تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

داستان بندانگشتی

  • شروع کننده موضوع Wendy
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 596
  • پاسخ ها 20
کاربر انجمن
کاربر انجمن
May
153
171
43
در زمان‌های خیلی دور زنی زندگی می‌کرد که دلش می‌خواست یک بچه‌ی خیلی کوچولو داشته باشد. او نمی‌دانست که چنین بچه‌ای را باید از کجا پیدا کند؛ برای همین یک روز تصمیم گرفت که پیش یک پیرزن جادوگر برود و از او کمک بگیرد.
وقتی پیش جادوگر رسید به او گفت: «من دوست دارم که یک بچه داشته باشم اندازه‌ی یک بند انگشت. تو می‌توانی کمکم کنی تا من صاحب همچین بچه‌ای بشم؟» پیرزن جادوگر به او یک دانه‌ی جو داد و گفت: «این دانه را بگیر و توی یک گلدان بکار تا خوب رشد کنه، اون وقت به آرزویت می‌رسی.» زن که خیلی خوشحال شده بود پول زیادی به جادوگر داد و از آنجا رفت تا دانه‌ی جو را بکارد.
زن دانه را کاشت و چند وقت بعد دانه رشد کرد و سبز شد و از میان برگ‌ها یک گل خیلی زیبا و کوچک بیرون آمد که هر کدام از گلبرگ‌هایش به یک رنگ بود. زن از شدت شادی خم شد و آن غنچه‌ی زیبا را بوسید. همان لحظه آن غنچه باز شد و از توی آن یک دختر کوچولوی خیلی خوشگل بیرون آمد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
May
153
171
43
زن خوشحال شد و او را ب*غل کرد و همان لحظه تصمیم گرفت که اسم او را بگذارد بند انگشتی، چون او به اندازه‌ی یک بند انگشت بود. زن مقداری برگ و گل جمع کرد که بند انگشتی به جای لحاف و تشک از آنها استفاده کند.
بند انگشتی که دختر سرزنده و بازیگوشی بود روزها حسابی بازی می‌کرد و شب‌ها وقتی خسته می‌شد روی آن لوازمی که مادرش برایش جمع‌آوری کرده بود، راحت و آسوده می‌خوابید.
مادرش برای او کنار پنجره یک ظرف پر از آب گذاشته بود که دخترک توی آن یک برگ گل می‌انداخت و روی آن می‌نشست و با یک ساقه‌ی گل پارو می‌زد و سواری می‌کرد. او هر وقت که توی قایقش سوار می‌شد شادی می‌کرد و با صدای زیبایش آواز می‌خواند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
May
153
171
43
یک شب که بند انگشتی توی رختخوابش خوابیده بود یک قورباغه‌ی پیر زشت از پنجره پرید توی خانه و رفت سمت او. وقتی دخترک را دید با خودش فکر کرد که او را برای پسرش ببرد تا با پسرش ازدواج کند.
وزغ با پسرش در نزدیکی آن جا، کنار یک مرداب زندگی می‌کردند. قورباغه تصمیم گرفت که بند انگشتی را به آنجا ببرد تا پسرش او را ببیند. وقتی او را به آنجا برد و پسر چشمش به او افتاد آب از ل*ب و لوچه‌اش راه افتاد و با خوشحالی زد زیر آواز.
چون بند انگشتی هنوز خواب بود، قورباغه‌ی پیر به پسرش گفت: «هیس! مگه نمی‌بینی او خواب است. ممکن است یکدفعه از خواب بیدار شود و از چنگ ما فرار کند. حالا باید او را بگذاریم روی یک برگ گل که راحت بخوابد. بعد از این باید در این فکر باشیم که یک خانه برایت بسازیم که بعد از عروسی با بند انگشتی در آنجا زندگی کنی.»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
May
153
171
43
گل‌های مرداب آن سمت مرداب بودند؛ به همین خاطر قورباغه‌ی پیر مجبور شد که دختر را روی یک تکه برگ بگذارد تا آن سمت مرداب هلش بدهد. دخترک که از ماجرای دیشب بی‌خبر بود وقتی از خواب بیدار شد وحشت کرد، چون به جای این که خود را در لحاف و تشک خودش ببیند، وسط مرداب، روی یک برگ گل دیده بود. از ترس گریه‌اش گرفت و نمی‌دانست باید چه کار بکند چون وسط مرداب بود و نمی‌توانست از آنجا خودش را به خشکی برساند.
قورباغه‌ی پیر از شب بیدار مانده بود و داشت برای پسر و عروسش خانه می‌ساخت. وقتی دید که هوا روشن شده احتمال داد که دخترک بیدار شده باشد. با پسرش به آن سمت رفت و پسرش را به او نشان داد و ماجرا را برای او تعریف کرد و گفت که دوست دارد که او عروسش بشود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
May
153
171
43
وقتی آن دوتا دوباره برگشتند تا خانه‌ی جدید را تکمیل کنند، بند انگشتی از غم و غصه گریه‌اش گرفت. او هرچه بیشتر به این فکر می‌کرد که قرار است با آن قورباغه‌ی زشت زندگی کند بیشتر غصه می‌خورد.
ماهی‌ها که این مسئله را فهمیده بودند با همدیگر مشورت کردند و به این نتیجه رسیدند که حیف است که دختر به این زیبایی با این پسر زشت عروسی کند به همین خاطر همه‌ی آنها دور ساقه‌ی گل جمع شدند و این‌قدر آن را جویدند تا ساقه پوسیده شد و به همراه گل افتاد توی مرداب. بند انگشتی هم که روی گل نشسته بود افتاد توی مرداب.
بند انگشتی روی یکی از برگ‌های گل سوار شد و از آنجا دور شد. او همان طور در آب سواری می‌کرد و می‌رفت. در آن مرداب پرنده‌ها و جانورانی زندگی می‌کردند که وقتی او را می‌دیدند از زیبایی او انگشت به دهان می‌ماندند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
May
153
171
43
خورشید به درون مرداب می‌تابید و مرداب را با تابش خود طلایی رنگ کرده بود و بند انگشتی از نور آن لذ*ت می‌برد. در آن هوای خوب و لطیف پروانه‌ای اطراف بند انگشتی پرواز می‌کرد و او را تماشا می‌کرد. بند انگشتی که خوشحال بود و از پروانه خوشش آمده بود تصمیم گرفت سر یک نخ را به پای پروانه ببندد و سر دیگر را به برگی که رویش سوار بود تا پروانه او را بکشد و تندتر راه برود.

او این کار را کرد وقتی پروانه به سرعت به جلو پرواز می‌کرد او هم همراه او با سرعت خیلی زیاد توی آب حرکت می‌کرد.
همان موقع که او داشت همراه پروانه به سرعت حرکت می‌کرد یک سوسک طلایی داشت در هوا پرواز می‌کرد که دخترک را دید. سوسک پایین آمد و با پاهای انبرمانند خود بند انگشتی را بلند کرد و بر روی یک درخت برد. حالا بند انگشتی از دو چیز ناراحت بود؛ یکی این که سوسک او را به جای غریبی برده بود و دیگر این که ناراحت پروانه بود، چون او را به برگ بسته بود و او خودش نمی‌توانست نخ را از برگ باز کند و با آن وضع نمی‌توانست دنبال غذا برود و ممکن بود که حتی از گرسنگی تلف بشود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
May
153
171
43
کم‌کم سوسک‌های دیگر هم در آن جا جمع شدند و او را دیدند. سوسک طلایی از گرفتن او خیلی خوشحال بود و به آنها می‌گفت: «اون خیلی قشنگه!»
چند تا سوسک دختر نیز آنجا بودند که از قبل دوست داشتند با او ازدواج کنند از این حرف او ناراحت شدند و با حسودی گفتند: «اما اون که خیلی ضعیف و لاغر است» یکی دیگر از آنها گفت: «تازه دو تا پا هم که بیشتر ندارد»
آن‌ها همین طور پشت سر هم ایراد می‌گرفتند و می‌گفتند که او خیلی زشت و بد ترکیب است در صورتی که اصلاً این طوری نبود و آنها فقط از روی حسودی این حرف‌ها را می‌زدند.
آن‌قدر آنها توی گوش سوسک طلایی خواندند که او زشت است که او باور کرد و او را از درخت پرت کرد پایین و دخترک روی یک گل افتاد. بند انگشتی از این که دیگران به او گفته بودند که زشت است ناراحت شده بود و در دلش غصه می‌خورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
May
153
171
43
بند انگشتی در تمام تابسان توی جنگل زندگی کرد. او تنها بود و برای خودش زندگی می‌کرد. گوشه‌ای از جنگل برای خودش یک سقف درست کرده بود که وقتی باران می‌بارد زیر آن پناه بگیرد. هر موقع تشنه‌اش می‌شد از باران‌های باقی مانده‌ی روی گل‌ها می‌خورد و هر موقع هم گرسنه می‌شد مقداری عسل جمع می‌کرد و می‌خورد.
کم‌کم تابستان تمام شد و پاییز از راه رسید. پاییز هم به پایان رسید و زمستان سرد شروع شد. دیگر همه جا یخ‌بندان شده بود و همه‌ی درخت‌ها خشک شده بودند. آن سقفی که بند انگشتی با برگ برای خودش درست کرده بود از بین رفت. وقتی برف می‌بارید او نمی‌دانست باید کجا پناه بگیرد. از سرمای کشنده‌ی زمستان نمی‌دانست باید چه کار کند و نمی‌دانست که چطور باید خودش را گرم کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
May
153
171
43
دخترک رفت تا شاید یک جای گرمی را برای خودش پیدا کند. تا این که رسید به یک مزرعه‌ی ذرت. در مزرعه همه‌ی بته‌ها از سرما از بین رفته بودند. او همان طور که داشت می‌رفت، ناگهان لانه یک موش صحرایی را دید و از بیرون به داخل لانه سرک کشید و دید که توی آن پر از ذرت است. موش آن ذرت‌ها را در فصل تابستان برای خودش ذخیره کرده بود. او که داشت از گرسنگی می‌مرد همانجا ایستاد تا شاید یکی دو تا ذرت گیرش بیاید. وقتی موش او را از توی سوراخ دید که مشغول نگاه کردن به داخل لانه است دلش به حال او سوخت و به دخترک گفت: «بیا این جا تا با هم غذایی بخوریم.»
موش از بند انگشتی خوشش آمده بود و به او اجازه داد تا زمستان را آنجا بماند و از او خواست تا در عوض لانه موش را تمیز کند و برای او قصه بگوید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
May
153
171
43
هر کاری که موش از بند انگشتی خواسته بود با کمال میل انجام می‌داد چون موش خوب و مهربانی بود.
یک روز موش به دخترک گفت: «من هر هفته مهمانی دارم که امروز هم حتماً می‌آید. او یک موش بسیار ثروتمند است و لانه‌اش از لانه من بسیار باشکوه‌تر است. من به تو قول می‌دهم که اگر با او ازدواج کنی خوشبخت می‌شوی فقط اگر همسر او شدی یادت باشد که برایش قصه بگویی او هم مثل من قصه دوست دارد. به خصوص که او کور است و نمی‌تواند ترا ببیند و از صدای تو لذ*ت می‌برد و دوست دارد صدای ترا بشنود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا