تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

بشارتی‌ست با حنجره‌ای بریده
ایستاده در شیار نابرابر سینه
التماسِ سرخی نشسته بر ل*ب‌هاست
که گیج
که بی‌صدا...
دَوَرانِ خیالِ بو*سه‌‌ای
به قحط نشسته
بکارتِ صدا
در ضخامتِ خشم
دست‌ از دنیا شسته‌ است
به خونِ جاری


تاریکیِ سر نهاده به تار تارِ گیسوانِ بلند
کدام شب را
به شومیِ شرورِ بخت تکانده‌اند
که ستاره‌هاش
هجوم ترکش‌های مهیب‌اند
بر گودی شقیقه‌های جوان


لبخند
خط تیره‌‌ی خشکیده‌ای ست در صورت
لای فشار پنجه‌‌ها
تا لام از کامِ گستاخیِ تو بیرون نیاید


به سیاهی خون دلمه بسته‌‌‌ات بگریم
یا کبودی بی‌گناه تنت در مسیر نگاهِ بادکرده‌ی غیرت
یا خاکستری از ایل در دهان یاوه‌‌‌ی بادها
برای تو
که دست شسته‌‌ای در خونت...


#هانا_زارعی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
چون می‌جویم زبانش را
به رگ آخر می‌مانم
که مهمیز می‌زند:
پلک بی‌قرار
به ایستگاه کهنه آرام نمی‌خوابد
ای که به رثای ماندن می‌اندیشی
گوش می‌دهم
به فرمانی که دیوانه‌ام می‌کند.


آه!
می‌دانم
مار به آستین‌هام خواهد خزید
آن‌جا که می‌خوانی به گوش‌هام
از تلقین مردگان ...


من بی‌زارم
که دل می‌سپارد
به این همه فرسایش!
قلب لیلی پیر می‌شود
و عشقش بر باد می‌رود
دریغا!
که پوسیده خواهید شد
وقتی که می‌بینید
گاوی
به پیشانی گاو دیگری
لیس می‌کشد!


#یارمحمد_اسدپور
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
هر از گاهی
صورتم را به کوه می‌کشیدم
تا چشمم صیقل بخورد
که قریب هفت هزارسال به راس یک تاج خیره مانده بود
کاسه‌ای شکسته با دو مردمک
که یک صورت بیشتر دیده است


داشتم می‌گریختم از کتیبه‌ی پشت سرم
با قامتی که نیمی از سنگ
و نیم دیگرم تازه از ناف کوه بریده شده بود
می‌رفتم تا به خیابان
به برجستگی یک مشت در میدان شهر برسم
من
از وطن به وطن گریخته بودم.


بین جان و خرد آتش روشن کرده بودند
و کسی از نور اسم در می‌آورد
آنگاه قصد داشتند مرا به سنگی مبدل کنند
اول دست بردند به پایینم
فریاد زدم آخرین باری که زیسته‌ام همینجاست
اما قصد شکوه مرا کرده بودند.
بعد سنگی شدم که نیزه تیز می‌کرد در خواب پادشاه
حالا
مشتم را از ابتدا تا انتهای خیابان می‌کشم
آن را پرتاب می‌کنم در نیزارهایشان
در دکل های نفت
در صورت های مشبک حفره‌دار
و در آتشدانی که نامم در آن بیرون آمده بود.


میان میخ کندگی های پتک
وصله‌ای ناجور بودم
که تکه ای سرو در اندام تفنگ همیشه سبز نمی‌ماند.


تمام این شعر را
با یک چشم
برای چشم پشت مگسک خواندم
که در راس خیابان نمی‌دانست کدام مردمک را اول بزند
تا هفت هزار سال از خیابان محو شود.


#مهسا_نصرتی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عاقبت تو در ضخامت سطرها فرو رفتی
حالا پنجره ای که سایه اش از تورق آسمان جذام می تکاند و توفان
مرگ از وراثت انگشت ها پس می دهد
سمت ازدحام سایه روشن این عصر
بلم از رودخانه دمیدن
دوایر همرنگی است پر از جماعت مصور دیوار
از آتش بیفتد
صاعقه می بلعد در مواجه با شب
دارم صدایی که از تقارن دندان ها عبور می کند
روی سطر می پاشم
سنگی که در جعد گیسوان تو می پیچد
عکس به عکس کبوتر است
انگشت بچرخانم می توانم تو را به مرکز ثقل نوشتار گره بزنم
نشانه بیاورم از رنگ های اساطیر
از دال های به سبک جوانب منکسر از تشابه این فصل
در عضلات خواب رفته ترین تراوش دیوار بر جداره ی تکه سنگ
تاریکی از ارتفاع صامت مویرگ ها گذشته است
لهیده است
پرتاب بیفتد اعماق سردسیر نخ نما شده از رطوبت استخوان
فواصل بیشتری ست در شیوع خیابان
از تعویق عمودی سنگ و باد
می توانم رویش هندسی خون ات را
در آواز گرمسیر تمایل کوچه ای بپیچانم
که روزی رویای در رودخانه شناور مردن را با زاگرس در میان گذاشت
چقدر در استحاله ی خیزران سبک شدن
می توانست آداب سایه روشن کوچه به خانه نیاورد
چقدر دویدن حول و حوش فراغت نی لبک
در ازدحام مفرط آویشن
کلافه از اعماق
گذشتن تاریکی ست
گفتم از مصب عصر شناور بلوط بتابد و شبدر
شناور رودخانه بپیچاند کم از غریزه ی این بلم
هوا هوای ایستاده به تعویق پس می دهد به پس زمینه ی شلوغی حفره ها
دارم از عفونت تابیدن در انقضای دسته جمعی عقربه
در نوسان تشعشع اصوات
اندام فسیلی گلدان بنفش می زنم به انحنای مسدودی غلیظ
آویزان در حروف منقطع شده از شب
دارم از شمایل آن سوی شمایل تاریکی
خیره می زنم به سمت تکنوازی شورترین تکثر توفان زا
شیوه بیاورم نقب بیفتد از شناور دایره
تو
از غشاء نازک پوست ام عبور کنی
ممکن شوی
ممکن شود!



#افسانه_نجومی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
[THANKS]
شانه به شانه هم
در کتابخانه لبریزاند
جایی برای شلیک نمانده است
یک جلد "جنایت و مکافات" را اگر بردارم
جایی برای یک تبر باز می‌شود
فروغ را اگر بردارم خانه سیاه‌تر
نمی‌توانی "هوای تازه"ی شاملو را ازمن بگیری
چیزهایی‌ست که نمی‌بخشم؛
"ترانه‌ی شرقی لورکا"
حتی قرض نمی‌دهم
"آخرین شعرها"ی ناظم حکمت را


شانه به شانه هم ایستاده‌اند
"آدم‌ها روی پل"
" بانوی ماسه و ماه"
ابونواس اهوازی
جایی برای شلیک نمانده است
خرمشهرآرام است با طرحِ جلدی که خواب دیده‌ام


بلند می‌شوم
کابوس ِمن
حرف‌های آدمی‌ست که خواب او را نشانده بر تخت
سرابِ از راه رسیده ترکش‌هایی در جیب خود دارد
می‌افتم
پاییز استعاره از برگ‌های زبان بسته نیست
این منم که می‌ریزم
این آن‌هایند که همیشه چند دلیل دارند
برای تیری که بر سینه‌ام نشانده‌اند


کشاورز نبودند- نیستند
اما مین‌های در مسیر ِمدرسه را برای بعدها می‌کارند
بلند می‌شوم
کابوس ِمن تاجی از ملافه دارد
می‌خواهد ازسیاهی دنیا بکاهد
ستارگانی که از ارتفاع می‌ترسند
بر شانه‌ی ما نشسته‌اند
صدای گنجشک‌ها اما چه اهمیتی دارد
همه همین را اول می‌گویند
بعد نوبت می‌رسد به قطاری که مسافرانش نمی‌خندند


شانه به شانه‌ی هم بودند لیوان‌ها که شکستند
به سلامتی مرگ نبود
نخلی که روی قبرها سایه انداخته بود
به امان ِآب است
رودخانه‌ای که آزاد است
پیچ خورده‌ام که تاب بخورد
جسدم را او
قصه‌ام را تو از شهرمی‌بری بیرون
مانده است چمدان‌های پیچیده در خاطره اما
هر ایستگاه بغضی پاره می‌شود گم شده در سوت‌ها


از شادی نیست
که سوت زنان می‌آیند خمپاره‌ها
گوشه‌ی رودخانه را گرفته‌اند در ب*غل
خرمشهر دختری که سرش را گذاشته در دستمال
خرمشهر مردی که پای‌اش را گرو
صدای گنجشک‌ها بالشی از پَر بود
بعد قطار را که می‌گویند چه غمگین کرد؟
بودنت در تک تک کوپه‌ها
نبودنت در تک تک کوپه‌ها


کافه‌ی آبی
در شبی پاریسی
می‌شد صدای موزیک را هم شنید
این عکس دقیقا بالای یخدان چسبیده بود
و چقدر چسبیده بود
نوشابه‌ی سیاه در دکه‌ی بین راه
ماهشهر- خرمشهر
خاطرات سرعت بیشتری می‌گیرند بر صندلی چرخدار


مهاجر می‌گفت
نمی‌آمد
نمی‌رسید
نه لبخندی بر ل*ب
نه لقمه‌ای به دهان
نشسته بود
نه پاهایش از گلیم
نه دستانش از آستین
هرچه دراز می‌کرد بیرون نمی‌رفت


مرد تکه‌های عکس را از زیرِ خاک
زن تکه‌های مرد را از زیرِ یخ بیرون می‌کشید
کشتی به ساحل رسیده بود
و ارواح ِملوانان درخانه‌ی خود
صاحبِ عکس‌های روی دیوار را نمی‌شناختند
یادم هست که سفره را وقت نکردیم جمع کنیم
بعدها گفتیم
مورچه‌ها دست به کارمی‌شوند
از سوراخِ پلاک‌ها رد شدند
زحمتِ اجساد را کشیدند
به دوربین‌ها لبخند
عکس‌ها را قاب
از دیوارهای راستِ به جا مانده بالا رفتند
از کتابخانه‌های به جامانده
که جا کفشی‌های جاداری شده‌اند بالاتر


شانه به شانه‌ی هم
صدای رفت
صدای برگشت
خون است فقط که راه می‌رود
شقیقه‌ام را قایم کرده‌ام زیرموها
موهایم را زیرِ کلاه
سفید بخت شدند همسایه‌هایی که یکجا مردند


بلند می‌شوم
خندیدن به جای کسانی که دندان ندارند
راه رفتن به جای کسانی
که کسانی ندارند


نشستند که باد بیاید بر مزار
موها اما اینقدر کوتاست
که جهان آشفته نمی‌شود


دلی که دارم از او می‌گویم ماهیچه‌ی سرخ وُ کوچکی‌ست
سگی اگر گاز بزند
ملافه‌ی سپید در باد
که بی آهنگ می‌رقصد
به جنگلی سوخته می‌رود
تو گفتی این شانه‌های کوچک
فقط برای به دوش کشیدن یک کیف نیست


من ماهیانِ مرده‌ی بسیاری
از گلوی این بندر بیرون کشیده‌ام
اما این‌ها چسب‌های زخم‌اند
بر فواره‌های خونی بغض


خندیدن به جای کسانی
که دندان ندارند
شانه به شانه‌ی هم شانه ندارند...



#فرزاد_آبادی


[/THANKS]
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مثل سربازی که از کشتار برگشته،
به خانه می آیم
با دست هایی آلوده به خون خودم
.
تلوزیون را که روشن می کنم،
مدرسه ای در عراق منفجر می شود
.
دستم را روی سرم می گذارم،
و خودم را روی زمین می اندازم
درست جلوی جنازه ی مادری،
که در افغانستان افتاده
.
باید طوری بلند شوم
که به بازوی فرمان ده ای در لیبی،
تیر نخورد
.
باید طوری راه بروم
که پای هیچ کودکی،
روی مین های مصر سنگینی نکند
.
هیچ سنگری نمانده است
که بشود در آن مخفی شد
من به فرو رفتن در کاناپه فکر می کنم
و گلوله هنوز،
به سینه ی دخترکی در سوریه
.
کجاست کنترل؟
می خواهم صدای دنیا را کم کنم ...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
خسته از مثلِ کرگدن بودن
خسته از راه های پیچاپیچ
پابرهنه به چاک جاده زدن
از سفر کردن از خودت تا هیچ.

خسته از یاس های فلسفی و
خسته از ایست های بعد از "ایسم"
به تکامل، به جنگلت برگرد
حلقه ی ناپدید "داروینیسم**" !!

موطن ات را دوباره برپا کن
در جهانی به پاکیِ کودک
در جهانی بدون "قصر" و "اوین"
در جهانی بدون "کهریزک"
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
زیییینگگگگ!
نشسته ای بر گوش چپم
آژیر می شوی
می افتی به جان کودکی ام
کوفت می شود تردی بیسکویت
می سوزد
نان روی ساج
در فرار و قرار..بین سنگر و خانه
سنگر و مدرسه
خون
پدر
شهید
نظر می کند به وجه الله ؟... "خدا چه شکلیه دادا ؟ "
با دو دست کوچک زیر معصومیت چانه
چانه ای کوچک
با لبی بخت برگشته
دماغی کوتاه ...
"تو شکل خوکی ! تو شکل خوکی ! هی هی هی" ! ...
-اغراق هر دو انگشت اشاره بر دماغ و بر ل*ب پایین -
.


شرارت برادرانه کابوس می آفرید
واهمه از زشتی
من شبیه خوکم ؟ "
"ها ؟
و قاه قاه آیینه : "هاهاهاهاها"
فلاش بک یعنی قصه بی ادامه
چمدان دونفره را
تو بر میداری یا من ؟
امید یعنی زن کوتوله ماسوله
که عروسک می بافت .
*"مگه میشه از عروسک شعر عاشقانه ساخت ؟" . .


#فرانک_عباسی


.
*سطری از ترانه اردلان سرفراز با صدای ستار
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,466
12,568
219
شده از دست خودت داد به عالم بزنی؟
آنچه را ساخته ای یک شبه بر هم بزنی...؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,466
12,568
219

نه به وصل می رسانی

نه به قتل می رهانی...
.
#سعدی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا