تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

منتخب داستانک محبوس در آینه | به قلم Sara.H

کاربر انجمن
کاربر انجمن
"به نام آفریننده قلم"

100067_99313ad968c8a6cd6a21dfac0f6c0694.png


نام داستانک: محبوس در آیِنه
نویسنده: سارا-ح
ژانر: فانتزی، تراژدی
سطح اثر: منتخب

"همه چیز دوست داشتنی و سبک بود، مثل مرگ.
اما؛
اشتباه می‌کرد..."

صفحه نقد و بررسی داستانک:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Mar
819
113
119
وضعیت پروفایل
ما بد نیستیم ولیکن، دوران با ما بدی کرد.

63598_bc05051b5f68dd61c3ba6d237af07621.png




نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب "انجمن کافه نویسندگان" برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!


پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ داستانک در انجمن کافه نویسندگان


شما می‌توانید پس از ۵ پست درخواست جلد بدهید.

درخواست جلد

همچنین شما می‌توانید پس از ۶ پست درخواست کاور تبلیغاتی بدهید.

درخواست کاور تبلیغاتی

پس از گذشت حداقل ۷ پست از داستانک، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد داستانک بدهید. توجه داشته باشید که داستانک های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.

درخواست نقد

پس از ۷ پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید.

درخواست تگ


همچنین پس از ارسال ۱۰ پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود...

اعلام اتمام آثار ادبی


اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود...

درخواست انتقال به متروکه
66878_ad05f9f7e9b0261da9d2dad1014c7c49.gif



|کادر مدیریت ادبیات انجمن کافه نویسندگان|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
گلوی دردناکش را چنگ زد و با فریاد بلندی روی زمین افتاد. چشم‌هایش را چندین و چند بار باز و بسته کرد اما هر بار با خودش رو به رو شد، هزاران هزار از خودش.
جیغ زد و جسم نحیفش را به سمت آینه پرتاب کرد اما چیزی جز درد نصیبش نشد. سعی کرد؛ بارها و بارها خودش را به آینه کوبید اما انگار چیزی ملموس‌تر از خلا به تنش نمی‌خورد. آینه‌ها، مثل شبح‌هایی رخشنده در هوا معلق بودند. به سمت هر کدام که خیز برمی‌داشت، می‌توانست بفهمد که فاصله‌ بینشان هر دفعه بیشتر می‌شود؛ آنقدر زیاد که گویی همه‌شان سالهای سال از او دورتر بودند.
صدای جیغ و ناله‌های تمام نشدنی در گوش‌هایش می‌پیچیدند. دست‌هایش را روی سر گذاشت و دور خودش چرخید. نمی‌توانست نگاهش را به هیچ‌کدامشان بدوزد. فضا پر شده بود از تکه های شیشه‌ای که مثل نقره مذاب در هوا معلق بودند؛ موج‌هایی پاره پاره از کالبدش.
چشم‌هایش را بست. نمی‌خواست چهره نفرت بارِ درون آینه‌ها را شاهد باشد. گلویش دیوانه‌وار زخم خورده بود و فریاد‌های بلندش حالا به قطره‌های روان اشک تبدیل شده بودند.
- منو...بیار...بیرون.
ناله‌هایش مثل فریادِ سکوت خاموش بودند. حتی صدایش هم بالا نمی‌آمد. بی‌صدا ل*ب زد و سعی کرد دادَش را به گوش کسی برساند اما هیچ‌چیز برای شنیدن وجود نداشت؛ او صدایش را هم گرفته بود.
گریه‌اش به سکوتی تبدیل شد که گستاخانه در گوش‌هایش شیون سر داده‌بود؛ یک سوتِ ممتدِ بی انتها، که تکرار می‌شد و تکرار.
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
ساعت‌ها بود که بدون حرکت روی سطحِ صاف آینه مانند نشسته‌ بود، شاید هم سالها. چشم‌هایش را بسته بود و سعی می‌کرد بخوابد اما صدای سوت، خواب را هم از بین برده بود. هیچ‌چیز برای حتی ذره‌ای آرامش وجود نداشت.
لبش را با دندان گاز گرفت. خونِ گرم و غلیظ به زیر چانه‌اش جاری شد. دوست داشت طعم شور خون را مزمزه کند و طعم ناخوشایند درد را، درد‌های زمینی.
پلک‌های خسته‌اش را به امید دیدن معجزه‌ای باز کرد اما هیچ‌چیز به جز خودش، تکه‌های کوچک و بزرگ آینه و صدایی که بی‌وقفه در سرش تکرار می‌شد جود نداشت. همه‌چیز مثل هزارتویی تکرار‌شونده به نظر می‌رسید. شقیقه‌های دردناکش بی‌رحمانه تیر می‌کشیدند. خسته بود، خسته و تنها.
چیزی درون شکمش پیچ و تاب خورد و مثل موجی متلاطم به استخوان‌هایش برخورد کرد. از درد زوزه کشید و خودش را چنگ زد. انگشتان استخوانی و پوسیده‌اش به خون تیره رنگی که از زیر پیراهنش تراوش کرده‌بود آغشته شدند.

پنجه‌هایش را روی آینه براق کشید و باعث شد صدای جیغ مانندِ خراش افتادن در تمام فضا بپیچَد. درد، مثل جانوری موذی درون تک تک سلول‌هایش خانه کرده‌بود. چندین متر روی زمین خزید تا توانست از جایش بلند شود. نمی‌توانست بیش از این تحمل کند. تقلا کرد دوباره فرارش را تکرار کند. انگار همه چیز را فراموش کرده باشد، به آینه بزرگ پشت کرد و تلو تلو خوران دوید. چشم‌های گود رفته و هراسانش در جستجوی رگه‌هایی از رهایی، این سو و آن سو را می‌کاویدند. سعی کرد راهی برای فرار پیدا کند. خودش را به دالان‌های تاریکِ مملو از خرده‌های آینه کوبید اما هر چه بیشتر می‌دوید، همه‌چیز تنگ‌تر و کوچک‌تر می‌شد. احساس کرد فضا در عین بی‌نهایت بودنش به او نزدیک‌تر می‌شود.
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
از دویدن باز ایستاد. نفس‌های متعفنش به شیشه‌های تیره و سیاه برخورد کردند و بوی جسد مانندشان در هوا پراکنده شد. دستش را به سمت آینه‌های کوچک‌تر برد تا بتواند لمسشان کند اما به جز هوا چیز دیگری را احساس نکرد.
می‌توانست تاریکی و روشناییِ منعکس را با هم حس کند؛ مثل تار و پودهای ناگسستنیِ مرگ در هم تنیده بودند‌. نور، به مراتب تیره‌تر و وحشی‌تر از سیاهی بود و پرتوهای تیز و کشنده‌اش، مثل خنجری درون چشم‌هایش فرو می‌رفتند.
آینه‌ها دور هم می‌چرخیدند و با صدای گوشخراشی روی هم سر می‌خوردند. لکه‌های لزج و سیاه رنگی که از درونشان تراوش می‌کرد و بیرون می‌ریخت، سرگیجه‌اش را شدیدتر کرده بود.
راهی برای جستجو کردن نداشت. صداها، مثل آونگ بزرگی درون سرش به آواز در آمده بودند و تمام عصب‌های پوسیده‌اش را مرتعش کرده بودند.

به خودش پیچید و لنگ لنگان شروع به دویدن کرد. بارها و بارها دالان‌های تنگ را پیمود. کف پاهایش پر شده‌ بود از خرده شیشه‌هایی که به پوستش چنگ می‌زدند.
بارها و بارها جیغ زد و زمین خورد و دوباره به خودش، که در آینه‌ها تکرار می‌شد، خیره شد. چشم‌هایش از شدت نور‌های وحشی و تاریکیِ مبهم تیر می‌کشیدند. درد، دیوانه‌وار در تمام رگ‌هایش می‌لولید و مغزش را به تسخیر در می‌آورد. موهایش را چنگ زد و سرش را به آینه کف کوبید. از درد، زجّه می‌زد که ناخوداگاه چیزی از درون، او را به سمت هزارتوی پر از آینه کشاند؛ با سرعت و بدون لحظه‌ای توقف. احساس کرد در فضا معلق است و لحظه‌ای دیگر، رها شد و به شدت زمین خورد.


*باز ایستادن: به معنای "دوباره ایستادن" نبوده و در معنیِ "توقف کردن" به کار می‌رود.
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
ناله‌ای کرد و تلاش کرد بلند شود اما اعضای بدنش بدون فرمان او حرکت می‌کردند. مثل یک عروسک خیمه شب بازی در دست‌های کسی که نمی‌‌شناخت، به حرکت درآمده بود.
فضای وسیع و تاریک انتهای دالان را دید. تنها چند قدم با پرتگاه تاریک خلا مانند فاصله داشت؛ جهنمی دیگر؟
نگرانی در چشم‌هایش دو دو زد. نور عظیمی در اعماق تاریکی روشن شد و توانست آینه بزرگی را در دالان ببیند. پلک‌هایش را باز و بسته کرد و به صفحه روشن چشم دوخت. روشنایی محو شد و سپس چهره سرزنده کسی را نشان داد؛
خودش.
چشم‌هایش را به چشم‌های روشن دخترک درون آینه دوخت که موهای مشکی بلندش را به دقت شانه می‌زد و در آینه ادا در می‌آورد. رنگ‌ها را احساس کرد. روشنایی خالص و گرما را که همگی با شادی در آمیخته بودند. قطره اشک از گوشه چشمش رها شد؛ خودش را می‌دید.
آینه بزرگ دوباره تیره شد و با تاریک شدنش دردی در سینه احساس کرد. حس کرد چیزی درونش پیچ و تاب می‌خورد و بند بند وجودش را از هم می‌دَرَد. چند لحظه بعد دوباره به تصویری که درون آینه نقش بسته بود خیره شد؛
خودش.
این بار چشم‌هایش شور و شوق بیشتری داشت. لبخندش بی‌نهایت زیبا بود. اشتیاقی مملو از دلخوشی از صورتش می‌بارید. چهره‌اش را برانداز کرد. ر*ژ قرمز رنگی را از جلوی آینه برداشت و روی ل*ب‌هایش کشید. سپس دو انگشتش را بوسید و به سمت آینه فرستاد و رفت.
و دوباره خاموشی و درد تکرار شد و سپس خود گذشته‌اش؛

و یک نفر دیگر.
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
نه؛
نه!
سرش را برگرداند. روی زمین خزید. نمی‌خواست تکرار دردش را ببیند اما نیرویی نامرئی چانه‌اش را چنگ زد و به سمت پرتگاه کشاند. صدای جیغ خفه و دست و پا زدنش باعث شد چند انگشت دورتر از پرتگاه بایستد.
نگاه لرزانش را خیره به تصویر کرد. دخترک، دیگر به آینه نگاه نمی‌کرد اما او می‌توانست ببیند. اشک از چشمانش جاری شده بود. خاطرات تلخ به ذهنش حمله ور شدند. تصاویر هر بار با درد بیشتری تکرار می‌شدند و مثل نقشی روی سنگ، در قلبش رسوخ می‌کردند.
آینه، بعد از بارها تکرار تصاویر، خاموش شد. خاموشی‌ای که چند دقیقه طول کشید. شاید حتی چندین روز و چندین سال‌. تیرگی‌ای که به او فرصت می‌داد به خودش فکر کند؛ به دختر درون آینه.
نور ناگهانی آینه‌ای که روشن شده بود، چشم‌هایش را زد. تغییری در کار نبود. این بار هیچ دردی در سینه‌اش احساس نکرد اما دوباره یک نفر را دید؛
خودش.
زیر چشم‌هایش سیاه شده بود. دامن سفید بلندش در باد سرد غروب بارانی می‌رقصید. دست‌هایش را باز کرده‌بود و با چشم‌های بسته، سرش را رو به آسمان گرفته بود. لبخند زد. نمی‌دانست چرا ولی لبخند زده بود. شاید در اندیشه این بود که در انتها به آرامش می‌رسد.
شاید... .
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
پای استخوانیِ رنگ پریده‌اش جلو آمد. بین زمین و آسمان معلق شد. هیچ چیزِ سختی نبود که نرمی پایش را بخراشد. همه چیز دوست داشتنی و سبک بود، مثل مرگ.
با چشم‌های بسته‌اش به جلو خم شد. پای دیگرش نتوانست مانع افتادنش شود و سپس هوای مه آلودِ خیس، بدنش را در بر گرفت. موهای مشکی براقش در آسمان به رق*ص در آمدند. دست‌های رنگ پریده‌اش رو به آسمان بالا رفته بودند و در هوا، معلق سقوط می‌کردند.
چشم‌هایش را بست تا دیگر به آینه خیره نشود. بغض، گلویش را خفه کرده بود اما اجازه نداشت؛ اجازه گریستن نداشت. در عوض، دستی نامرئی چانه‌اش را چنگ زد و سرش را به سمت آینه برگرداند. سعی کرد جیغ بزند اما نتوانست. چشم‌هایش مثل عروسکی بی‌جان باز شدند؛ دوباره به آینه خیره شده بود.
چشم‌هایش به نگاه خیره و بی‌جان خودش درون آینه گره خورد. موهای مشکی رقصانش، روی زمین افتاده بودند و در خونِ غلیظ و سرخی که با باران آمیخته بود، می‌غلتیدند. به آرزویش رسیده بود؛
مرگ.
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
ترس در نگاهش رخنه کرد و بدن سردش را لرزاند. آینه با صدای جیغ ممتدی که توی گوش‌هایش پیچید، ناگهان خاموش شد. همه جا را تاریکی فرا گرفت و سپس احساس کرد از درون رها می‌شود؛ با همان دامن سفید بلند.
زیر پایش خالی شد. فریاد کشید. هوا را چنگ زد و سعی کرد دست‌هایش را به هر چیزی بگیرد اما هیچ‌چیز به جز خلا و تاریکی وجود نداشت. دست و پا زد. فریاد زد. اما سکوت همچنان در گوش‌هایش جیغ می‌کشید.
سقوط، طولانی بود. در جهان مرگ، زمان معنا نداشت. زمین را زیر کمرش احساس کرد و درد ناگهانی‌ای درون وجودش پیچید. استخوان‌هایش با صدای وحشتناکی خرد شدند. خون، روی سر و صورتش پاشید و روی زمین جاری شد.
وقتی که مرده بود، تنها چند ثانیه درد کشید: به زمین برخورد کرد، همه چیز جلوی چشم‌هایش سیاه شد و استخوان‌های خرد شده دنده‌هایش را که درون قلبش فرو می‌رفتند احساس کرد. دردِ عمیقِ جمجمه شکسته‌اش و سپس سکوتی بی نهایت.
فریاد کشید. صدای فریاد گوشخراشش آینه‌ها را لرزاند. نمرده بود. خودش فهمید که نمرده است. درون مرگ نمی‌شد دوباره مرد.
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
چشم‌هایش را باز کرد. درد، وحشیانه در وجودش زبانه می‌کشید. سعی کرد بلند شود. غضروف‌های ملتهبش چرخیدند و با صدای ناخوشایندی جا افتادند. سرش را بالا گرفت و جیغ کشید. می‌دانست دردهایش تمامی ندارند. روی زمین خزید و سینه‌خیز رو به جلو حرکت کرد. استخوان‌های خرد شده‌اش او را بالا کشیدند. مثل مجسمه‌ای له شده -که ناشیانه ترمیم شده باشد- روی پا ایستاد.
باریکه کوچکی از نور نقره‌‌ای رنگ، گوشه ای را روشن کرد و سپس در همه آینه ها منعکس شد. چشم‌هایش را چرخاند تا به منبع نور نگاهی بیندازد. نور! زمینی بود یا بهشتی؟ یا فرشته‌ای بود که از درد می‌رهاندَش؟
از هیجان قهقهه زد. دست و پایش را گم کرده بود. به سمت نور دوید. تلوتلو می‌خورد. استخوان‌های شکسته‌اش سر و صدا می‌کردند و زیر بار درد زبانه می‌کشیدند. جیغ می‌کشید و قهقهه می‌زد‌.
چیزی درون سینه‌اش پیچید و باعث شد زمین بخورد. چشم‌هایش از شدت درد بیرون زده بودند. باریکه نور محو شده بود اما انعکاسش همچنان در آینه‌ها می‌پیچید.
صدایی از پشت سر شنید. سرش را برگرداند. موجودی با قامت بلند و استخوانی، با چشم های بی‌حدقه‌اش به او زل زده بود. موهای مشکیِ روی سرش کنده شده بودند و به جز چند دسته تار موی خیس و بلند که روی زمین کشیده می‌شدند، چیز دیگری روی سر نداشت. لباس سفید بلندش پاره پاره بود و به خون غلیظی آغشته شده بود.
دستش را آرام بالا آورد. انگشت استخوانی‌اش را به سمت دختر نشانه گرفت و درحالی که فک دردناکش را تکان می‌داد، با صدای گوشخراشی غرید:
- توووو...
صدایش مثل سوت، خنجرگونه در فضا پیچید و در گوش‌های دختر فرو رفت. استخوان‌های پوسیده‌اش را تکان داد و به سمت دخترک گام برداشت. می‌توانست ببیند که هر لحظه سرعتش زیادتر می‌شد؛
می‌دوید.
 
آخرین ویرایش:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا