تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

منتخب داستانک محبوس در آینه | به قلم Sara.H

کاربر انجمن
کاربر انجمن
نتوانست طاقت بیاورد، بدن خیس از خون و مرطوبش را روی سطح براق سُراند؛ باید به منبع نور می‌رسید.
پاهای شکسته‌اش را لم*س کرد. از درد فریاد کشید و زانوهایش را صاف کرد. ایستاد و به پشت سرش چشم دوخت. موجود، ناله کنان به سمتش می‌آمد.
درنگ نکرد، به سمت منبع نور دوید اما هرچه بیشتر به راهش ادامه می‌داد، انگار فضا بزرگ‌تر می‌شد. آن قدر بزرگ که گویی نور چندین سال با او فاصله داشت.

نمی‌توانست بایستد. صدای غضروف‌های دردناک موجودی که به دنبالش می‌دوید، نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد.
احساس کرد چیزی موهایش را می‌کشد. چنگال‌های سرد و لزج موجود، پوست سر دختر را لم*س کرد و موهایش را گرفت. جیغ زد و تقلا کرد موهایش را از دست او بیرون بکشد اما چنگال‌های موجود در صورتش فرو رفتند و با سوزش آن، دسته ای از موهایش کنده شد.
رد خون از روی صورت چاک خورده‌اش پایین چکید و لباس سفیدش را خیس کرد. به محض اینکه موهایش رها شدند روی زمین افتاد اما نایستاد. خزید و سپس شروع به دویدن کرد. این بار سریع‌‌تر و سریع‌تر؛ درد‌هایش را فراموش کرد و دوید.
نور، نزدیک‌تر و نزدیک‌تر می‌شد. احساس کرد راهی برای رهایی یافته است. قدم‌هایش را سریع‌تر کرد اما چند قدم مانده به نور، ناگهان همه‌چیز خاموش شد. همه صداها و روشنایی‌ها از بین رفتند؛
سکوت؛
سکوت؛
و سپس سکوت.
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریکی، مثل خنجری تیز در قلبش فرو می‌رفت. نتوانست به ایستادن ادامه دهد. روی زمین افتاد و فریاد کشید. ناگهان چیزی از پشت، گردنش را چنگ زد و به سمتی دیگر کشید. نتوانست حرف بزند، نتوانست فریاد بکشد، فقط درد را احساس کرد و پرت شدن را.
چشم‌هایش را بسته بود. چند لحظه گذشت. آینه‌ای روبرویش روشن شد. توانست انعکاس کم نور را از پشت پلک‌هایش ببیند. چشم‌هایش را باز کرد، به موجود درون آینه خیره شد. یک جفت چشم بی‌حدقه به او زل زده بودند؛ چشم‌هایی که در کالبدی استخوانی جای گرفته بودند.
دستش را به سمت آینه برد. دستی استخوانی از درون آینه به سمتش آمد. دستش را نگه داشت. دست درون آینه هم ایستاد. نمی‌توانست چیزی را که می‌بیند باور کند؛
خودش بود.
نفس‌هایش تندتر شد. به خودش چشم دوخت که با یک دسته مو و استخوان های پوسیده در آینه گیر افتاده بود. مشت‌هایش را به آینه کوبید و فریاد زد. صدای جیغ بلندش، تمام آینه‌ها را لرزاند.
گلوی دردناکش را چنگ زد و با فریاد بلندی روی زمین افتاد. چشم‌هایش را چندین و چند بار باز و بسته کرد اما هر بار با خودش رو به رو شد، هزاران هزار از خودش.
جیغ زد و جسم نحیفش را به سمت آینه پرتاب کرد اما چیزی جز درد نصیبش نشد. سعی کرد؛ بارها و بارها خودش را به آینه کوبید اما انگار چیزی ملموس‌تر از خلا به تنش نمی‌خورد
.
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
آینه‌ها، مثل شبح‌هایی رخشنده، در هوا معلق بودند. به سمت هر کدام که خیز برمی‌داشت، می‌توانست بفهمد که فاصله‌ بینشان هر دفعه بیشتر می‌شود؛ آنقدر زیاد که گویی همه‌شان سالهای سال از او دورتر بودند.
صدای جیغ و ناله‌های تمام نشدنی در گوش‌هایش می‌پیچیدند. دست‌هایش را روی سر گذاشت و دور خودش چرخید. نمی‌توانست نگاهش را به هیچ‌کدامشان بدوزد. فضا، پر شده بود از تکه های شیشه‌ای که مثل نقره مذاب در هوا معلق بودند، موج‌هایی پاره پاره از کالبدش.
چشم‌هایش را بست؛ نمی‌خواست چهره نفرت بارِ درون آینه‌ها را شاهد باشد. گلویش دیوانه‌وار زخم خورده بود و فریاد‌های بلندش حالا به قطره‌های روان اشک تبدیل شده بودند.
- منو...بیار...بیرون.
ناله‌هایش مثل فریادِ سکوت، خاموش بودند، حتی صدایش هم بالا نمی‌آمد. بی‌صدا ل*ب زد و سعی کرد دادَش را به گوش کسی برساند اما هیچ‌چیز برای شنیدن وجود نداشت، او صدایش را هم گرفته بود.
گریه‌اش به سکوتی تبدیل شد که گستاخانه در گوش‌هایش شیون سر داده‌بود، یک سوتِ ممتدِ بی انتها، که تکرار می‌شد و تکرار.
و تکرار
و تکرار
و تکرار
تا ابد... .


سه شنبه، 10 اسفندماه 1400
 
آخرین ویرایش:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا