تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

داستانک داستانک قتال وجود | به قلم Neko و Alien

مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
Sep
1,299
5,654
148
خلوچلستان
وضعیت پروفایل
وَ دَر نَهایَت این مَن هَستَم که غَرق دَر آرامِشَم اَما سیراب نیستَم و باز خواهان آنَم!
?هوالنور?

نام داستانک: قَتالِ وجود

نویسندگان: والی پژمان و بیگانه

ژانر: تراژدی

منتقد و ناظر : @shadab

شروع: 1399/10/8

مقدمه:
هر چقدر که پلک بزنی، دیدگانت آهسته تیره و تیره‌تر می‌شود تا زمانی که هیچ نبینی! این خاموشیِ ناگهانی و آهسته‌وار بدتر است یا این‌که ناگهان همه‌چیز تار شود و جهانِ انسان‌های عینکی را برای چند ثانیه تجربه کنی و به یک‌باره هرچه می‌بینی، سفید شود! سفیدی یا سیاهی؟ بالاتر از سیاهی رنگ بود؟ یقیناً نبود؛ اما در این بین، در این داستان، می‌فهمید که هرچه روشن‌تر باشد، کشنده‌تر است! سفیدی کشنده یا باتلاقی که تو را در خودش غرق می‌کند؟ باتلاقی از جنس اسود! خواهان هرکدام که باشی، همان اندازه درد و رنج را متحمل خواهی شد!
 
آخرین ویرایش:
L

Lidiya

مهمان
31821_bc05051b5f68dd61c3ba6d237af07621.png

نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب "انجمن کافه نویسندگان" برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!


پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ داستانک در انجمن کافه نویسندگان


شما می‌توانید پس از ۵ پست درخواست جلد بدهید.

درخواست جلد

پس از گذشت حداقل ۷ پست از داستانک، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد داستانک بدهید. توجه داشته باشید که داستانک های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.

درخواست نقد

پس از ۷ پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید.

درخواست تگ



همچنین پس از ارسال ۱۰ پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود...

اعلام اتمام آثار ادبی


اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود...

درخواست انتقال به متروکه



13422_ad05f9f7e9b0261da9d2dad1014c7c49.gif



کادر مدیریت ادبیات انجمن کافه نویسندگان​
 
آخرین ویرایش:
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
Sep
1,299
5,654
148
خلوچلستان
وضعیت پروفایل
وَ دَر نَهایَت این مَن هَستَم که غَرق دَر آرامِشَم اَما سیراب نیستَم و باز خواهان آنَم!
پارت اول

نمی‌خواهم بیداری را قبول کنم! پلک هایم گویا برای روی هم ماندن التماس می‌کنند ولی هوشیاری ذره ذره در وجودم رخنه می‌کند تا از آغو*ش هم جدایشان کرده و دیدگانم را مهمانِ وحشت انگیز‌ترین رنگِ این روزهایم کند. سرانجام چشمانم باز می‌شود و تاری عجین شده با نگاهم شاید اندکی، اندکی انگیزه‌ی پلک زدن را در وجودم زنده می‌کند و باز هم سفیدیِ محض، حقیقتِ دردناک زنده بودنم را مانند پتک بر سرم می‌کوبد. این روزها، دلم از عزرائیل هم گرفته؛ این فراموشیِ طولانی‌اش قابل توجیه نیست! نمی‌دانم! شاید هم نامِ من در لیستِ سیاهش نیست. به راستی شاید او هم نام مرا فراموش کرده، همانند من! دریغ از دانستن و یا به یاد داشتنِ یک تکه کلمه... . این رنگ‌ همانند زالو، دارد من را می‌بلعد! من را از خودم می‌گیرد و هیچ‌کسی هم نیست مانعی شود بر این زالوی سیاه تا من را به غارت نبرد؛ نه من می‌توانم نه دیگران! مانند کودکی که هنگامِ شب از سیاهیِ کمدش می‌ترسد و گمان می‌برد که هیولایی درون آن موجود است؛ من هم می‌ترسم. از این سکوتی که در این‌جا بر روی اعصاب و روانم یورتمه می‌رود، هراس دارم. این وهم‌ها، آن‌قدر زیاد هستند که حتی این آغو*شِ خودمانی هم نمی‌تواند، از من دورشان کند! من مانده‌ام میان این همه رنج و عذاب؛ دریغ از بشری برای نجات! گاهی گوش‌هایم به قدری محتاجِ صدایی، هر چند بی‌جان می‌شوند و روانم برای درک صدایی، التماس می‌کند که عقلم در برابرشان به زانو در می‌آید و تارهای صوتی‌ام با فکرهایم همراه می‌شوند تا بلند بلند فکر کنم! آری! بلند بلند کلماتی را که از ذهنم می‌گذرند به زبان می‌آورم تا گوش‌هایم را از بی‌حسی نجات دهم. به یاد آوردن روزهایی که از صداهای رنگارنگ و بلندِ اطراف سر درد می گرفتم، به سختیِ جان دادن است! حالا از تلاشِ بی‌وقفه برای گوش سپردن به صداهای مرده و بی‌جانِ اطراف، مویرگ‌های مغزم را تا مرزِ پارگی می‌کشانم. توصیفِ حالِ نابسامانِ قلبم از دایره عباراتی که به خاطر می‌آورم، خارج است؛ دلم تنگ شده؟! دلم لک زده؟! یا حتی کودکانه‌تر از کودک‌ها دلم یک ذره شده؟! نه! این‌ها برای من کمتر از کم به نظر می‌رسند... . تنهایی و دلتنگی دست به دست هم دادند تا با نابود کردنِ قلبم، دیگر حتی دلتنگی را نیز حس نکنم. با تصور این‌که روزی چشمانش را، موسیقی دلنشین صدایش را نیز از خاطر ببرم، مرا تا مرز جنون می‌کشاند و برای رهایی از این افکار مستاصل بارها و بارها فریاد می‌زنم.
- هیس! چه خبرته آقای همیشه عصبانی؟!

لحظه‌ای قلبم از حرکت می‌ایستد!
شک و تردید در تک تک سلول‌هایم غوغا می‌کند؛ شاید هم اشتباه می‌کنم، شاید در وهم و توهم صدایش مهمان گوش‌هایم شده.
- با شمام جناب! باز خودتو زدی به کری؟! نکنه باز مثل بچه کوچولوها قهر کردی؟

بعد از مکثی طاقت‌فرسا، بلاخره سرم را بالا می‌آورم و به تصویر رو به رویم چشم می‌دوزم... .
او همان‌جاست؛ همان لباس را بر تن دارد! همان‌جا ایستاده و سخاوتمندانه لبخند به رویم می‌پاشد.
 
آخرین ویرایش:
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
Sep
1,299
5,654
148
خلوچلستان
وضعیت پروفایل
وَ دَر نَهایَت این مَن هَستَم که غَرق دَر آرامِشَم اَما سیراب نیستَم و باز خواهان آنَم!
پارت دوم

نمی‌دانم عقلم پا به فرار گذاشته و جایش را به توهم داده یا این‌که او واقعی است؟ این ندانستن یک طرف، هراسی که چاشنی‌ِ این بی‌خبری هم شده به کنار، کنجکاوی را چه کنم؟ حس آن انسان نخستینی را داشتم که با چیز جدید و نویی روبرو شده و کنجکاوی هم به او جرأت می‌داد تا قدمی به سمتِ آن چیز بردارد اما ترس هم این میان بیکار نبوده و می‌آمد خودی نشان می‌داد.
+ ت..تو کی هست..تی؟!

- من؟ من ... هستم!

نمی‌دانم چرا نتوانستم بشنوم که نامش چیست! گوش‌هایم هنگامی که نامش را می‌گوید جیغ می‌زنند و من را می‌آزردند.
+ میشه دوباره اسمتو بگی؟

- گفتم که؛ اسمم ... هستش.

و باز هم پارازیت‌های گوش‌هایم! دستانم را بر رویشان قرار دادم و محکم آنان را فشردم؛ آن‌قدر محکم که دگر صدایی از دهانشان خارج نشود اما مگر می‌شد؟ دوام این صدای سوت مانندی که درون گوش‌هایم جریان داشت، از دفعه‌ی قبل بیشتر بود و نمی‌دانم چطور متوقف میشد!
- چی شده؟ چرا گوش‌هاتو گرفتی؟

+ می..می‌خوام دیگه اون صدای سوت رو نشنوم.

- سوت؟! کدوم؟ من صدایی نمی‌شنوم!

کمی که دقت کردم، متوجه شدم؛ صدای سوت رفته بود. حال که آن مزاحم نبود، بایستی می‌فهمیدم او چیست؟ توهم؟ یا یک انسانِ واقعی؟
اما، اما انسان‌ها خطرناک بودند؛ آنان من را در این غارِ لعنتی زندانی کرده و مروتی به ضجه‌هایم نشان ندادند! انسان‌ها، موجوداتی بی‌رحم هستند و بایستی از آنان دوری کنم؛ هرچقدر دورتر باشم برای من سود دارد اما برای تنهایی، به هیچ‌وجه سودی ندارد و دست آخر می‌دانم که من را می‌بلعد! می‌دانم ریسک است اما بایستی ابتدا بفهمم او چیست تا تصمیم بگیرم که چه کاری انجام دهم... .
آهسته پاهای بی‌رمقم را حرکت دادم و حلزونی‌وار به سمتش حرکت کردم. گردنش را کج کرد و من را نگریست. نمی‌توانستم از حالات چهره‌اش متوجه شم و مجبور بودم دستانش را لم*س کنم.
انگشت اشاره‌ی دستم را به سوی دستانش بردم و او هم همانند یک کودک، کارم را تقلید کرد و کم کم انگشت‌هایمان داشت بهم نزدیک می‌شد که... .
 
آخرین ویرایش:
برترین منتقد سال ۱۴۰۲
مدیر بازنشسته
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,345
10,879
168
سرمای عجیبی که تمام استخوان‌هایم را مورد هجوم قرار داده بود، دستم را معلق و ثابت در فاصله‌ی کمی از انگشتانش نگه داشت و نگاهم را مبهم و بهت‌زده در چشمانِ متعجب و شبگون روبه‌رویم قفل کرد.
- چت شد یهو؟ چرا قیافت رو این‌جوری می‌کنی؟
بی‌اختیار سرم را تکان دادم و یک قدم از او فاصله گرفتم تا تجربه‌‌ی دوباره‌ی آن سرمای مرگ‌آور را، از خود دور کنم.
- هیـ... هیچی!
موسیقی شاد و سرزنده‌ی صدایش بوی آشنایی داشت؛ آشنا و دردناک!
- ای بابا!
گام‌های بلندش را سمت تخت سفید رنگ روانه کرد و ادامه داد:
- فکر می‌کردم از دیدنم بیشتر از این‌ها خوشحال بشی ولی تو شبیه آدم ندیده‌های خل و چل نگاه می‌کنی... .
بیا؛ بیا بشین این‌جا!
آدم ندیده؛ در این برهوت سفیدپوش حتی رنگ به رنگ لباس‌های موزونش نیز نعمت بود! با یادآوری اتفاق چند لحظه‌ی پیش، محتاط و با اندکی فاصله در کنارش جاگیر شدم و به چشمانِ کنجکاوم اجازه‌ی کنکاش و جستجو در جزء به جزء صورتِ پریچهر پیش رویم، دادم.
صدای خنده‌ی گرم و دلارامی که سکوت سنگ‌شده‌ی ذهنم را می‌شکست، در تمام اتاق طنین انداخت.
- انقدر؟!
گنگ و گیج ابرو درهم کشیدم:
  • چی انقدر؟
  • انقدر قیافم عجیب و غریبه؟!
این‌بار لبخندی بی‌اجازه، کنج لبان متروکه‌ام جا خوش کرد.
  • نه! نه! عجیب نیست... فقط، فقط... .
  • فقط؟
  • فقط میشه ساعت‌ها بهش خیره شد!
خنده‌هایش، ضربان قلبی را که رو به سکوت ابدی می‌رفت را، بالا می‌برد.
- آخ؛ چه زبونی! آقای عصبانی خوش‌صحبتی هم بلده؟
من این نرم و آهنگین به دل‌نشستن‌ها را می‌شناسم؛ هنوز در سفیدیِ محض این روز‌هایم حل نشده و حافظه‌ی نیمه جانم را ترک نکرده بودند!
  • چرا یهو به یه گوشه خیره میشی؟ این رنگِ کسل‌کننده، دلت رو نمی‌زنه؟
  • یه چیزی رو توش گم کردم؛ نگاهش می‌کنم شاید بهم برش گردونه... .
  • خب... خب چرا جای دیگه‌ای دنبالش نمی‌گردی؟
  • کجا؟ این‌جا که همش سفیدیِ محضه!
  • توی خودت! توی من... .
خطوط نامرئی به جا مانده از انگشتانِ باریکش را، روی ملحفه دنبال می‌کردم و دل به حرف‌هایش سپرده بودم.
- می‌دونی چیه؟! این‌جوری بقیه داشته‌هات رو توی سفیدی نمی‌بازی. این‌جوری ممکنه یه چیز تازه هم پیدا کنی!
کودکانه و تند تند سر تکان دادم و سر بلند کردم تا ل*ب بگشایم.
- در و دیوار این‌جا عذابم میدن... ولی از وقتی... .
لال مانده بودم و چشم‌هایم بار دیگر اسیر رنگ مرگ‌آور اتاق و دوباره سرما مهمان رگ‌هایم شده بود. مگر ندید که به امید حضورش، خنده به ل*ب‌هایم آمده بود؟! چگونه توانست یک لحظه بی‌خبر غیبش بزند؟
حال چگونه صدایش می زدم؟ آشناترین غریبه‌ای که گوش‌هایم، من را از شنیدنِ نامش محرومم کردند!
جان می‌دهم و تقلا می‌کنم تا حنجره‌ام دوباره به کار بیوفتد و زمزمه کنم:
- کـ... کجا... کجا غیبت زد؟
پس از چند ثانیه هجوم انجماد به قلبم، بالاخره آوای گرمابخش صدایش در سرم پیچید:
- بیا پیدا کردن رو تمرین کنیم؛ پیدام کن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا