تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

متون و دلنوشته [خوانـدنشـان می چـسبد !]

مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,466
12,571
219
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

حرف های کوچکی در زندگی هست
که حسرت های بزرگی بر دلت می گذارند،
جملات ساده ای در زندگی هست، که آرزوی دوباره شنیدنشان،
که حسرتِ یک بار دیگر تکرار شدنشان
اشکت را در می آورد.


دلت می خواهد بشنوی شان، از زبانِ همان کس که میخواهی، بشنوی شان...
اما آن کس نیست که دوباره برایت بگوید:
"صبح بخیر عزیزم"
بگوید : "کجایی؟ چرا دیر کردی؟"
بگوید : "بخور، غذایت سرد شد! "
یا اینکه بگوید : "این رنگی بهم می آید؟!"


نیست، نه، آن کس نیست که دوباره برایت تکرار کند:
"چرا به حرف هایم گوش نمی دهی احمق جان"
بگوید : "مردها سر و ته یک کرباس اند"
یا اینکه : "کرم ضد آفتابم را ندیده ای؟"


حرف های ساده ای هست که آرزوهای بزرگت میشوند.
دوس داری یک بارِ دیگر، فقط یک بارِ دیگر بگوید:
"تابستان برویم سفر؟"
"صدای تلویزیون را کم کن"
بگوید: "با خودت سبزی بیاور"
بگوید: "نان هم فراموش نکنی"
"گلدان ها را آب بده"
بگوید: "راستی امروز کمی دیرتر برمیگردم، گفتم نگران نشوی"


خیلی حرف های ساده را دیگر نمی شنوی،
و حسرت دوباره شنیدن شان، جانت را می گیرد.
دلت می خواهد
در عمق خواب باشی،
نصفه شب با آرنج به پهلویت بزند
و با صدای گرفته بگوید:
"یک لیوان آب برایم میاوری؟"


| بابک زمانی |
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,466
12,571
219
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

_گفت : بیا اینم جواب آزمایشت، هیچیت نیست!
_گفتم : مگه میخواستی چی نوشته باشه توش؟
_گفت : تو کلی منو ترسوندی، فکر کردم تومور توو مغزته!
این چندمین باره که این همه راهو میکوبم میام اینجا. هر بارم که اومدم دیدم هیچیت نبوده.
_گفتم : حالا چه فرقی میکنه؟
من که زیاد دووم نمیارم. همین روزاس که همسایه ها
بعدِ چن روز نعشم رو توو خونه پیدا کنن.
_گفت : چی میگی تو؟ ایناها، نیگا کن،
نوشته هیچیت نیست!! باور نداری بیا خودت ببین!
گفتم : آزمایشا هیچی نشون نمیده.
هیچ کدومشون نمیدونه چه مرگمه!
_گفت : باشه؛ اصلا فردا میریم یه آزمایشگاه دیگه
تا خیالت راحت شه.
بعدش من برمیگردم کاشان رو پایان نامم کار کنم.
_گفتم : یه آزمایشگاه سراغ نداری که نشون بده
من چه حسی بهت دارم؟


| بابک زمانی |
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,466
12,571
219
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

حالا لابد چند دقیقه مانده به سال تحویل میخواهی بنشینی کنار سفره هفت سین و خاطراتت را مرور کنی
لابد آن وسط مسطها میان ازدحام آدمها میخواهی یاد من هم بیافتی
اخم هایت در هم برود
با خودت بگویی عجب دیوااانه ای بود
و با گفتن این جمله لبخندی محو بنشیند کنار گوشه های لبت
نگاهت عمیق تر شود
سرت را تکیه بدهی به پشتی مبل راحتی
و با یک حساب سرانگشتی به این نتیجه برسی که همه این دیوانگی هایم از دوست داشتن زیاد بود
بعد گوشه دلت برایم تنگ شود
بعد به این نتیجه برسی که کمی در حقم بیش از آنچه باید بی انصافی کردی
بعد یک آن دلت بخواهد مرا از هر جا که میشود پیدا کنی و بخواهی که حلالت کنم
بعد پشیمان شوی
دوباره اخم کنی
سیگاری آتش بزنی
و به این نتیجه برسی که گذشته ها گذشته
از صدای تلوزیون که خبر میدهد تا لحظاتی دیگر سال تحویل میشود به خودت بیایی
چشم هایت را ببندی و آرزو کنی که سال نو را جور دیگری آغاز کنی...
لابد درستش همین است
همین که دوست داشتنِ کهنه مرا
با یک منطقِ بی رحمِ
به پای سالی لباسِ نو پوشیده
قربانی کنی

| پریسا زابلی پور |
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,466
12,571
219
حواستان باشد در زندگی چه اشتباهاتی میکنید
اشتباه داریم تا اشتباه
هر اشتباهی کردید اشکالی ندارد
اما عاشق آدم اشتباه نشوید
یا شاید بهتر باشد بگویم
اشتباهی عاشق نشوید
آن وقت است که دیگر هیچ چیز مثل سابق نمیشود
دیگر فاصله میوفتد بین شما و همه ی دل هایی که برایتان می تپند
دیگر مُهرِ تا اطلاع ثانوی عشق ممنوع میخورد روی دلتان
تا برای همیشه یادتان بماند که اشتباهی عاشق نشوید..!


| ثمین پورآذر |
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,466
12,571
219
گفت : آدمای این شهر همشون از خفگی مُردن.

گفتم : آره، این طرفا دریا سرِ سازگاری نداره با کسی.

گفت : دریا خیلیا رو کُشته

اما اونایی که من میگم

همشون از دلتنگی خفه شدن ..



| بابک زمانی |
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,466
12,571
219

اسمش حسین بود، بهش می‌گفتیم "بچه خرخون کلاس". بر عکس من و چندتا از بچه‌ها که کلاس رو روی سرمون می‌ذاشتیم، پسر خوب و آرومی بود. اما حواسم بهش بود؛ که گاهی یواشکی اون دختره‌ی شر و شیطون تهِ کلاس رو دید می‌زنه. از این دختر زبر و زرنگ‌ها بود. از اینا که خوب بلدن گلیمشون رو از آب بیرون بکشن.
چند باری هم وقتی تو محوطه‌ی دانشگاه صحبت می‌کردن مچش رو گرفتم. هی می‌زدم رو شونه‌ش و می‌گفتم:
- آخر شیرینی ما رو ندادی‌ها.
اونم برزخ می‌شد و می‌گفت:
- اگه شیرینی می‌خوای بهت می‌دم، اما تو رو خدا حرف تو دهن این بچه‌ها نذار.
منم می‌زدم زیر خنده و می‌گفتم باشه تو خوبی.
آخرای ترم و نزدیک امتحانات، ساعت‌های درس خوندن حسین دوبرابر شده بود؛ نصف درس‌هایی که داشت می‌خوند واسه شازده خانوم بود؛ که قبل امتحان واسش توضیح بده و حتی اگه شده بهش تقلب برسونه. حتی وقت‌هایی که با بچه‌های خوابگاه می‌خواستیم بریم فوتبال، اون می‌نشست تو اتاقش و تکلیف‌های همون رو انجام می‌داد. سر همین قضیه کل بچه‌های اتاقمون اذیتش می‌کردن و می‌گفتن که همین اول کاری واسه خودش خوب زن ذلیلی شده.
یه روز وقتی همه‌ بچه‌های اتاق ما واسه دیدن تئاتر رفته بودن تالار دانشگاه، من موندم پیش حسین تا یکم از زیر زبونش حرف بیرون بکشم. تا بقیه برن و تنها بشیم نیم ساعتی گذشت. گفتم:
- خب ... حالا من موندم و حسین آقای گل. بلاخره بله رو گرفتی‌ها کلک. حالا جریانتون به کجا رسید؟!
اون روز تموم تلاش‌های من برای به‌حرف آوردنش بی‌فایده موند و حسین زیر بار هیچکدوم از این حرف‌ها نمی‌رفت که بماند، حتی قضیه رو از اصلش انکار می‌کرد.
اون ترم، باهمه‌ی اون نصفه و نیمه دید زدن‌های حسین و جزوه دادن و گرفتن‌هاش گذشت، اما چطور؟ بچه درس خون کلاس نصف واحدهای خودش رو افتاد که خانوم خانوما درس‌هاش رو پاس کنه؛ که یه وقت مشروط نشه و جلوی خونوادش حرف و حدیثی براش نَمونه.
مدتی گذشت تا اینکه انتخاب واحد ترم بعد شروع شد. بعد از اینکه وسایلم رو بردم خوابگاه و تو اتاقم گذاشتم، به سمت دانشگاه رفتم.
می‌دونستم حسین قبل از من اونجاست. رسیدم جلوی آموزش دانشکده؛ غلغله‌ای بپا بود‌.حسین هم قبل از من رسیده بود و یه گوشه داشت با گوشیش ور می‌رفت. سرم رو چرخوندم و کمی اونورتر دختره رو دیدم و سری به نشونه‌ی سلام تکون دادم. پهلوی حسین زدم که اگه می‌خواد بره پیشش ایراد نداره، من اینجا می‌مونم. اما هیچ رقمه حاضر نشد و منم از اصرار زیادی منصرف شدم.
یک ساعت بعد از انتخاب واحد رفتیم تو محوطه‌ی دانشکده تا بعد از دوری چند هفته‌ای‌ کمی هم با بچه‌ها خوش و بش کنیم، که دیدم همون دختره با عجله داره میاد طرفمون.
خواستم برم که تنها باشن و باهم صحبتاشون رو بکنن که حسین دستم رو کشید و گفت چیز خاصی نیست که حالا می‌خوای بری. منم که خیلی دوست داشتم سر از کارشون در بیارم موندم.
دختره جلو اومد و بعد از یه سلام و احوالپرسی سریع و مختصری، دوتا پاکت دستمون داد و گفت "خوشحال می‌شم شما هم تو جشنمون شرکت کنید." و رفت. نگاه حسین پا‌به‌پای قدم‌های دختره تا خروجی دانشکده رفت. چشمام به دست‌های لرزون حسین افتاد.‌ صدای تپش های قلب بی‌قرارش رو می‌شنیدم. راستش از اینکه تو چشای حسین نگاه کنم دلم لرزید و نتونستم؛ اما وقتی دونه دونه قطره‌های اشکی که داشت جلوی پاش و رو پاکتِ تو دستش فرود میومد رو می‌دیدم، یه چیز برام مسلّم بود؛ حسین عاشق شده بود.‌ عاشق کسی که بخاطرش از تموم دلخوشی‌های اون روزهاش دست کشیده بود‌ تا یه روز‌، سر یه فرصت مناسب حرف دلش رو بزنه؛ اما دیر رسیده بود. خیلی دیر ...‌ حسین بعد از اون قضیه هیچوقت عاشق نشد و سراغ هیچ دختری نرفت. از بچه‌ها شنیده‌بودم که حتی خانواده‌ش می‌خواستن براش خواستگاری برن که حسین شب خواستگاری خودش رو گم و گور کرد و چند وقت بعد بدن نیمه‌جونش رو تو پارک روبروی خونه‌شون پیدا کردن.
من میگم که عشق از اون دسته مسائلی که اگه بهت یه چراغ سبز نشون داد؛ باید براش بجنگی. باید حرف دلت رو قرص و محکم بهش بزنی؛ باید بمونی و جا نزنی. چون اگه اون فرصت رو از دست بدی، ممکنه خیلی طول بکشه تا چراغِ عشق دوباره برات سبز شه؛ گاهی وقت‌ها خیلی زودتر از چیزی که فکرش رو میکنی دیر میشه، دیرِ دیرِ دیر.

#مجتبی_پورفرخ

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
L

Lidiya

مهمان
مردانی را میشناسم که هنگام عصبانیت
داد نمیزنند
ناسزا نمیگویند
نمیزنند
نمیشکنند
...تهمت نمیزنند
کبود نمیکنند
خر*اب نمیکنند
تنها سیگاری روشن میکنند و در آن میسوزانند تمام خشم خودرا
تا مبادا به کسانی که دوستش میدارند از گل کمتر گفته باشند...
 
آخرین ویرایش:
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,466
12,571
219
سی سالگی به بعد که عاشق شوی
دیگر اسمش را نمی نویسی کف دستت
ودورش قلب بکشی
یا عکسش را بگذاری لای کتاب درسیات
وهی نگاهش کنی سی سالگی به بعد که عاشق شوی یک عصر جمعه ی زمستانی
یک لیوان چای می ریزی
می نشینی پشت پنجره و تمام شهر را
در بارانی که نمی بارد با خیالش
قدم می زنی !

#روشنک_شولی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,466
12,571
219
گاهی اوقات آدم دستش به نوشتن نمی رود، پایش پایِ رفتن نیست، دلش دیگر رمقِ عاشقی ندارد . گاهی اوقات آدم دوست دارد اما توانِ ماندن ندارد . روز و ماه و فصل خاصی هم برایش ملاک نیست . آدم از یک جایی به بعد نمی داند دلش را باید به کدام اتفاق خوش کند؟ کدام خاطره؟ کدام آدم؟

#میثم_اسفندیار
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,466
12,571
219
این‌ روزا که حال و هوای عید و بهاره، از جلوی هر مغازه ای که رد میشی نوشته پالتو پنجاه درصد تخفیف، بارانی ۷۰ درصد تخفیف. یه کم دیگه که بگذره پلاکارد می‌زنن اصلا شما بیا بخر، لباس زمستونی و گَرم ۱۰۰ درصد تخفیف! چند ماه پیش هم اگه از جلوی همون مغازه ها رد می شدی زده بودن مانتوی بهاره فلان قدر تخفیف، تی شرت آستین کوتاه بیسار قدر تخفیف، حراج کردیم لباسای بهاره و تابستونی رو، فقط ببر! چرا؟! چون دیگه به درد نمی خورن، چون وقتِ درستِ بودنشون گذشته، زمانی که احتیاجی بوده به بودنشون نبودن، به خاطر این که دیگه قرار نیست دردی دوا کنن، برای این که وسط گرمای تابستون اون پالتوی خزدار فلان قیمتی به کار نمیاد، یا توی سرمای استخون سوزِ بهمن به هیچ دردی نمی‌خوره اون لباس نازکِ تابستونیِ رنگ روشن!

می‌خوام بگم اگه به شما و بودنتون جایی نیازه، اگه زخمی هست که میشه مرهمش شین، اگه دردِ مگویی هست که محرمشین، اگه آتیش و تبی هست که می‌تونین مثل یه لیوان آب یخ باشین براش، اگه عرق سرد و لرزی هست که می‌تونین با گرمای وجودتون درمونش باشین، اگه می‌تونین آروم و قرار دل بی قراری باشین، انقدری دست دست نکنین که ارزش بودنتون تخفیف بخوره، کم بشه، هیچ بشه!

حواستون به تیک تاک ثانیه های ساعت و گذر بی وقفه ی زمان باشه که اگه وقتش بگذره، اگه بهارش بشه زمستون، گرماش بشه سرما و زخمش جذام، اگه نبودنتون بشه عزرائیل و جون بگیره، دیگه بودنتون دردی دوا نمی کنه از کسی، حتی اگه حکم نوش دارو داشته باشین برای سهراب!



| طاهره اباذری هریس |
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا