«پارت چهارم»
از صبح انگار بغضی در گلوی آسمان بود. چند دقیقهای میشد که پس از مبارزهای طاقتفرسا، بغض جای خود را به اشکهایی داده بود، که آرام آرام اشکالی نامفهوم را روی من طراحی میکردند.
بهار بود و گیاهان نهچندان زیاد پارک، در حد توانایی خویش به آن زیبایی میبخشیدند. قبل از شروع باران، مردی با کت بلند مشکی روی من نشسته بود. با یک کیف چرم قهوهای، که نخهای آشفته و پوستههای روی چرم، نشان از سن زیادش میداد. چهرهاش را با شالی پوشانده بود که برخلاف کیف، زیادی نو جلوه میداد. به نظر دستباف میآمد؛ آن هم بافته شده بهدست شخصی ناوارد. نخهای کاموایی گاهی زیادی سفت و یا شل بافته شده بودند.
به هر حال اینکه آن مرد آن شال را به گردن آویخته بود، نشان از اهمیت آن برایش داشت؛ هرچند در این محله اگر کسی کیسه برنج هم میپوشید جای تعجب نداشت! ولی به قیافه آن مرد با تن ورزیده و قد بلند نمیخورد ساکن این محله باشد.
در دستش چیزی بود بزرگتر از دفترهای معمولی؛ شاید تقریبا دوبرابر آنها. مدادی هم بود. روی آن دفتر هم، تصویری از یک دختر. شاید دختر بود؛ نمیدانم. شاید هم نبود، شاید آن موهای پریشان در باد، لبخند تابنده و چشمهای زیبایش مال چیزی دیگر بود؛ شاید یک فرشته، حداقل برای او.
مدادش را بیوقفه روی طرحی که از نظر من کامل بود میکشید. با اینکار، لبخند دختر را خط خطی کرد، صورتش را؛ بدنش را هم. فکر میکردی بادی که آرام موهای او را آشفته کرده بودف اکنون توفانی شده که آن نخهای زرین را روی تمام صفحه پراکنده کرده است.
قبل از اینکه باران نقاشی اش را خیس کند، خودش آن را خیس کرده بود. بعد از نازل کردن توفان بر سر دخترک نقاشی شده، با اشک هایش خستگی را از تنش میشست، شاید هم خسته ترش میکرد؛ اصلا شاید همین نشان خستگی خودش بود.
باران که باریدن گرفت، دفترش را رها کرد، کیفش را رها کرد، شالش را رها کرد؛ بالای ساختمان رو به روی پارک رفت و خودش را هم رها کرد.
1399/9/18