تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

داستان بندانگشتی

  • شروع کننده موضوع Wendy
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 593
  • پاسخ ها 20
کاربر انجمن
کاربر انجمن
May
153
171
43
دخترک در دلش ناراحت شده بود چو خوشش نمی‌آمد که زن یک موش کور بشود.
وقتی او به خانه‌ی موش آمد یک دست لباس خیلی زیبا تنش بود. موش از هوش و اطلاعات او تعریف کرد که دخترک از او خوشش بیاید.
موش به بند انگشتی گفت که برای موش کور یک آواز بخواند. او نیز چنین کرد. موش کور خیلی از صدای او خوشش آمده بود و عاشق او شده بود اما چون خجالت می‌کشید حرفی به بند انگشتی نزد.
موش کور که حالا دوست داشت زیادتر به خانه‌ی دوستش رفت و آمد کند یک تونل از لانه‌ی بزرگ خودش به لانه‌ی دوستش زد و به دوستش و بند انگشتی گفت که هر وقت خواستند می‌توانند از تونل بیایند به خانه‌ی او اما یک پرنده‌ی مرده توی تونل افتاده که باید مواظبش باشند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
May
153
171
43
موش کور بعضی از جاهای سقف تونل را سوراخ کرده بود که روشنایی به داخل بتابد و دوستانش راحت‌تر بتوانند رفت و آمد کنند. یک روز که هر سه داشتند از تونل رد می‌شدند چشم بند انگشتی به پرنده‌ی مرده افتاد. در دلش گفت: «حتماً از سرما یا از گرسنگی مرده!».
او خیلی دلش برای آن پرنده سوخت. چون بارها در تابستان آواز پرنده‌ها را شنیده بود و لذ*ت برده بود. اما موش کور همیشه از آواز پرنده‌ها کلافه می‌شد و می‌گفت: «چه فایده‌ای دارد این همه آواز خواندن؟»
او خدا را شکر کرد که خدا او را به صورت پرنده نیافریده است تا مجبور باشد مدام جیک‌جیک کند.
دوستش که از این اخلاق موش کور هم خوشش می‌آمد حرف‌هایش را تأیید می‌کرد. او می‌گفت: «تو کاملاً درست می‌گی. این همه جیک‌جیک کردن چه فایده‌ای دارد؟! پرنده‌ها به جای این‌که در فصل تابستان به فکر غذا باشند آواز می‌خوانند و زمستان از گرسنگی می‌میرند. پرندگان موجودات باهوشی هستند که به جای بیکار بودن و تفریح کردن می‌توانند دنبال غذا باشند و زمستان را با خیال راحت سپری کنند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
May
153
171
43
بند انگشتی پیش خودش فکر کرد شاید این پرنده یکی از صدها پرنده‌ای باشد که در فصل تابستان برایش آواز خوانده و با صدایشان او را شاد کرده‌اند.
شب که همه خواب بودند بند انگشتی بیدار شد و مقداری علوفه از توی انبار خانه‌ی موش برداشت و رفت سمت پرنده. توی تونل خیلی سرد بود. می‌خواست علف‌ها را روی او بیاندازد تا پرنده‌ی بی‌چاره کمی گرمش بشود.
وقتی علف‌ها را روی او پهن کرد. سرش را بر قلب او تکیه داد و از او به خاطر تمام آوازهایی که در فصل تابستان برای او خوانده بود تشکر کرد. اما در همان لحظه متوجه شد که صدای قلب پرنده می‌تپد. معلوم شد که پرنده نمرده بود. بلکه از سرما بی‌حس و حال شده بود. و روی زمین افتاده بود و حالا که بند انگشتی او را گرم کرده بود دوباره جان گرفته بود و زنده شده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
May
153
171
43
بند انگشتی اول کمی ترسید چون آن پرنده خیلی بزرگ‌تر از او بود اما بعد خیالش راحت شد و دوید به سمت لانه تا لحاف و تشک‌های خودش را هم بیاورد و روی او بیاندازد تا گرم‌تر بشود.
فردا شب دوباره بند انگشتی رفت سراغ پرنده. پرنده حالش کمی بهتر شده بود. می‌توانست کمی بال‌هایش را تکان بدهد.
پرستو به خاطر کاری که دخترک کرده بود از او تشکر کرد. به او گفت: «می‌توانم بروم و در هوای آزاد کمی گردش کنم و آواز بخوانم.»
بند انگشتی گفت: «اما هنوز هوا گرم نشده. امکان دارد باز دوباره سردت شود و از سرما یخ ببندی.»
او برای دخترک تعریف کرد که چه‌طور این اتفاق برایش افتاده: «وقتی همراه پرنده‌های دیگه کوچ می‌کردم در اثر برخورد با یک درخت بالم زخمی شد و به روی زمین افتادم اما نمی‌دونم چرا از این تونل سردرآوردم.»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
May
153
171
43
بند انگشتی به او گفت که همانجا بماند تا هوا گرم بشود. به او گفت که تا آن موقع از او مواظبت می‌کند.
وقتی بهار از راه رسید پرنده تصمیم گرفت که برود اما قبل از رفتن می‌خواست از بند انگشتی تشکر کند. چون چیزی نداشت که برای تشکر به او بدهد در عوض گفت که او بر پشتش سوار شود تا او را به هر جایی که دلش می‌خواهد ببرد. ولی دخترک فکر کرد که اگر از آنجا برود ممکن است که موش بی‌چاره از تنهایی غصه بخورد برای همین به او جواب منفی داد. پرنده هم دیگر اصرار نکرد و از آنجا پرواز کرد و رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
May
153
171
43
بند انگشتی برای او دست تکان داد و او هم جیک‌جیک کرد و از آنجا دور و دورتر شد. بند انگشتی خیلی دوست داشت که از آنجا برود چون تابستان شده بود و ذرت‌ها درآمده بودند و همه‌ی جنگل پر از ذرت شده بود اما چون موش کور از دخترک خواستگاری کرده بود او اجازه نداشت که از آنجا برود.
موش به بند انگشتی گفت: اگر با موش کور ازدواج کنی روزگار خوبی خواهی داشت و برایت لباس‌های زیبا و گران قیمت می‌خرد.
موش برای لباس عروسی دختر چند عنکبوت را خبر کرده بود و با کمک خود دختر از آنها تار می‌گرفت که با آنها لباس بدوزد. اما بند انگشتی غمگین بود و اصلاً دوست نداشت که با موش کور ازدواج کند. در عوض موش کور خوشحال بود و روزشماری می‌کرد که تابستان تمام بشود و اول پاییز با بند انگشتی عروسی کند.
بند انگشتی دائم بیرون را تماشا می‌کرد تا شاید دوباره آن پرنده را ببیند اما هیچ خبری از او نبود. یک روز موش به بند انگشتی گفت: «دیگه چیزی به عروسی نمانده.»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
May
153
171
43
بند انگشتی گریه کرد و گفت: «من دوست ندارم با موش کور عروسی کنم.»
موش عصبانی شد و گفت: «این چه حرفی است که تو می‌زنی؟! او برای تو شوهر خوبی خواهد شد. او مرد خیلی ثروتمندی است. لباس‌های هیچ کس به قشنگی لباس‌های او نیست. تو می‌خواهی به همین راحتی لگد به بخت خودت بزنی! تو اگه با او ازدواج کنی دیگر هیچ کم و کسری در زندگی نخواهی داشت.»
آن دو تا با هم عروسی کردند اما بند انگشتی خیلی ناراحت بود چون از این به بعد باید زیر زمین زندگی می‌کرد چون موش کور چندین متر زیرزمین زندگی می‌کرد و از آفتاب و جنگل دور بود. او به بند انگشتی اجازه نمی‌داد که از خانه بیرون برود فقط بعضی اوقات به او اجازه می‌داد که تا دم در لانه برود و کمی بیرون را نگاه کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
May
153
171
43
دخترک یک روز یواشکی از لانه بیرون آمد تا بیرون را تماشا کند. او می‌خواست برای آخرین بار، خوب همه جا را نگاه کند و با همه چیز خداحافظی کند؛ با آفتاب، با درخت‌ها، با گل ها. او داشت با همه چیز خداحافظی می‌کرد که یکدفعه یاد آن پرنده افتاد و با خودش گفت که کاش او هم بود تا با او هم خداحافظی می‌کردم. در همان لحظه سر و کله‌ی پرنده پیدا شد و با خوشحالی شروع کرد برای بند انگشتی آواز خواندن. دختر هم وقتی چشمش به پرنده افتاد خیلی خوشحال شد و به او گفت که بیا پایین.
وقتی پرنده پایین آمد او ماجرای عروسی‌اش با موش کور را تعریف کرد و گفت که اصلاً دوست ندارد با او زندگی کند.
پرنده‌ی مهربان به او گفت: «فصل زمستان نزدیک است. من می‌خواهم به همراه پرنده‌های دیگر پرواز کنم به یک منطقه گرم. تو هم می‌توانی پشتم سوار شوی و با ما بیایی. تو یک بار به من کمک کردی، پس به گردن من حق داری. من ترا به جاهای دوردست می‌برم. به یک جای گرم گرم که پر از گل‌های رنگارنگ و زیباست.»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
May
153
171
43
بند انگشتی این بار قبول کرد و سوار بر پشت پرنده شد. آنها از جاهای گوناگونی عبور کردند. از بالای جنگل‌ها، از بالای دریاها، از بالای کوه‌ها. دخترک با خوشحالی همه جا را نگاه می‌کرد و لذ*ت می‌برد چون او مدت‌ها بود که در لانه‌ی موش‌ها بود و نتوانسته بود که بیرون را خوب نگاه کند. پرنده این قدر پرواز کرد تا بالاخره رسید به یک جای گرم که پر از درختان میوه‌ی قشنگ بود که بچه‌ها لابه‌لای آنها بازی و شادی می‌کردند. بوی عطر گل‌ها به مشام دختر می‌خورد و لذ*ت می‌برد. اما پرنده باز هم جلوتر می‌رفت تا به جاهای گرم‌تر و زیباتر برسند.
بالاخره آنها به یک جای خیلی گرمی رسیدند که آفتاب خیلی دلچسبی داشت. یک ساختمان قدیمی آنجا بود که توی آن پر از درخت بود که شاخه‌هایش پر از شکوفه بود. چون لانه‌ی پرنده در آن ساختمان بود به آن منطقه آمده بود. پرندگان زیادی در آن ساختمان لانه داشتند و آنجا زندگی می‌کردند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
May
153
171
43
توی حیاط آن ساختمان پر از گل‌های رنگارنگ بود. پرنده به بند انگشتی گفت یکی از گل‌هایی را که دوست دارد انتخاب کند تا او آن را به آنجا ببرد که راحت روی آن بنشیند و همانجا زندگی کند. وقتی دخترک این را شنید خیلی خوشحال شد.

پرنده پروازکنان او را روی آن گلی برد که او دوست داشت. روی آن گل یک مرد کوچک، به اندازه‌ی خود بند انگشتی نشسته بود که خیلی زیبا بود. او دو بال هم بر روی شانه‌اش داشت. آن مرد کوچک پری گل‌ها بود. روی هر گلی یک پری بود اما او پری تمام گل‌ها بود.
بند انگشتی در گوش پرنده گفت که آن مرد بسیار جذابی است. چون پرنده خیلی بزرگ بود، پری گل‌ها از او می‌ترسید اما وقتی به دخترک نگاه می‌کرد ترسش می‌ریخت چون او زیباترین شخصی بود که تا آن موقع دیده بود. پری به دخترک پیشنهاد داد که با او عروسی کند. دختر قبول کرد و پری تاجی که روی سر خودش بود را روی سر او گذاشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا