تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

داستانک داستانک متهم به جایگاه | به قلم میم. ستوده

  • شروع کننده موضوع Mim.Setoode
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 334
  • پاسخ ها 5
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jun
391
863
93
خونمون :|
وضعیت پروفایل
=|
بسم الله الرحمن الرحیم

نام داستانک: متهم به جایگاه
به قلم: میم. ستوده
ژانر: اجتماعی
منتقد و ناظر : @خط بنفش

مقدمه:​
از همان کودکی رویای حرف زدن با وسایلم را در سر می‌پروراندم. صندلی سفید کوچکی داشتم که همیشه ساکت گوشه اتاق می‌نشست و مرا تماشا می‌کرد؛ امیدوار بودم مرا تماشا کند. دوست داشتم روزی چشم باز کنم و جواب آغو*ش گرم پتویم را بدهم. دلم که گرفت، روی صندلی بنشینم، درد و دل کنم. می‌خواستم صندلی هم از درد هایش با من بگوید. فکرش را بکن، یک گفت و گوی حسابی می شد
هنوز هم گاهی دلم می‌خواهد فکر کنم دارد به من نگاه می‌کند. دوست دارم حرف هایش را بشنوم؛ حتی اگر آن‌ها را نگفته باشد!
 
آخرین ویرایش:
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,466
12,571
219
مشاهده پیوست 18384
نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب "انجمن کافه نویسندگان" برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!


پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ داستانک در انجمن کافه نویسندگان


شما می‌توانید پس از ۵ پست درخواست جلد بدهید.


درخواست جلد

پس از گذشت حداقل ۷ پست از داستانک، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد داستانک بدهید. توجه داشته باشید که داستانک های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.

درخواست نقد

پس از ۷ پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید.

درخواست تگ



همچنین پس از ارسال ۱۰ پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود...

اعلام اتمام آثار ادبی


اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود...

درخواست انتقال به متروکه



13422_ad05f9f7e9b0261da9d2dad1014c7c49.gif



کادر مدیریت ادبیات انجمن کافه نویسندگان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jun
391
863
93
خونمون :|
وضعیت پروفایل
=|
«پارت اول»

من یک صندلی‌ام. تمام عمر یک صندلی بوده‌ام؛ یعنی از وقتی که یادم می‌آید. لازم نیست سوگند بخورم؛ اصلا دروغ گفتن بلد نیستم. راستش اصلا حرف هم نمی‌زدم، تا اینکه به اینجا آورده شدم. تا جایی که به یاد دارم صندلی‌ای بیش نبودم. شاید تنها چیزی که باعث شده اینجا باشم، محل قرار گرفتنم بوده است. به هر حال هرکسی در یکی از دور افتاده‌ترین نقاط پارک ناامن حاشیه غربی شهر نمی‌ماند. البته خیلی سعی کردم تکانی به خودم بدهم و حداقل زیر سایه درختی که کمتر از پنج متر با من فاصله داشت بنشینم؛ افسوس که کسی بی‌رحمانه پاهایم را با چیزی که به آن سیمان می‌گفتند، بسته بود. تا الان فکر می‌‌‌کنم پانزده سالی همانجا ایستاده بودم. چیزهای زیادی دیده و شنیده‌ام. شاید به خاطر همین محاکمه می‌شوم. نه؟!
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jun
391
863
93
خونمون :|
وضعیت پروفایل
=|
«پارت دوم»


دو-سه سال پیش بود. کسی را برای نگهداری و مراقبت از پارک دور افتاده‌ای که در آن ساکن بودم برگزیده بودند. اصلا نمی‌دانم چه کسی او را برگزیده بود؛ اصلا شاید خودش خودش را برگزیده بود. نمی‌دانم. به هر حال، زیادی وظیفه شناس بود. مثلا موقعی که پرنده ای روی چمن ها به زمین نوک میزد، با دم دست ترین چیزی که می‌یافت به جان پرنده بچاره می‌افتاد؛ هیچکس حق ندارد پا روی چمن ها بگذارد.
افرادی که او از آنها خوشش نمی‌آمد حق ورود به پارک و ظاهر شدن جلوی چشمان تیزبینش را نداشتند؛ به جز شب ها که به علت نبود لامپ سالم در پارک، چشم چشم را نمی‌دید، دیگر هیچکس به آنجا رفت و آمد نداشت.
حتی گل ها و گیاهان نه چندان زیبای پارک هم ل*ب که نه، برگ به شکایت باز کرده ‌بودند و بد قیافه تر از قبل خودنمایی میکردند و تنفرشان را در صورت مرد بداخلاق میکوبیدند.
روز های اول ورودش حتی خورشید هم قهر کرده بود؛ پشت ابرها پنهان شده بود و ابرها انگار قصد کنار رفتن نداشتند.
اشاره کرده بودم، در روز هیچکس به آنجا نمی‌آمد. پارک آنقدر ها هم بزرگ نبود، فقط یک صندلی داشت که من بودم. البته قبلا ها یکی دیگر هم بود. فقط یک روز بعد از سر و صدای کلی آدم و ماشین های کوچک و بزرگشان، دیگر نبود.
تک صندلی پارک بودن حس عجیبی داشت؛ به ندرت کسی آنجا می آمد، اما وقتی هم می آمدند من را برای نشستن انتخاب میکردند. با اینکه انتخاب دیگری برایشان نبود، ولی تنها انتخاب یک نفر بودن چه حس عجیبی داشت.
روزها بعد از راندن پرندگان از روی چمن ها، چشم غره رفتن به مردمی که حتی یک درصد احتمال می رفت قصد ورود به پارک را دارند و رها کردن شیلنگ آب پای درختان، مرد چاق و بداخلاق روی من مینشست. دور و بر را خوب میپایید، اگر کسی آن دور و بر میچرخید با اخمی غلیظ از گشت و گذار پشیمانش میکرد، و اگر هیچکس نبود یکراست میرفت سراغ کارش؛ رادیویی کوچکی که اصلا نمیدانم چگونه پنهانش میکرد را بیرون می آورد، به صدای خش خشش گوش میداد و عکسی را که هیچ وقت نتوانستم ببینم نگاه میکرد. عکس را نه، ولی اشک هایش که قطره قطره روی زمین میچکیدند را میدیدیم.
روز اول از شدت تعجب نزدیک بود بشکنم؛ صدای هق هق سرفه مانندش که بلند شد، دلم گرم شد، آتش گرفت! میخواستم در آغو*ش بکشمش، نتوانستم. از آن روز به بعد من با بقیه فرق میکردم. برعکس من، همه اورا پیرمردی چاق، بداخلاق و نچسب میپنداشتند؛ البته من هم اول همین بودم. ولی بعد از شنیدن صدایش و حس کردن لرزش بدن نحیفش، او برایم از یک پیرمرد چاق و بداخلاق و نچسب به یک پیرمرد چاق و بداخلاق و دوستداشتنی تبدیل شده بود.

1399/9/1​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jun
391
863
93
خونمون :|
وضعیت پروفایل
=|
«پارت سوم»

آن شب هم مثل بقیه شب ها بود. سرد، ساکت و ترسناک. با کمی دقت میشد کلاغ هایی که در سیاهی شب، روی درختان گم شده بودند را دید. گیاهان پارک مثل همیشه نامرتب، بد قیافه و پریشان خودنمایی میکردند. گاهی میشد صدای نخراشیده موتور ماشینی را از دور دست ها شنید. اینکه این ساعت و این جا چکار میکردند را فقط خدا میدانست. مثل همیشه پارک خالی از هر جنبنده ای بود.
شب از نیمه گذشته بود که صدای له شدن برف زیر پای کسی به گوشم رسید. سمت من می‌آمد. با دقت ولی تند قدم بر میداشت. انگار از کسی فرار میکرد. بالاخره به من رسید.
وقتی دیدمش جا خوردم. پسر نوجوانی این وقت شب آن هم میان برف ها، اینجا چه میکرد؟ البته دیدن یک بچه تک و تنها در روز طبیعی بود ولی هیچوقت آنهارا در شب بیرون از خانه هایشان ندیده بودم. خانه هایشان که نه؛ خانه مرد وحشتناک و بداخلاقی که خیر سرش پناه بچه های بی پناه بود. خانه اش هم درست و حسابی نبود؛ ولی ظاهرا برای آن بچه ها از هیچی بهتر بود. روز ها آنهارا سر کارهای مختلف میفرستاد و شب ها از خانه اش یا صدای فریاد و فحش بیرون می آمد یا آه و ناله کودکان کتک خورده.
به قیافه پسرک میخورد 16 – 17 سال داشته باشد. ظاهرا میخواست شب را اینجا سر کند. اما در کمال تعجب شروع کرد به کنار زدن کمی از برف های روی زمین، به طوری که اصلا مشخص نبود کسی زیر من پنهان شده است. از چه کسی یا چیزی فرار میکرد را خدا میدانست.
صبح که شد فکر میکردم حتما تا الان یخ زده است؛ اما وقتی صدای محکم به هم خو*ردن در اسماعیل آقا یا همان مردک بد اخلاق خیر سرش پناهگاه آمد، لرزش و ترسش را به وضوح حس کردم. یادم آمد، دوسه باری دیده بودم از آن خانه بیرون می آمد. پس از همان بچه های بی پناه احتمالا فراری یا دزدیده شده بود.
مردک از همه روزهایی که با بداخلاقی شروع میکرد، بد اخلاق تر بود. فحش میداد و چیزی در دهان میجوید. بعد از اینکه چند فحش آبدار نثار مرد جوانی که احتمالا دستیارش بود کرد، دست از سر شی نامعلومی که دهانش بود برداشت و آن را به بیرون پرتاب کرد.
دوباره داخل شد و ایندفعه درحالی که بچه ای را کشان کشان بیرون می آورد، برگشت. از قیافه کودک معلوم بود حسابی کتک خورده است. بچه را وسط خیابان خالی پرت کرد و داد زد " برو همون گوری که داداش بی لیاقتت رفت." بعد هم سوار وانت آبی زهوار در رفته اش شد و با سر و صدا از دید خارج شد.
کودکی که بیرون پرتاب شده بود بعد از بررسی اینکه کسی هست یا نه به سمت پارک دوید. پسرک از پناهگاهش بیرون آمد. کت کهنه اش را روی شانه های احتمالا کبود کودک انداخت و جلویش زانو زد.
هر دوشان گریه میکردند. پسر بزرگتر اشک های هردوشان را پاک کرد، دست پسر کوچکتر را گرفت و با اطمینان گفت:
-گریه نکن. یه روز برمیگردیم دنبال دوستامون.

1399/9/5​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jun
391
863
93
خونمون :|
وضعیت پروفایل
=|
«پارت چهارم»
از صبح انگار بغضی در گلوی آسمان بود. چند دقیقه‌ای می‌شد که پس از مبارزه‌ای طاقت‌فرسا، بغض جای خود را به اشک‌هایی داده بود، که آرام آرام اشکالی نامفهوم را روی من طراحی می‌کردند.

بهار بود و گیاهان نه‌چندان زیاد پارک، در حد توانایی خویش به آن زیبایی می‌بخشیدند. قبل از شروع باران، مردی با کت بلند مشکی روی من نشسته بود. با یک کیف چرم قهوه‌ای، که نخ‌های آشفته و پوسته‌های روی چرم، نشان از سن زیادش می‌داد. چهره‌اش را با شالی پوشانده بود که برخلاف کیف، زیادی نو جلوه می‌داد. به نظر دستباف می‌آمد؛ آن هم بافته شده به‌دست شخصی ناوارد. نخ‌های کاموایی گاهی زیادی سفت و یا شل بافته شده‌ بودند.

به هر حال اینکه آن مرد آن شال را به گردن آویخته بود، نشان از اهمیت آن برایش داشت؛ هرچند در این محله اگر کسی کیسه برنج هم می‌پوشید جای تعجب نداشت! ولی به قیافه آن مرد با تن ورزیده و قد بلند نمی‌خورد ساکن این محله باشد.

در دستش چیزی بود بزرگتر از دفترهای معمولی؛ شاید تقریبا دوبرابر آنها. مدادی هم بود. روی آن دفتر هم، تصویری از یک دختر. شاید دختر بود؛ نمی‌دانم. شاید هم نبود، شاید آن موهای پریشان در باد، لبخند تابنده و چشم‌های زیبایش مال چیزی دیگر بود؛ شاید یک فرشته، حداقل برای او.

مدادش را بی‌وقفه روی طرحی که از نظر من کامل بود می‌کشید. با اینکار، لبخند دختر را خط خطی کرد، صورتش را؛ بدنش را هم. فکر می‌کردی بادی که آرام موهای او را آشفته کرده بودف اکنون توفانی شده که آن نخ‌های زرین را روی تمام صفحه پراکنده کرده است.

قبل از اینکه باران نقاشی اش را خیس کند، خودش آن را خیس کرده بود. بعد از نازل کردن توفان بر سر دخترک نقاشی شده، با اشک هایش خستگی را از تنش می‌شست، شاید هم خسته ترش می‌کرد؛ اصلا شاید همین نشان خستگی خودش بود.

باران که باریدن گرفت، دفترش را رها کرد، کیفش را رها کرد، شالش را رها کرد؛ بالای ساختمان رو به روی پارک رفت و خودش را هم رها کرد.

1399/9/18​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا