+ ببین تو نمیتونی حرفهات رو به من تحمیل کنی. متوجهی چی میگم؟!
اخمهایم را در هم کشیدم.
- مگه من چیز سختی از تو خواستم؟ فقط گفتم یه قسم دروغ بگی همین!
از حرص و عصبانیت راهروی خانه را قدم میزد.
+ هه! واقعا چی فکر کردی؟
دو دستش را محکم به میز کوبید.
+من اینکارو نمیکنم. من قسم دروغ نمیخورم.
سرم را بر دیوار تکیه دادم.
_ تا حالا تو زندگیت قسم دروغ نخوردی؟ کاری نداره که. نهایتش زندگی دو نفر بهم میخوره...
+ برای تو مهم نیست سر اون دوتا چیمیاد؟ تو میگی من بر علیه زندگی خواهرم قسم دروغ بخورم؟!
دردی را در ناحیهی قلبم احساس کردم.
_اره. مشکلی نداره.. مگه تو من رو دوست نداری؟ مگه نگفتی بخاطر من هر کاری میکنی؟
نفس عمیقی کشید.
+گفتم دوستت دارم و هنوز هم همینطوره. ولی من واقعا نمیتونم.. خواهرم با همسرش خوشبخته، اون یه نوزاد داره.. من چطور میتونم آخه...!
پوزخندی بر لبانم ظاهر شد.
_یا فردا اینکار رو میکنی و یا هر چی بینمون بوده، تمومه...
با صورت درهم و ناراحتی سرش را پایین انداخت.
_چیشد؟ نمیتونی بگی نه؟
آرام از جایم بلند شدم.
_ چندسال پیش، یه دختری از یه پسری خوشش اومد. بعد از جریاناتی با هم آشنا میشن و با هزاران مکافات بهم میرسن.اما این وسط یه مانع وجود داشت.. بهترین دوست اون دختر، وقتی میبینه که خواهرش از اینکه اون پسر رو دوست داشته و نرسیده، داره غم میخوره؛ تصمیم میگیره با یه نقشه دختر رو خیا*نت کار جلوه بده و همینجور هم میشه.
پسر با تموم علاقهاش دختر رو ول میکنه.
پوزخندی میزنم.
- بنظرت این داستان آشنا نیست؟
صورتش حیران است.
-خب ادامهاش رو میگم. اون پسر درست یکسال بعد با دختری که اون رو دوست داشت ازدواج میکنه.. اما دختری که اَنگ خیا*نت بهش خورده، طاقت نمیاره و خودش رو میکشه...
اون نمیدونست که با مرگش چه اتفاقاتی میوفته.
اشک هایش روان میشوند.
-حالا خیلی وقته که اون به خواب ابدی رفته...
ادامهاش رو نمیگم...
فقط بدون، زندگی خواهرت بدون قسم دروغ تو هم از بین میره..
- قسم دروغ تو، زندگی مارو سوزوند.
حالا دودش زندگی شما رو سیاه میکنه...!