تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

داستان دختر کبریت فروش

May
13,949
20,889
238
Shz
وضعیت پروفایل
خودت شاید نمی‌دانی چه کردی با دلم اما، دل یک ادم سرسخت را بردی خدا قوت!
word-image-39.jpeg






اما همین که خواست به بخاری نزدیک شود و خودش را گرم کند، بخاری خاموش شد. در دست او فقط یک چوب کبریت سوخته باقی ماند. دخترک چوب کبریت دیگری برداشت و به دیوار کشید. کبریت روشن شد. این بار دخترک در میان شعله کبریت، یک ظرف پر از غذا دید.

– وای … چه غذایی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
May
13,949
20,889
238
Shz
وضعیت پروفایل
خودت شاید نمی‌دانی چه کردی با دلم اما، دل یک ادم سرسخت را بردی خدا قوت!
word-image-40.jpeg








در ظرف غذا، آلو، سیب و یک غاز سرخ کرده بود که از آن بخار خوش بویی بلند می‌شد. دخترک با شادی و تعجب به ظرف غذا نگاه می‌کرد. ناگهان در پیش چشم او، غاز سرخ کرده با کارد و چنگالی که به پشتش فرو رفته بود پرواز کرد. دخترک دستش را دراز کرد تا غاز را بگیرد، اما …

شعله کبریت تمام شد و غذاهای خیالی ناپدید شدند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
May
13,949
20,889
238
Shz
وضعیت پروفایل
خودت شاید نمی‌دانی چه کردی با دلم اما، دل یک ادم سرسخت را بردی خدا قوت!
word-image-41.jpeg







هیچ نشانی از غذاها نبود! پیش چشمهای دخترک فقط یک دیوار سرد و بلند پیدا بود. او سومین چوب کبریت را هم روشن کرد. آتش شعله کشید و درخت کریسمس با چند شمع روشن ظاهر شد. چشمهای دخترک از شادی برق زد:

– چه درختی ! حتی از درخت کریسمس پولدارها هم قشنگ‌تر است!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
May
13,949
20,889
238
Shz
وضعیت پروفایل
خودت شاید نمی‌دانی چه کردی با دلم اما، دل یک ادم سرسخت را بردی خدا قوت!
word-image-42.jpeg





دخترک دستش را به طرف درخت دراز کرد. اما در همان موقع کبریت خاموش شد. درخت کریسمس هم ناپدید شد. فقط شعله یکی از شمعها باقی ماند، که آن هم به سرعت بالا رفت، و چیزی نگذشت که ستاره‌ای شد و به سینه آسمان چسبید. انگار درخت کریسمس را در آسمان نقاشی کرده بودند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
May
13,949
20,889
238
Shz
وضعیت پروفایل
خودت شاید نمی‌دانی چه کردی با دلم اما، دل یک ادم سرسخت را بردی خدا قوت!
word-image-43.jpeg







دخترک با تعجب به آسمان نگاه می‌کرد.

– چقدر قشنگ است؟

و ناگهان دید که ستاره‌ای از آسمان جدا شد و افتاد پایین. با خودش گفت: « … پس امشب یک نفر می‌میرد!» این را از مادر بزرگش یاد گرفته بود. مادر بزرگ وقتی که زنده بود می‌گفت: «اگر ستاره‌ای به زمین بیفتد، معنی‌اش این است که کسی می‌میرد و روحش پیش خدا می‌رود .»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
May
13,949
20,889
238
Shz
وضعیت پروفایل
خودت شاید نمی‌دانی چه کردی با دلم اما، دل یک ادم سرسخت را بردی خدا قوت!
word-image-44.jpeg






دخترک به یاد مادر بزرگ مهربانش افتاد و آهسته گفت : «مادر بزرگ، دلم برایت خیلی تنگ شده!»

چهارمین کبریت را هم روشن کرد. آن وقت در میان شعله آتش، مادر بزرگ مهربانش را دید .

– آه … مادر بزرگ عزیزم!

و به آغو*ش او پرید.

مادر بزرگ با مهربانی او را ب*غل کرد و بوسید .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
May
13,949
20,889
238
Shz
وضعیت پروفایل
خودت شاید نمی‌دانی چه کردی با دلم اما، دل یک ادم سرسخت را بردی خدا قوت!
word-image-45.jpeg




دخترک از سختیها و مشکلاتش برای مادر بزرگ تعریف کرد. بعد هم با گریه گفت : « مادر بزرگ خوبم، از پیش من نرو! می دانم، وقتی کبریت خاموش شود، تو هم مثل بخاری گرم و غاز سرخ کرده و درخت کریسمس ناپدید می‌شوی، مگر نه؟»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
May
13,949
20,889
238
Shz
وضعیت پروفایل
خودت شاید نمی‌دانی چه کردی با دلم اما، دل یک ادم سرسخت را بردی خدا قوت!
word-image-46.jpeg






در همین موقع ، شعله کبریت خاموش شد. صورت مادر بزرگ هم در تاریکی فرو رفت. دخترک فریاد زد: «نه … مادر بزرگ نرو! من نمی‌خواهم تو بروی! می‌خواهم پیش من بمانی !»

بعد هم تمام چوب کبریتها را از جعبه در آورد و با خود گفت: «تمامشان را آتش می‌زنم، شاید بتوانم مادر بزرگ را نگهدارم.»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
May
13,949
20,889
238
Shz
وضعیت پروفایل
خودت شاید نمی‌دانی چه کردی با دلم اما، دل یک ادم سرسخت را بردی خدا قوت!
word-image-47.jpeg






دخترک دسته چوب کبریتها را به دیوار کشید .

آتش شعله ور شد و اطراف را روشن کرد.

در روشنایی آتش دوباره صورت مادر بزرگ پیدا شد.

دخترک فریاد زد: « مادر بزرگ خوبم، مادربزرگ عزیزم، من را تنها نگذار!»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
May
13,949
20,889
238
Shz
وضعیت پروفایل
خودت شاید نمی‌دانی چه کردی با دلم اما، دل یک ادم سرسخت را بردی خدا قوت!
word-image-48.jpeg







مادر بزرگ لبخندی زد. بعد با مهربانی، دخترک را در آغو*ش کشید.

در آسمان سیاه شب، راهی روشن و نورانی باز شد.

از این راه روشن، دخترک و مادر بزرگش بالا و بالاتر رفتند.

– مادر بزرگ، داریم کجا میرویم؟

– به بهشت می رویم، عزیزم!

– بهشت ؟! بهشت چه جور جایی است؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا