- May
- 153
- 171
- 43
در زمانهای خیلی دور زنی زندگی میکرد که دلش میخواست یک بچهی خیلی کوچولو داشته باشد. او نمیدانست که چنین بچهای را باید از کجا پیدا کند؛ برای همین یک روز تصمیم گرفت که پیش یک پیرزن جادوگر برود و از او کمک بگیرد.
وقتی پیش جادوگر رسید به او گفت: «من دوست دارم که یک بچه داشته باشم اندازهی یک بند انگشت. تو میتوانی کمکم کنی تا من صاحب همچین بچهای بشم؟» پیرزن جادوگر به او یک دانهی جو داد و گفت: «این دانه را بگیر و توی یک گلدان بکار تا خوب رشد کنه، اون وقت به آرزویت میرسی.» زن که خیلی خوشحال شده بود پول زیادی به جادوگر داد و از آنجا رفت تا دانهی جو را بکارد.
زن دانه را کاشت و چند وقت بعد دانه رشد کرد و سبز شد و از میان برگها یک گل خیلی زیبا و کوچک بیرون آمد که هر کدام از گلبرگهایش به یک رنگ بود. زن از شدت شادی خم شد و آن غنچهی زیبا را بوسید. همان لحظه آن غنچه باز شد و از توی آن یک دختر کوچولوی خیلی خوشگل بیرون آمد
وقتی پیش جادوگر رسید به او گفت: «من دوست دارم که یک بچه داشته باشم اندازهی یک بند انگشت. تو میتوانی کمکم کنی تا من صاحب همچین بچهای بشم؟» پیرزن جادوگر به او یک دانهی جو داد و گفت: «این دانه را بگیر و توی یک گلدان بکار تا خوب رشد کنه، اون وقت به آرزویت میرسی.» زن که خیلی خوشحال شده بود پول زیادی به جادوگر داد و از آنجا رفت تا دانهی جو را بکارد.
زن دانه را کاشت و چند وقت بعد دانه رشد کرد و سبز شد و از میان برگها یک گل خیلی زیبا و کوچک بیرون آمد که هر کدام از گلبرگهایش به یک رنگ بود. زن از شدت شادی خم شد و آن غنچهی زیبا را بوسید. همان لحظه آن غنچه باز شد و از توی آن یک دختر کوچولوی خیلی خوشگل بیرون آمد
آخرین ویرایش توسط مدیر: