتی بچه بودیم. انگشتای دستاش نازک بود، انگار شاخه ترد صنوبر باشه، هی خواستم دستشو بگیرم، ترسیدم دردش بیاد. گفت چرا حرف نمیزنی همه‌ش داری نگاه میکنی؟ گفتم حرف مال عاقلاست، شما بگو من میشنوم. الکی گفتم، حرفاشو نمی‌شنیدم، داشتم به صداش گوش میکردم. بعد تاریک شد، گفت من میرم دیگه. یخ کرد استخون دلم، چرا آخرش همه همین رو میگن؟ رفت. خواستم بگم نرو، من هنوز دلم تماشا می‌خواد، دیدم خیلی قشنگه وقتی میره، هیچی نگفتم. همون‌جا رو سنگ سیاه خوابیدم، گفتم فردا بشه باز میاد. اما دیگه فردا نشد. همه‌ش امشبه. امشب هم که تاریکه، موندیم سرگردون. ولی فردا که بشه میاد، بهش میگم میشه این بار هم تماشات کنم هم باهات بیام؟ بذار فردا بشه، میاد. می‌دونم میاد. امشب ولی تاریکه. پاشو یه شمع روشن کن، آدم عبوس که از آینه و نور می‌ترسی، تاریک شدی از بس که موندی تو تاریکی.
تو چی؟ امید داری؟ فردا میاد؟ فردا میای؟

_حمید سلیمی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
گند زدی آی دکتر. هی گفتی بیا بیرون از غار، بیا تماشا کن، حرف بزن، حرف بشنو، بیا زیر آفتاب وایسا یخت آب شه، انجماده انقراضه فلان. هی گفتم من تو همین غار باشم بهتره ها، گفتی نه عید شده باهار شده ویروس اومده وقت کمه، بیا بیرون. دیدی نور چشممو زد؟ دیدی ترسوندم آدمای رنگی رو؟ دیدی ابر از گلوم فرار کرد، تهران غرق شد تو بارون و مه و سرما؟ دیدی حسین پناهی راست می‌گفت که "لطف حرف هم مایه دردسره؟" دیدی دست نوازشم شد ساقه‌ی خشک نخواستن؟ دیدی امن نبود دنیای عاقلا؟ دنیای آدم بزرگا؟ حالا می‌دونی چقدر سخته برگشتن به تاریکی؟ تازه یادم رفته‌بود رنگ چقدر مهمه، لبخند چقدر می‌تونه شیرین باشه، شاتوت ل*ب، خورشید صورت، ماه صدا، همه رو یاد آوردی، حالا قرص تعارف می‌کنی؟ چقد بهت گفتم من آدم حروفم، بذار تو امنیت کلمه بمونم، هی گفتی بسه بیا بیرون از غار. دیدی حالا چی شد؟ دیگه اونقدا دیوونه نیستم، یعنی جون ندارم باشم، ولی بذار بهت بگم من یه روز بالاخره لباس سبز می‌پوشم و یه برگ تازه میشم روی درخت. برگ بی خاطره. برگ بی‌زخم. برگ بی‌خبر از خواستن و خواسته‌نشدن. برگ بی غم که سر شب می‌خوابه و صبح زود میره اداره. برگ یار ندیده و فراق نچشیده. بده من قرص شب رو. خوابم میاد. سردمه. گم شدم. میخوام بخوابم آخر دوری پاشم. بده من قرص شب رو، اما گند زدی آی دکتر...

_حمید سلیمی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
خواستن، قاعده را اصلا به هیچ جایش حساب نمی کند بی پدر.

دوری؟ مرز؟ قواعد؟ آداب ؟ هیچ.

یک باره می بینی تشنه شده ای برای چشمه ای دور و مسموم و ممنوع. عذاب عطش، آبت می کند و میچکی روی تن خشک کویر زندگیت بی هیچ سرسبزی.

خواستن، تمام فاصله ها را به ثانیه ای می بلعد. بر می دارد از الان تورا می برد به سالها پیش، به کیلومترها دورتر، یه شرایطی که برایت فهمیدنی نیست، به داغ و ننگ و درد و دروغ و کینه و لبخند و گریه و اندوه و خنده و نیکویی و بدکرداری و بدنامی و هشیاری و مس*تی.

خواستن، این عذاب جاری دقایق، وقتی فتحت کند از تو ویرانه ای به جا می گذارد که ترمیمش دیگر از دست هیچ معماری بر نمی آید، مگر که دلبر دیرین نقشه ای طرح کند برای بازگرداندن تو به چرخه آرامش.

خواستن، این دشمن دلچسب که عمرمان را به باد می دهد و می ایستد با لبخند نظاره مان می کند و وادارمان میکند لبخند بزنیم به تماشای دردهایی که در جان می نشیند. اما اگر خواستن و رسیدن یکی شد، چه عظمتی است در این رسیدن.

اصلا به یاد بیاور که تمام حرفها را چگونه قیصر گفته بود پیش تر، آنجا که آواز سر داد:

می خواهمت، چنان که شب خسته خواب را...

_حمید سلیمی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دیدی یادت رفت؟ دیدی یادم رفت؟ دیدی اول سال با هم حرف نزدیم، از بس که من باورم شده تو هیچ وقت آفتاب آسمون من نمیشی؟ دیدی چقدر راحت میگم نیستی؟ دیدی گنجیشکا نیومدن برام آواز بخونن که بدونم از طرف تو اومدن؟ دیدی سبز نشدم؟ گل ندادم؟ دیدی شدم یه درخت خشک بی بر وسط کویر خشک؟ همین رو میخوای؟ دیدی هی به خنده‌هات نگاه کردم دلم لرزید ولی هیچی نگفتم؟ دیدی بزرگ شدم؟ دیدی یه شبه چقدر برف نو اومد رو موهام و دلم؟ دیدی نیومدم دم چشمات وان یکاد بخونم؟ دیدی عین آدم بزرگا عین عاقل‌ها وایسادم از دور نگاهت کردم، ساکت ساکت، بدون این که بپرسم بقیه به چه حقی از نزدیک نگاهت میکنن؟ دیدی امسال وقتی شجریان تو هدفونم خوند یا مقلب القلوب،غم از چشمام سر نرفت تو خیابون؟ دیدی باورم شد احسن الحال من نمیشی؟ دیدی فال نگرفتم که دارمت یا نه؟ از بس که فالم بد اومده همیشه. دیدی واست اهنگ نفرستادم، از صدات تعریف نکردم واسه همه، ننوشتم که چقدر بوسیدن کف دستات خوبه؟ دیدی ویروس زد به دلم؟ دیدی چطور مچاله شدم تو خودم از درد، اما بهت نگفتم بیا بوسم کن خوب شم؟ دیدی خوب شدن رو نخواسنم؟ دیدی فهمیدم درد از شفا بهتره اگه ته شفا رنجیدن تو باشه؟ دیدی لباتو نخواستم؟ همینو میخواستی؟ دیدی باهار شد و باهار نشدم؟ دیدی ابر سفید نشدم، که باز بیام دلتو ببرم از بس که قشنگم وسط آسمون؟ مدتیه سنگ شدم ته جوب آب، چه قشنگی ای؟ چه دل بردنی؟ همونی شدم که خواستی. سنگ. سرد. سفت. لال. روزا عاقل و بزرگ و آدم حسابیم دیگه. از بس که می ترسی از دیوونگیم .مدتیه دیگه دکتر راضیه ازم. میگه بهبودی در رفتار من عیان شده. فکر کنم یعنی کنار اومدم با نداشتنت. حالا باز باید صبر کنم تا هوا تاریک بشه و بیام به تماشای عکس‌هات و آواز بخونم تو کوچه‌هایی که ازشون رد نمیشی و شعرهای نصرت رحمانی رو داد بکشم و آمبولانس بیاد منو ببره یه جای دور. یه جای دور که دیوارهای سفید داره و همیشه انگار صبح بعد از مستیه و آدم سرش درد می کنه ولی به خودش میگه می ارزید. اون مس*تی به این خماری می ارزید. این که تو آرومی به این که من پریشونم می ارزید. دیدی بزرگ شدم بالاخره؟ همین رو میخواستی؟ نمیخواستی. تو من رو هیچ جور نمیخوای....

_حمید سلیمی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مادربزرگم حرفای ساده عجیب می زد وقتی سرحال بود. مثلا یه بار که داشت قلیون خونسارشو می کشید بهش گفتم مادر کاش میشد آدم هرچی دوست داره باشه. گفت تو چی دوست داری باشی؟ گفتم نمیدونم مثلا سنجاقک. یا اون نقاشی روی دیوار کلیسای وانک اصفهان. گفت اونجوری حالت بهتر میشد؟ گفتم آره. گفت نه مادرجون. تو حالت با خودت خوش نی هرجا بری خودتم باید ببری. بعد مردنش من آواره شدم. خیلی جاها رفتم، خیلی چیزا شدم. سنجاقک شدم رو برکه وسط جنگل پرواز کردم، نقاشی شدم رو دیوار کلیسا، آدم برفی شدم تو حیاط آسایشگاه، اسب کهر شدم و پام شکست تو دور اول کورس بهاره گنبد، عیسا شدم قبل از صلیب، محمد شدم بعد هم‌آغوشی وحی، درخت شدم همون بعد از ظهری که بارون اردیبهشت دنیا رو م*ست کرد. نگم برات. اما حالم خوش نشد. راست می گفت مادربزرگ. اگه حالت با خودت خوش نی، هرجا بری قصه همینه. ولی من میگم برو. نترس. اقلش اینه که یاد میگیری جای آدمای مختلف و موجودات مختلف و چیزهای مختلف حالت خوب نباشه. باز بِه از اینه که همین جا بمونی و جای خودت بپوسی. حالا باز هرچی خودت صلاح میدونی...

_حمید سلیمی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آقا یحیی خوابیده روی تخت، رو به دیوار. میگم چیه باز قهری؟ میگه نبی دایی هی زر می زنه. میگم فحش نده، چی میگه نبی؟ میگه دیشب برگشته گفته بهشت زهرا پرشده ما بمیریم جنازه هامون رو میندازن تو دریاچه نمک. می شینم ب*غل تختش میگم غلط میکنن پاشو سیب بخور جای این جلافتا. میگه جلافت چیه؟ میگم جلف بازی، تو چهرازی می گفت یارو، چهرازی که می دونی چیه؟ می چرخه طرفم یه چشم به من یه چشم به سیب نگام میکنه. موقع رفتن می گم یحیی خان من اگه قبل از تو مُردم دارم بهت وصیت می کنم بگی من رو بندازن تو دریاچه نمک. قبر نداشته باشم بهتره، یعنی می خوام نیان اون چارتا دوست و رفیق پیس پیس کنن بالا سرم، خوابیما. میگه تو نمیمیری باید مث من پیر بشی بعد. میگم پیریت هم قشنگه آخه، پاشو یه شتری با هم برقصیم. غش غش میخنده. تو محوطه آسایشگاه می شینم زیر آفتاب وحشی تابستون، به دختر یحیی خان زنگ می زنم و خواهش میکنم بیاد به دیدنش. میگه چشم. بعد روی نیمکت داغ سینمانی دراز می کشم، چشمامو می بندم، و به این فکر می کنم که پیری ربطی به سن و سال نداره. مثل عشق و تنهایی نامرییه. یه زخم آروم قشنگیه که جایی تو اعماق دل آدم رخ میده. کسی نمی بینه، فقط خودت. نمیشه به کسی نشونش بدی، اگه نشونش بدی هم بهتر نمیشه. فقط خودت می دونیش، عین دل درد وحشی بچه ای که تو شهربازی ایستاده و با گریه به بازی کردن بقیه بچه ها نگاه می کنه و فقط خودش می دونه تاب هوایی سوار شدن رفت تا تابستون بعد. کی مرده و کی زنده........

_حمید سلیمی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
"تظاهر به شاد بودن، غم انگیزترین شکل اندوه است."
همین را برایت نوشتم و گذاشتم در یک پاکت سفید. یک روز شهامت می‌کنم و برایت می‌فرستمش، تا بخوانی و بدانی هیچ تنها نمانده‌ای و هر زخمی لااقل دو نفر را پیر کرده است. حالا باز در تمام عکس‌هایت بخند، در تمام فیلم‌هایت برقص، و برای مردم اطرافت از دنیای رنگی دلربای خواستنی خودت، بنویس. هر ادایی دلت خواست در بیاور، فقط از یاد نبر که خونابه‌های دلت دسترنج خودت هستند، مرهمی برای آتش درونت. نه پاداش آن‌ها که به لبخندی به امید آرامش یا تاراج بقایای غرورت یا هر دلیل دیگری کنارت آمده‌اند. زخمت را پنهان کن تا ندانند کجا را اگر بدرند زودتر پیر می شوی. تا ندانند کجا را اگر نوازش کنند، زودتر رام می شوی. از یاد نبر که انسان تنهاست، مگر به وقت شادکامی و شادنوشی و شادزیستی. از یاد نبر برنده شدن هزار پدر دارد و بازنده ماندن یتیم است. پس برقص، بخند، بنوش، با هر که دوست داری باش. اما فراموش نکن قصه‌ی کوتاهی را که برایت گفتم: تظاهر به شاد بودن، غم انگیزترین شکل اندوه است. در آستانه‌ی چهل سالگی و بعد از ترک دنیاهای متعدد، تازه آموخته‌ام شادمانی امری جمعی است، اما آرامش حقیقی در کشف بی نیازی از بقیه برای شاد بودن است: کس ندانست که در ترک تمناست بهشت. و در کشف تفاوت تنهایی با بی کسی... .
همین... .

_حمید سلیمی
 
آخرین ویرایش:
بهم میگن دیوونه چون من هر شب می‌بینمش هنوز. وایساده گوشه‌ی اتاق، رو به دریا، می‌رقصه. دریای روی دیوارُ ندیدی؟ دیدی. رنگش آبیه. یه دیوونه‌ای با رنگ آبی روی دیوار دریا کشیده. دستش درد نکنه . دریاش نهنگ نداره. نهنگاش رفتن. نمی‌دونم کجان نمی‌خوامم بدونم کجان. اما هنوز من هرشب همه که می خوابن، می‌بینمش. می‌رقصه. واسه‌ی من می‌رقصه. با یه آهنگی که فقط خودمون سه تا می‌شنویم. من و اون و دریا. می‌بینمش وایساده با موهای باز که ریخته رو شونه هاش، رو به دریا، آروم آروم می‌رقصه. بهش ميگم ماه بلند... سرو قشنگ... گنجیشک خیس... باد باهار... به نظرت يكي رو دوست داشته باشي بهتره يا يكي دوستت داشته باشه؟ ميگه يكي رو دوست داشته باشي و نتوني بگي بدتره يا يكي دوستت داشته باشه و نتونه بگه؟
ميگم اي منفي باف. نتوني چيه؟ اينا همش اداست، اگه يكي رو بخواي بايد بگي. ميگه تو گفتي؟ ميگم نه بابا من كسي رو دوست ندارم كه. ميگه داري. ميگم نه، كو؟ مي‌خنده.
ميگم سرده تو هم لختي بيا كنار از ب*غل پنجره. مي‌خنده ميگه نگراني سرما بخورم؟ خيال سرما نميخوره. ميگم خيال اگه برقصه و بخنده و حرف بزنه و همه چي رو بدونه، ممكنه سرما هم بخوره. ميگه قرص سبز صبحت روي ميزه. بعدم وايميسه ل*ب پنجره، گنجيشك ميشه پر ميزنه ميره انگار نبوده هيچ وقت. تا قرصم اثر كنه و برگردم به روزهاي ساده ممتد، به اين فكر مي‌كنم كه آدم تماشا بودن از همشون سخت تره. آدم خواستن و نگاه كردن و دم نزدن. بعدم وايميسم ل*ب پنجره، گنجيشك ميشم و پر مي‌زنم و ميرم. هيچكس هيچ وقت توی اين خونه نبوده. يا توي دل من. يا توي آغو*ش تو.

_حمید سلیمی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

چه کسی این موضوع را خوانده است (مجموع: 0) دیدن جزئیات

عقب
بالا