نام اثر: عُقبیٰ
نام نویسنده: هیوم
ژانر: تراژدی_ اجتماعی
منتقد و ناظر : @MRyWM
(توضیحات و خلاصه)
زندگی بدین گونهاست.
گاه سختیها و مصیبتهایش میآیند تا درسی به تو بیاموزند.
گاه دشمنیهای اطرافیان موجب زیان ما میشود اما، به راستی چه کسی از اصل زندگی میداند؟
پس از گذشت حداقل ۷ پست از داستانک، میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد داستانک بدهید. توجه داشته باشید که داستانک های تگدار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.
+ ببین تو نمیتونی حرفهات رو به من تحمیل کنی. متوجهی چی میگم؟!
اخمهایم را در هم کشیدم.
- مگه من چیز سختی از تو خواستم؟ فقط گفتم یه قسم دروغ بگی همین!
از حرص و عصبانیت راهروی خانه را قدم میزد.
+ هه! واقعا چی فکر کردی؟
دو دستش را محکم به میز کوبید.
+من اینکارو نمیکنم. من قسم دروغ نمیخورم.
سرم را بر دیوار تکیه دادم.
_ تا حالا تو زندگیت قسم دروغ نخوردی؟ کاری نداره که. نهایتش زندگی دو نفر بهم میخوره...
+ برای تو مهم نیست سر اون دوتا چیمیاد؟ تو میگی من بر علیه زندگی خواهرم قسم دروغ بخورم؟!
دردی را در ناحیهی قلبم احساس کردم.
_اره. مشکلی نداره.. مگه تو من رو دوست نداری؟ مگه نگفتی بخاطر من هر کاری میکنی؟
نفس عمیقی کشید.
+گفتم دوستت دارم و هنوز هم همینطوره. ولی من واقعا نمیتونم.. خواهرم با همسرش خوشبخته، اون یه نوزاد داره.. من چطور میتونم آخه...!
پوزخندی بر لبانم ظاهر شد.
_یا فردا اینکار رو میکنی و یا هر چی بینمون بوده، تمومه...
با صورت درهم و ناراحتی سرش را پایین انداخت.
_چیشد؟ نمیتونی بگی نه؟
آرام از جایم بلند شدم.
_ چندسال پیش، یه دختری از یه پسری خوشش اومد. بعد از جریاناتی با هم آشنا میشن و با هزاران مکافات بهم میرسن.اما این وسط یه مانع وجود داشت.. بهترین دوست اون دختر، وقتی میبینه که خواهرش از اینکه اون پسر رو دوست داشته و نرسیده، داره غم میخوره؛ تصمیم میگیره با یه نقشه دختر رو خیا*نت کار جلوه بده و همینجور هم میشه.
پسر با تموم علاقهاش دختر رو ول میکنه.
پوزخندی میزنم.
- بنظرت این داستان آشنا نیست؟
صورتش حیران است.
-خب ادامهاش رو میگم. اون پسر درست یکسال بعد با دختری که اون رو دوست داشت ازدواج میکنه.. اما دختری که اَنگ خیا*نت بهش خورده، طاقت نمیاره و خودش رو میکشه...
اون نمیدونست که با مرگش چه اتفاقاتی میوفته.
اشک هایش روان میشوند.
-حالا خیلی وقته که اون به خواب ابدی رفته...
ادامهاش رو نمیگم...
فقط بدون، زندگی خواهرت بدون قسم دروغ تو هم از بین میره..
- قسم دروغ تو، زندگی مارو سوزوند.
حالا دودش زندگی شما رو سیاه میکنه...!
+نظرت راجع به این چیه؟
کاغذ سفیدی را روبهروی صورتم گرفت و لبخندی زد.
-خب که چی؟ کاغذ سفید چی میتونه داشته باشه؟
ابرویی بالا انداخت.
+دِ نه دِ نمیدونی. از بس که تفکر نداری! ببین این ظاهرش کاغذ سفیده... اما درونش پر از رازه.
- مثلا چه رازی داره؟
دستش را بر زیر چانهاش گذاشت، نگاه عمیقی به کاغذ انداخت و گفت:
+ اگر به سطح کاغذ نگاه کنی متوجه چیزی نمیشی. اما اگر تمام تمرکزت رو روی کاغذ بزاری و به خودش زل بزنی، یه چیزهایی رو میبینی..
با جدیت به کاغذ زل زده بود.
- واقعا داری اینکار رو میکنی؟
سکوت کرد. نگاهی به اون انداختم.
-هی. حواست به من هست؟!
کمی که بیشتر دقیق شدم، چشمانش.. چشمانش پر از اشک شده بود.
-من و نگاه کن. چرا چشمات پر از اشک شده؟
لبخند تلخی بر لبانش ظاهر شد.
+عع، این کاغذ هیچی نداره... بهم کلک زده بود.
با اخم و بهت به صورتش نگاه کردم.
- بهم بگو چیشده!
دستانش را بر هم کوبید.
+ خب خب، امشب سهشنبهاست. نن جون رو یادته؟ همیشه میگفت تو شبهای سه شنبه دعا کنید بر آورده میشه.. نمیدونم چرا همیشه این رو میگفت.
سپس کاغذ و قلمش را برداشت.
- من دعا میکنم که از آسمون برف بیاد. دل هیچ بچهای نگیره، همه بخندن و من هم...
آرام آرام صدایش تحلیل میرفت.
رنگ صورتش به سفیدی میزد.
کتاب را با شتاب به طرفی پرتاب کردم.
+من هم... من هم.. اَه چقدر خوابم میاد. من میخوام بخوابم..
بدون هیچ مکثی، تن در حال سقوطش را در آغو*ش گرفتم.
-من رو نگاه... من و نگاه کن. نخواب. نخواب..
صدایم رنگ التماس گرفت.
-خواهش میکنم نخواب. تروخدا.. من و نگاه کن.. چی شدی تو.. تو که میدونی من کسی رو ندارم.
چشمانش را بسته بود.
صورتش را بارها سیلی زدم، صدایش زدم اما او به خواب رفته بود، خوابی که نفسی را دم و باز دم نمیکرد.
توجهم به نامهای زیر کاغذ سفید جلب شد.
با بغض بازش کردم.
+دیدی گفتم هر چیزی یه معنا داره. کاغذ سفید هم معنا داشت..
همیشه بدون این میگذره...
هیچ وقت کاغذ سفید هارو دست کم نگیر...
+نمیتونم درکت کنم.
چشمانش را از من گرفت.
+خیلی وقته که دیگه نمیخوامت، بیخیال من شو. همهچیز رو هم فراموش کن.
-یعنی هر چی بینمون بوده، تمومه؟!
نگاهی به آسمان کرد.
+آره... همه چی تمومه. خیلی وقت بود که تموم بود، نمیدونم ولی دیگه نیمخوام ببینمت.
حلقه را از دستش در آورد.
+این هم هدیهی تو به من. دیگه تعهدی نیست.
عزم رفتن کرد.
از من فاصله گرفت، قدم اول را که برداشت گفتم:
-اون کسی که بخاطرش من رو ول کردی، یه روز رهات میکنه میره...
تاوان دل شکستهشدهی من رو هم میدی!
+باشه، خدانگهدارت
نه باران میبارید، نه هوا سرد بود.
هیچچیز این را*بطه جدایی نبود.
خاطراتمان را چگونه به باد فراموشی میسپرد؟!
+ ۴سال گذشته، هنوز هم عاشقشی؟
این را در حالی که میز را دور میزد میگفت.
-عاشقشم اما میدونم ولم نکرده.. من هنوز احساسش رو حس میکنم. حس میکنم هیچوقت از فکرم بیرون نیومده.
خندهای کرد.
+به احساست اعتماد نکن امید جان. اخه کی بعد ۴ سال هنوز هم به فکر عشق قدیمشه.. مطمئن باش الان ازدواج کرده یه بچهی خوشگل هم داره.
دستانم مشت شد.
-درست صحبت کن مهران. عاشق وقتی قلبش درگیر باشه متوجه میشه. تو که عاشق نشدی، شدی؟
دستانش را به حالت تسلیم بالا آورد.
+باشه، باشه قبول. چرا حرصی میشی! چای میخوری؟
بیتفاوت نگاهش کردم.
-نه نمیخورم.
+بنظرت اون لباس برای بچه مناسب نباشه؟
انگشتم آن لباس قرمز کودکانهرا نشان میداد.
-آره قشنگ میشه.
هوا ابری بود... گویی که قرار بود باران ببارد. حال با طوفان و سرمای خویش بیاید یا نه، مشخص نبود.
-بهتره بریم دیگه، زیادی موندیم.
با ناراحتی صدایم لرزان شد.
+یعنی برای فسقلمون نمیگیری؟
-چرا عزیزم! میگیرم، میخوای تو برو تو ماشین تا من بگیرم و بیام.
نفس راحتی کشیدم.
+باشه، پس من رفتم.
وسایل خرید شده را در دست گرفتم و به سوی ماشین قدم زدم.
ناگاه همهی خریدهایم بر روی زمین ریخت.
+ای وای.. چرا جلوی روتون رو نمیبینید.
با اخم و با حرصی که داشتم، مشغول جمع کردن وسایل شدم.
+ببخشید، بزارید کمکتون کنم.
نباید زیاد خم میشدم، باید مراقب فرزندم میبودم، آخر این روزهای پایانی بیش از پیش اذیتم میکرد.
-خیلی ممنون. اگر میشه برید همسرم رو صدا کنید. ایشون کمکم میکنه.
سرش را بالا آورد.
+باشه. اگر می..ش...ه
با حیرت نگاهش کردم. او... او اینجا چه میکرد.
آن هم، بعد از این همه سال.
-امید شکوری؟ امید خودتی!
لبان امید به خنده باز شد.
+نجمه.. چقدر تغییر کردی.
از شدت شوق، اشکهایم به راه افتادند.
-بعد چهار سال.. بعد چهارسال دارم میبینمت.
با ذوق انگشتم را به سمت مغازهی لباس کودک گرفتم.
-باورت نمیشه ولی همسرم اونجاست.. همون که ازش خوشت نمیومد.
باحالت گنگی نگاهم کرد.
+دختر بعد چهارسال داریم هم رو میبینیم.
اولین دیدارمون خواهشا با خاطرات تلخ نباشه.
-چه خاطرات تلخی؟! این اقا الان بابای بچمه.
امید نمیدونی چقدر خوشحالم که میبینمت.
نگاهی به دستانش کردم. حلقه نداشت!
-ببینم مگه تو ازدواج نکردی؟! ۳۲ سالت شد... هنوز مجردی!
خندهای کرد.
+همه مثل شما نیستن که از سن ۲۲ سالگی حس ازدواج داشته باشن.
-خوبه حس ازدواج نداشته حس عاشقی رو داشتی! چخبر از شهرزاد؟ مگه قرار نبود ازدواج کنید.
سرش را پایین انداخت.
+بیخیال، انقدر من رو به حرف گرفتی نفهمیدم چیشد. وایسا اینهارو جمع کنم وگرنه همسرت نمیزاره سر به تنم بمونه.
لرزشی در صدایش پدید امد. حدسش سخت نبود...
شهرزاد رهایش کرده بود. شهرزاد آدم ماندن نبود.
+خانم فرهادی، یک لحظه تشریف میارید؟
چشمانم را از پنجره گرفتم. هوای امروز زیادی غمگین بود. زیادی غمگین برای دل پر از دردم.
+میگم امروز باید برید سر خاک. خودتون گفتید یاد آوری کنم.
-بله، ممنون که گفتین. ماشین آمادست؟
سری تکان داد.
+آمادست؛ تا شما حاضر شید اون هم خودش رو میرسونه.
-باشه.
شروع به راه رفتن کردم. این سرفههای نه چندان خوب دلم را بیشتر میسوزاند.
گذشته پر از درد بود.
میخواستم که تمام اینها تمام شود...
نمیدانستم که برای مرگ هم باید صبرکنم!
چرا باید آنقدر حالم بد میشد که مرگ را آرزو کنم؟
سرفهام بیشتر شد.
+خانم فرهای آب بیارم؟
لبخندی غمگین زدم.
-نه عادت کردم!
نفس عمیقی کشیدم و ارام ارام با وجود دردهای متعدد به سمت اتاق قدم نهادم.
عکسش در اتاقم بود. مگر میشد فراموشش کنم!
فراموشش کنم کسی را که با دست خویش از زندگیام راندم.
نگاهم قفل لبخند در عکسش شد.
-امیدوارم که ازدواج کرده باشی و یه دختر و پسر دورت رو گرفته باشن..
بیشتر در خود جمع شدم.
-غصه منو نخور! من همون روزی که تو رو از خودم روندم نابود شدم. نمیدونستم که این درد حالاحالاها قرار نیست از بین ببرتم..
کاش کنارت بودم. شاید درد کمتری میکشیدم.
ذهنم پر از حسرت بود.
-بیخیالش دیوونه شدم.
در عکس چشمانش نیز میخندید.
-کاش میتونستم بگم که چقدر دوستت دارم! اما... اما دیگه برای من نیستی.
دیگه ندارمت.
محکم بر روی قلب خویش با دستم زدم.
-تو هم آروم شو. دیگه زمان نداری... دیگه باید به فکر رفتن باشیم هر دومون.
اشکی از گوشهی چشمم سُر خورد و به پایین امد.
-اره.. هر دومون باید بریم.
آهی کشیدم.
-توی این دنیا که سهمم ازت نبود. شاید خدا یه رحمی کنه و تو دنیای دیگمون رسیدن باشه.
دیدارمون به قیامت میمونه...
نگاهی به سنگ قبر کردم. بانو مهربانو سروین.
-مامان، چهارسال گذشته.
بطری آب را برداشتم و بر روی سنگ ریختم.
با دستانم سنگ را تمیز کردم.
-گفتی با این حالت نمیتونم کنارش باشم. اما فکر نکردی که چقدر دردم کمتر میشد. چقدر کمتر عذاب میکشیدم.
قطرههای باران کم کم بر روی زمین سُر میخوردند.
-مامان دیگه تموم شد. دخترت رو کشتی.. خیلی وقته.
الان هم که زندهام، یه مردهی متحرکم! چه زنده بودنی که تمام خاطراتت با اون قلبت رو بیشتر بسوزونه تا درد واقعیت!
مامان تو که دستت از دنیا کوتاهه.
ولی دعا کن تموم شه..
دیگه نمیتونم.
سرفههایم شروع شدند.
-دعا کن تموم شه..
+میگم امروز چندمه؟
سرم را از لای کتابها بیرون آوردم.
-امروز.. بیستوپنجمه، چطور؟
سرش را بر دیوار تکیه داد.
+آخرین باری که دیدیش، چه حسی داشتی؟ اینکه اون روز قرار بود بهترین روز زندگیت باشه ولی، خر*اب شد!
پوزخندی بر لبانم شکل گرفت.
-هیچی، وقتی گفت من رو نمیخواد قلبم شکست... همین.
+چرا توی این چهار سال فراموشش نکردی؟ چرا انقدر برات مهم بوده که ولش نکردی؟
نگاهم را به چشمانش دوختم.
-باز شروع کردی مهران؟! آدم مگه عاشق شدنی راحت فراموش میکنه. مگر میشه که فراموش کنه!
خندهای کرد.
+چرا نشه فراموش کرد! اگر قرار بود همه مثل تو فکر کنن سنگ رو سنگ بند میشد؟ نه نمیشد.
تهشم ما هزاران عاشق سرخورده و دلشکسته داشتیم.
حرفها میزنی!
-نه تو متوجه منظورم نمیشی، شاید هم خودت رو زدی به اون راه.
+ای بابا باز دلخور شدی امید؟ تو که قهر کردنت راحته. لوسی دیگه لوس.
دستم را بر روی سرم قرار دادم.
-دیگه زیاد داری حرف میزنی. راستی این کتابی که تازه نوشتی، بده بخونم ببینم چطوره!
مهران دستی بر پشت گردنش کشید.
+یکی از مزایای دوستان شکست خورده اینه که میتونی ازشون الهام بگیری.
سپس کتاب را بر روی میز قرار داد.
+بخون ببین مهرانت چه کرده.
خندیدم.
-امیدوارم به روحیهی لطیفت برنخورده باشه که دوستان شکست خورده داری.
+نه داداش، ما به بدبختی و بداقبالی عادت داریم.
کتاب را از روی میز برداشتم.
(جهانم با توست)
نام جالبی داشت.
مقدمهاش اما بهتر بود.
-گاهی وقتها نمیدانی که چه دردیاست بخواهند و نخواهی. گاهی میان ماندن و رفتن، میان بودن و نبودن، میان کیش و مات زندگی ایستادهای.
رفتنی که شاید باز نگرداند تو را...
و ماندنی که شاید از درون نابودت کند.
همیشه که جهان با تو نیست. همیشه که عشق پیروز میدانهای پر از احساس نیست.
همیشه که نباید برای اثبات احساس ماند.
همیشه نباید بود.
گاهی برای ماندن، باید رفت.
مقدمهی کتاب تلخ بود.
-مهران، این حرفهای ضد و نقیضت جالب نیست.
نفس عمیقی کشید.
+امید از تو این حرف بعید بود. تو گفتی که شهرزاد رفت درسته؟
چرا توی این چهارسال فکر نکردی که شاید بخاطر خودت رفت. شاید رفت تا تو عذاب نکشی.
پوزخندی زدم.
-نکنه از شهرزاد خبری داری؟
به دیوار اتاق زُل زد.
+نه، فقط گفتم که بدونی شاید یه دلیل دیگهای داشت. دلیلی که اون رو گُموگور کرد.
کتاب را ورق زدم.
-درد همانند خنجری است که بر قلب اصابت میکند. آنقدر دردش عمیق است که نفس را از آدمی میسِتاند و ذهنش را درگیر...
آنقدر درد دارد که آدمی نمیداند اَشک بریزد برای این درد، یا ناله و گِله کند برای خودش...
جهان مارا کلمات محدود کردهاند. راستش برای توصیف درد، هیچ چیز نتوان گفت.
محکوم به تکراریم که فقط بگوییم، بگوییم که درد داریم و اِلا...
+بازم داری کتاب میخونی که...
سرم را بالا آوردم.
-مهران، عجیبه این کتاب؛
اصلا چجور مجوز برای چاپش دادن!
خندهای کرد.
+یا اونقدر خوب بوده که مجوز دادن، یا اونقدر پافشاریهای من بوده که باز هم مجوز دادن...
در هر صورت مجوز دادن!
-خوبه، راستی چرا دیشب اون حرف رو زدی؟
از روی میز سیبی برداشت.
+کدوم حرف؟!
-همون که شهرزاد بیدلیل خودش رو گُم و گور نکرده و اینها.
+داداشم اون رو بیخیال، غذا تو یخچال نداریم نه؟
نفسی کشیدم.
-نه.
باز هم همان سرفههای طاقت فرسا. دیگر تمام من در حال تمام شدن بود.
-آقای دکتر دیگه نمیتونم.
اما گویی که نمیشنید.
+شهرزاد خانم شما میدونید که باید شیمی درمانی کنید! اگر صورت نگیره...
دستم را به نشانهی سکوت بالا بردم.
-من چهارسالِ که با این درد دارم زندگی میکنم، هیچی هم برای از دست دادن ندارم. اگر قرار باشه که لحظههای آخر عمرم باشه، میخوام درد نکشم... میخوام این چند ماه زندگی رو خوشی کنم.
+اما شهرزاد خانم..
-آقای دکتر دیگه کافیه. اگر حتی یه درصد هم امید بود، تا الان خوب میشدم.
با سختی از روی تخت بلند شدم.
-شرمنده که توی این چهارسال اذیتتون کردم. اگر یه روز نبودم، خودتون رو مقصر ندونید این من بودم که نخواستم.
عجز و ناتوانی را میشد در چشمان دکتر دید.
اما من دیگر بیش از حد از توانم کاسته شده بود. خسته بودم از تمام اتفاقات. دلم برای خاطرات با او تنگ شده بود.
ناخودآگاه زیر ل*ب گفتم:
-میشه فقط برای آخرین بار ببینمش؟!
چشمانم قفل عکس شد.
صدای آقای مرادی من را از آن خلسهی شیرین بیرون نیاورد.
+میدونستی چقدر چشمات قشنگن؟ چقدر با خاطراتت هر روز و هرشب زندگی کردم؟
دستی بر چشمان عکس کشیدم.
+دیوونه.. چرا اون روز گذاشتی برم؟ من بهت احتیاج داشتم.. الانم دارم.
دستم را بر قفسهی سینهام گذاشتم.
+این قلب برای تو میتپه.. چطور تونستم ۴ سال بیتو سَر کنم؟ چطور تونستم از کنارت برم؟
-خانم فرهادی؟
+امید... کاش بودی! کاش همیشه بودی! کاش..
صدای آقای مرادی اما این بار، بر روی ذهنم اثر گذاشت.
-خانم فرهادی چرا گریه میکنید؟
دستی بر گونهام کشیدم. خیس بود.
اما این داغِ بر دل نشسته را چگونه میشد التیام بخشید؟!
+آقای مرادی با دکتر هماهنگ کردید که دیگه همه چی کنسله؟
آقای مرادی با ناراحتی زمزمه کرد:
-بله خانم.
لبخند تلخی زدم. درد موجود در دلم هر آن، بیشتر میشد.
+خوبه، دیگه وقته دل کندَنه
.....
صدای پر از هیجان مهران بر روی اعصابم بود.
+ایولا.. چقدر دارن خوب بازی میکنن! تکنیکها فوقالعاده..
ایول. ایول
تشری زدم.
-مهران بچه که نیستی پسر! چرا انقدر سَر و صدا میکنی!
+بازی حساسه.. بازی حساسه درک کن.
بیتفاوت نگاهش کردم.
به راستی برای یک مرد ۳۰ساله، زیادی رفتار خام داشت.
نگاهی به ساعت انداختم.
این روزها دلتنگی بیشتر از قبل احساس میشد.
گویی که ناخودآگاه نَوید رفتن عزیزی در دل حس شود.
-امشب خیلی غمگین و دلگیره..
هوا سردم هست.
هَوس رفتن به بالکن در دلم ایجاد شد.
استکان چای را برداشتم و با همان لباس ساده، بدون هیچ لباس گرمی به تراس رفتم.
زندگی در تک تک چراغهای روشن احساس میشد.
-امشب دلگیرم شهرزاد... نیستی.. خیلی وقته نیستی. دلتنگتم بیمعرفت..
چجور تونستی بری؟!
نفسی گرفتم.
-شایدم یه دلیلی داشتی. نمیدونم.. فقط این رو میخوام که برای آخرین دفعه ببینمت..
دستانم سرد شده بود.
-کاش برگردی..