- May
- 13,949
- 20,889
- 238
- وضعیت پروفایل
- خودت شاید نمیدانی چه کردی با دلم اما، دل یک ادم سرسخت را بردی خدا قوت!
داستان شاهزاده ها و ملکه بدجنس!
در کشوری پادشاهی زندگی میکرد که صاحب یازده پسر و یک دختر بود که هر کدام از پسرها وقتی میخواستند به مدرسه بروند یک ستاره به سینه میزدند و یک شمشیر هم به کمرشان میبستند. قلمهای آنها از الماس و صفحههایی که بر آن مینوشتند از طلای خالص بود. آنها استعداد خوبی در درس خواندن داشتند. دختر پادشاه که اسمش الیزا بود کتابی داشت که در آن پر از تصویر بود و پادشاه آن کتاب را برایش به قیمت خیلی گرانی خریده بود؛ به قیمت یک کشور.
فرزندان پادشاه بسیار شاد و خوشحال بودند تا اینکه پادشاه با یک ملکهی بدجنس ازدواج کرد و همه چیز ناگهان تغییر کرد. ملکه جدید بچهها را دوست نداشت و دائم آنها را اذیت میکرد. مثلاً وقتی بچهها از او شیرینی میخواستند او توی شیرینی خرده سنگ میگذاشت تا زیر دندانهای آنها برود و بچهها را اذیت کند.
در نهایت، پادشاه تصمیم گرفت که دخترش الیزا را به یک خانواده بسپرد که آنها بزرگش کنند.
مدتی که گذشت ملکه این قدر پیش خود پادشاه از بچههای پادشاه بد گفت که بالاخره پادشاه از آنها متنفر شد تا اینکه یک روز ملکه به آنها گفت: «از این جا بروید و برای خودتون غذا پیدا کنید و زندگی کنید.»
در کشوری پادشاهی زندگی میکرد که صاحب یازده پسر و یک دختر بود که هر کدام از پسرها وقتی میخواستند به مدرسه بروند یک ستاره به سینه میزدند و یک شمشیر هم به کمرشان میبستند. قلمهای آنها از الماس و صفحههایی که بر آن مینوشتند از طلای خالص بود. آنها استعداد خوبی در درس خواندن داشتند. دختر پادشاه که اسمش الیزا بود کتابی داشت که در آن پر از تصویر بود و پادشاه آن کتاب را برایش به قیمت خیلی گرانی خریده بود؛ به قیمت یک کشور.
فرزندان پادشاه بسیار شاد و خوشحال بودند تا اینکه پادشاه با یک ملکهی بدجنس ازدواج کرد و همه چیز ناگهان تغییر کرد. ملکه جدید بچهها را دوست نداشت و دائم آنها را اذیت میکرد. مثلاً وقتی بچهها از او شیرینی میخواستند او توی شیرینی خرده سنگ میگذاشت تا زیر دندانهای آنها برود و بچهها را اذیت کند.
در نهایت، پادشاه تصمیم گرفت که دخترش الیزا را به یک خانواده بسپرد که آنها بزرگش کنند.
مدتی که گذشت ملکه این قدر پیش خود پادشاه از بچههای پادشاه بد گفت که بالاخره پادشاه از آنها متنفر شد تا اینکه یک روز ملکه به آنها گفت: «از این جا بروید و برای خودتون غذا پیدا کنید و زندگی کنید.»
آخرین ویرایش توسط مدیر: