تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

متون و دلنوشته [خوانـدنشـان می چـسبد !]

مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,466
12,571
219
میدانی آقا جان...
گاهی دوست دارم برویم داخل فیلم های کلاسیک دهه شصت و هفتاد... که من هی قربان اون سبیل های هیچوقت نداشته ات بروم و کلاهت را روی سرت صاف کنم و سیگارهای برگت را برایت روش کنم...! یا بپریم داخل همان فیلم هندی های آب دوغ خیاری، که همدیگر را توی یک مهمانی هنگامی که باد موهای جفتمان را زیر و رو کرده ببینیم و تو بزنی زیر آواز و من هم عشوه بیایم و مو تکان بدهم و هم صدایت شوم و آخر سر هم با تمام مخالفت های خانواده ها و تصادفات و خطرات بهم برسیم و حلقه گل دور گردن هم بندازیم...! یا اصلا چرا فیلم های فرنگی، برویم داخل فیلم های ایرانی چند سال پیش خودمان، تو بیایی زیر پنجره اتاقم، آواز بخوانی، من از پنجره نگاهت کنم. گل برایت پرتاب کنم، آخر سر هم فیلم را با ماه عسل تو جاده شمال تمام کنیم...! اما میدانی...
نه دهه شصت هفتاد است
نه اینجا هند است
نه حتی چند سال پیش
راستش الان...من و تو آقاجان... و اوها و آقاجان هایشان، داخل فیلم هایی مفهومی هستیم که پایانشان را نه خودمان میدانیم نه دیگران!
فیلم ها هم رنگ و بوی ما آدم هارا گرفته اند!
را*بطه هایی نامعلوم با پایان هایی باز اما گرفته...و عشق هایی که به یغما رفته اند.
و ما نسلی هستیم که حتی فیلم هایش هم عشق گم کرده اند!


محیا زند
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,466
12,571
219

شما ساعت چند هستید؟! .
من به وقت شیطنت هام ده صبحم!سر حال و آفتابی.حال خوب بعد از کره و مربای آلبالوی خانگی با نان بربری ترد محله مان که ختم میشود به یک استکان چای با عطر گل محمدی.
به وقت جدیت اما دوازده ظهرم.به سختی و تیزی آفتابش.با یک جفت چشم تخس و نگاهی نفوذپذیر!با شدت هرچه تمام تر میتابم به آنچه که میخواهمش.
کسل که باشم سه عصرم.اصلا بلاتکلیف.بی حوصله مثل دوچرخه ی سالم خاک خورده ی گوشه انبار که بلااستفاده مانده و ساکن و ساکت.
سکوت مشغله ی من است وقتی به وقت سه عصر باشم!
به وقت بغض و دلخوری اما تنظیمم روی ساعت غروب.حال و هوایی نه چندان روشن و روبه تاریکی.با چشمهایی گرفته و تیره تر از همیشه هام.در این وقت میتوانم تنهاترین دختر قرن اخیر باشم شاید...شکننده ترین هم...
و ترس...ترس من خود دوازده شب است.ترس من تاریک ترین ساعت من است.
آرامش و مهربانی هام اما چهار صبح است.آرام به همراه خنکای نسیمی که میپیچد توی دلم.با چشمهایی روشن تر از همیشه که حتی میتوان در آن ستاره رصد کرد و قرن ها درش خیره ماند.میتوانم به بخشندگی مهتاب باشم که عاشقی بنشیند زیر نورم و کوچه ی مشیری را زمزمه کند...
اما تمام این ساعاتی که گفتم برای بهار و تابستان و زمستانند.
پاییز فرق دارد... من نود روز پاییز را کلا پنج عصرم...به وقت چنارهای ولیعصر...به وقت دعوت خودم به صرف چای...به وقت صدای خش خش برگهای نوازشگر پاهام
به وقت سنگفرشهایی که با مهربانی قدمهام را در آغو*ش میگیرند و با خطوطشان نصفه نیمه رهاشان نمیکنند...به وقت شعر...به وقت باران...به وقت خوشی هام...به وقت زندگی
اصلا پاییز به وقت چندبرابر زندگی کردن است
حالا تو بگو...تو چه ساعتی هستی؟



فاطمه بخشی



 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,466
12,571
219
دلم یک عاشقانه به سبک فیلم دلشکسته میخواهد،
تو آن مَرد مؤمن خجالتی باشی
که پیراهن های یقه دیپلٌمات میپوشد
و همیشه تَه ریش دارد،
رنگ تسبیح هایش را با انگشترش سِت میکند
و خوب بودنش به همه ثابت شده است
من آن دخترِ بدقِلق و حاضرجواب
که به محبوبیت و مهربانی أت حسودی میکند
و گاهی تورا از دور زیر نظر میگیرد ،
حجابش کامل نیست و اعتقادش خیلی چیزها کم دارد .
بعد یکجور که اصلا فکرش را نمیکنی عاشقم شوی،
آنوقت هیچ چیز سر جای خودش نباشد،
هر روز که میگذرد بیقراری أت بیشتر شود،
با خودت بجنگی که این عشق برای دلت بزرگ است
و از تو تا من تفاوت زیادی وجود دارد اما نتوانی فراموش کنی،
گریه هایت سودی نداشته باشد و هیچ کاری هم از دستت برنیاید....
مٌحرم از راه برسد
با دوست های نزدیکم قرار چادر سر کردن بگذاریم
و درست همان روزی که چادر را جایگزین مانتوهای گل گلی أم کرده ام
ببینم توی ایستگاه صلواتی ایستاده ای پیراهن مشکی أت مثل همیشه اتو شده و مرتب است
سربند روی سرت از همیشه مرد تر نشانت میدهد ،
یکهو دلم از لبخند محزونی که به روی آن پسر معلول میپاشی بلرزد
و بعد از آن حالم با همیشه فرق داشته باشد...
وقتی مرا با "چادر " دیدی آنقدر متعجب شوی که
اشک روی گونه هایت بنشیند و شانه هایت تکان بخورد....
تو گریه کنی....
من گریه کنم...
برای همه چیز...
برای خودمان...
برای عشقی که غیرمنتظره آمد توی دلمان و گره هایش به دست مهربان امام حسین باز شد...
بعدتر همه چیز خوب شود ،
مثل معلمی که به دانش آموزش درس یاد میدهد اعتقاداتت را یادم دهی
و با جایزه های متفاوتت تشویقم کنی ...
و آنقدر مهربان باشی که خدارا برای داشتنت شکر بگویم و معتقدتر و وفادارتر شوَم.
هر روز برای چادری شدنم عاشق تر شوی
اصلأ چادر بشود مظهر عشقمان ، آخر میدانی میخواهم باعث "زهرایی" شدنم تو باشی
که همه چیز زندگیمان با همه فرق داشته باشد.!حتی بِهم رسیدنمان...
......
دلم عاشقانه ای به سبک بچه مذهبی ها میخواهد ،
شاید لاکچری و خاص نباشد، شاید پا*رتی های شبانه و مسافرت های بٌرو*ن مرزی نداشته باشد
اما عاشقانه های عجیبی دارد
پایدارو خٌداگونِه...

#نازنینعابدینپور
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,466
12,571
219

هوای دو نفره و
جنون فصل ها را قدم زدن و
دست های داخل جیب و
یک خیابان خاطره و
کافه های شلوغ و
سیگارهای صبور و
مس*تی های بی عزت و
آغو*ش های بی لذ*ت و
خواب های بیدار و
بیداری های خواب آلود و
فلوکستین های بی رگ و
رگ های خراشیده جان سخت و
هیجان عصرهای پنجشنبه و
سوز رختخواب صبح های تعطیل و
دلگیری غروب های جمعه و
عکس های برعکس و
شعر و شکایت و نذر و
کبودی ایمان و
جیر جیر صندلی های اتاق مشاوره و
تزریق دوست داشتن خود و
و... و... و...
خوب یا بد
ما از ابتدای رفتنت دلتنگ بودیم
ما تو را از خودمان دوست تر داشتیم
و کسی در کوچه داد میزد
عاشقی مگر جز این بود


پریسا زابلی پور



 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,466
12,571
219
عکسارو از تو دستم کشید بیرون و گفت: فکر کن مرده اصلا... بس کن عذاب دادن خودتو!

پوزخند زدم و گفتم: دوسش دارم...

تو که میگی مرده من زیر ل*ب زبون گاز میگیرم و میگم خدا نکنه.

اصلا به فرض هم که خدایی نکرده مرده... من هنوز مادربزرگم رو که سال هاست مرده دوست دارم

دوست داشتن، این حس نامیرای عجیب الخلقه فقط با مردن خود آدم تموم میشه!



محیا_زند
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,466
12,571
219
آن روز ها که از شوق هم سقف شدن بی تاب بودی، گفتی دیگر نیاز نیست از هر کتاب دو تا داشته باشیم. و این شد که علاوه بر سقف، آغو*ش و غم، کتاب هایمان نیز مشترک شد. دیروز که به مسالمت آمیز ترین شکل ممکن تصمیم به جدایی گرفتیم، همچنان دغدغه کتاب هایت را داشتی. به جز سلام و خداحافظی سرد چند بار جمله " این کتاب مال تو بود یا من؟ "
سکوت این خانه بی سقف را شکست. " غرور و تعصب " را بردی و صد سال تنهایی را گذاشتی. " دزیره " را بردی و بر باد رفته را گذاشتی. "خاطرات مُرده"، که نام نویسنده اش خاطرم نیست را بردی و سررسید خاکستری خاطرات مشترکمان را جا گذاشتی ...


| پدرام مسافری |
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,466
12,571
219
آن جا که قدم زنان دور می شوید و
باخودتان بحث میکنید که وجدانتان آسوده باشد
و جواب قانع کننده تان میشود :
"هیچکس از نبودن کسی نمیمیرد"
ما هم مثل آدم های دیگر .
با کدام منطق برای خودتان دلیل می آورید؟
آدم مُرده می گوید: ببخشید من مُـــردم !
نه آدم که میمیرد سکوت میکند ...
نگاهش طولانی به جایی خیره می ماند
آدم که میمیرد
درجواب تمام حرف ها
فقط سرش را تکان می دهد ،
لبخند میزند.


| مهدیه صالحی |
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,466
12,571
219
تقصیر هیچ کس نبود
حتا تقصیر مریم دختر سوسن خانم آرایشگر محل که دست هایش را مچاله کرده بود توی جیب بارانی اش
چند سال پیش یک بار مریم برایش آش نذری آورد و گفت برای تو پخته ام.
اما بین خودمان باشد. مریم حتا بلد نبود نیمرو درست کند چه برسد به آش آن هم از نوع رشته اش.
مریم، هجده سالش بود که به زور کتک روانه ی خانه ی بختش کردند.


قرار بود مریم خوشبخت بشود اما بدبختی سایه اش را انداخته بود روی صورتش... .
قرار بود سوسن خانم برود حج خدا ببیند اما به دلایل سیاسی هیچ کاروانی عازم عربستان نمی شد


قرار بود من عاشق مریم باشم
مریم هجده ساله دستش می لرزید اما چادرش جیب نداشت به خاطر حرف و حدیث در و همسایه هم که شده نمی توانستم دست هایش را بگیرم
مریم می لرزید، مریم با لباس سفیدش می لرزید، مریم با رژگونه اش می لرزید، مریم می لرزید با تمام نُقل هایی که روی سرش نقش برف را بازی می کردند.


من به خاطر مریم بندری رقصیدم کوچه را
آن قدر خوب رقصیدم که کبریت ها هم برایم دست می زدند
مریم بوی عطر می داد
من بوی بنزین .


کاسه ی آش را گرفتم تشکر کردم و بعد در خانه را بستم
روی خودم، روی مریم...
نشستم پشت در کبودی زیر چشم مریم را گریه کردم.
مریم نشست پشت در و صورت سوخته ی من را گریه کرد.


| مرحوم سید احمد حسینی |
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,466
12,571
219
وقتی خَسته‌ایم فکر می‌کنیم شِکست خورده‌ایم . وقتی مَستیم فکر می‌کنیم خوشحالیم . وقتی ل*بِ پرتگاهیم فکر می‌کنیم وضعِ مطمئنی داریم . وقتی هنوز نباخته‌ایم فِکر می‌کنیم بازی به پایان رسیده . وقتی وابسته‌ایم فکر می‌کنیم عاشِق شده‌ایم . وقتی ترسیده‌ایم فکر می‌کنیم ناتَوانیم . وقتی هَنوز نیمی از شیشه‌مان پُر است فکر می‌کنیم تمام شده‌ایم . گاهی هم بزرگترین اشتباهمان هَمان است که در موردِ خودمان فکر می‌کنیم .

[ امیرعلی بنی اسدی ]
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,466
12,571
219
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان



پرسیدم:خوبی؟

خندید و گفت:"ول میچرخیم علاف نباشیم"

نشسته بود رو به روم.

چشمش که به ساعتم خورد لبخند زد گفت:قشنگه

گفتم:فقط قشنگه!

ابروهاشو داد بالا که یعنی منظورمو نمی فهمه!

گفتم:

بچه بودم،یه شب که خونه ی خاله م دعوت بودیم شیطنتمون گل کرد و با دو تا از بچه های فامیل شروع کردیم به زدن زنگ خونه ها و فرار کردیم.آخر شب که مهمونی تموم شد دیدم دم یکی از اون خونه ها آمبولانس وایساده.اون شب تا صبح خوابم نبرد.همه ش فک می کردم من باعث شدم.

بزرگتر که شدم توو یه مسابقه ی فوتبال که خیلی مهم بود پشت پنالتی وایسادم!مطمئن بودم اگه توپو بزنم سمت راست دروازه بان گل میشه اما لحظه ی آخر زدم سمت چپ!دروازه بانشون توپو گرفت و تیممون حذف شد.اون شب تا صبح نخوابیدم.همه ش فک می کردم من باعث شدم.

سنم که بازم بیشتر شد،یه روز که معلم زبان میخواست تست بگیره رفتم و برگه ی تست رو از دفتر کش رفتم.من زبانم همیشه خوب بود.آوردم و سوالا رو به تموم بچه ها یاد دادم.اما وقتی رفتیم سر جلسه متوجه شدیم که من صفحه ی یک و دو سوالا رو دزدیدم و معاون مدرسه هم بدون اینکه حواسش باشه صفحه ی سه و چهارو ازمون امتجان گرفت.این بود که اکثر بچه ها سوالای ساده ی صفحه ی یک و دو رو از دست دادن و صفحه ی سه و چهار که سوالای سخت تری داشت رو سفید گذاشتن.من اون روز بیست شدم اما بقیه گندزدن.اون شب تا صبح خوابم نبرد.همه ش فک می کردم من باعث شدم.

آخرین روزی که از دختری که دوست داشتم جدا شدم پونزده دیقه توو سرما کنار هم قدم زدیم.همه ش یه حسی بهم میگفت دستاشو بگیر و ازش بخواه کنارت بمونه.اما غرورم نمیذاشت.خداحافظی کردیم و الان هشت ماهه که ندیدمش!اون شب تا صبح نخوابیدم.چون همه ش فک می کردم من باعث شدم...

"داریوش" داشت می خوند:"در حسرت رویای تو/تقویممو پر می کنم/هر روز این تنهایی و/فردا تصور می کنم"

زد زیر خنده که:اونا رو که درست فک می کردی اما چه ربطی داشت به ساعت ؟

با یه صدای بغض آلودی گفتم:کاش "حسرت" رو یه جوری می خوند که هیشکی معنیشو نفهمه...

ساعتو گرفت توو دستش.انگار که دوزاریش افتاده باشه پرسید:

چن دور باید پیچ این ساعتو بچرخونم تا برگردیم به هشت ماه پیش...!؟



| کسرا بختیاریان |
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا