- May
- 153
- 171
- 43
دخترک در دلش ناراحت شده بود چو خوشش نمیآمد که زن یک موش کور بشود.
وقتی او به خانهی موش آمد یک دست لباس خیلی زیبا تنش بود. موش از هوش و اطلاعات او تعریف کرد که دخترک از او خوشش بیاید.
موش به بند انگشتی گفت که برای موش کور یک آواز بخواند. او نیز چنین کرد. موش کور خیلی از صدای او خوشش آمده بود و عاشق او شده بود اما چون خجالت میکشید حرفی به بند انگشتی نزد.
موش کور که حالا دوست داشت زیادتر به خانهی دوستش رفت و آمد کند یک تونل از لانهی بزرگ خودش به لانهی دوستش زد و به دوستش و بند انگشتی گفت که هر وقت خواستند میتوانند از تونل بیایند به خانهی او اما یک پرندهی مرده توی تونل افتاده که باید مواظبش باشند.
وقتی او به خانهی موش آمد یک دست لباس خیلی زیبا تنش بود. موش از هوش و اطلاعات او تعریف کرد که دخترک از او خوشش بیاید.
موش به بند انگشتی گفت که برای موش کور یک آواز بخواند. او نیز چنین کرد. موش کور خیلی از صدای او خوشش آمده بود و عاشق او شده بود اما چون خجالت میکشید حرفی به بند انگشتی نزد.
موش کور که حالا دوست داشت زیادتر به خانهی دوستش رفت و آمد کند یک تونل از لانهی بزرگ خودش به لانهی دوستش زد و به دوستش و بند انگشتی گفت که هر وقت خواستند میتوانند از تونل بیایند به خانهی او اما یک پرندهی مرده توی تونل افتاده که باید مواظبش باشند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: