- May
- 13,949
- 20,889
- 238
- وضعیت پروفایل
- خودت شاید نمیدانی چه کردی با دلم اما، دل یک ادم سرسخت را بردی خدا قوت!
خدمتکار با لباسهای رنگارنگ و خیلی قشنگ از راه رسید و همه را تن الیزا کرد و موها و صورت او را هم آرایش کرد.
وقتی خدمتکاران کنار رفتند و همه او را دیدند از زیبایی او حیرت کردند و دهانشان باز ماند. شاه همان موقع گفت که کشیش را خبر کنند تا آنها را به عقد هم درآورد. وقتی کشیش بزرگ شهر آمد و عقد آنها را خواند معلوم بود که زیاد راضی نیست چون حس میکرد که الیزا پادشاه را جادو کرده تا پادشاه با او عروسی کند.
کشیش خیلی سعی کرد که شاه را نصیحت کند تا او این کار را نکند اما او گوش نکرد و از کارش خیلی هم راضی بود پس شاه به همه دستور داد تا جشن بگیرند و شاد باشند و آهنگ بزنند. همه جشن گرفتند و بهترین غذاها را سر میزها بردند. پادشاه میخواست دل الیزا را شاد کند؛ به همین خاطر جاهای مختلف قصر را به او نشان داد؛ از جمله باغ زیبای قصر که در آن پر از گیاهان خوشبو بود اما هیچ فایدهای نداشت. الیزا هیچ جوری خوشحال نمیشد. پس پادشاه او را به اتاقی برد که قرار بود آن دو تا با هم آنجا بخوابند. الیزا با تعجب دید که توی آن اتاق مثل آن غاری که در آن زندگی میکرد از آن گیاهان سوزناک و آن نخها و آن لباسی که از آنها درست کرده بود وجود داشت. چون آنها را شکارچیان دیده بودند و برای اینکه نظرشان را جلب کرده بود به آنجا آورده بودند.
پادشاه به الیزا گفت: «ببین! تمام وسایلت اینجاست. حالا اگه دوست داشتی میتونی همون کارایی که اونجا انجام میدادی اینجا هم انجام بدی.» الیزا وقتی وسایلش را در آنجا دید و از زبان شاه شنید که میتواند به کارش ادامه دهد از پادشاه تشکر کرد و پادشاه هم با خوشحالی او را بوسید و به او گفت: «از حالا تو ملکهی این سرزمین هستی.» بعد از آن شاه دستور داد که خبر ازدواجشان را توی کشور اعلام کنند.
وقتی خدمتکاران کنار رفتند و همه او را دیدند از زیبایی او حیرت کردند و دهانشان باز ماند. شاه همان موقع گفت که کشیش را خبر کنند تا آنها را به عقد هم درآورد. وقتی کشیش بزرگ شهر آمد و عقد آنها را خواند معلوم بود که زیاد راضی نیست چون حس میکرد که الیزا پادشاه را جادو کرده تا پادشاه با او عروسی کند.
کشیش خیلی سعی کرد که شاه را نصیحت کند تا او این کار را نکند اما او گوش نکرد و از کارش خیلی هم راضی بود پس شاه به همه دستور داد تا جشن بگیرند و شاد باشند و آهنگ بزنند. همه جشن گرفتند و بهترین غذاها را سر میزها بردند. پادشاه میخواست دل الیزا را شاد کند؛ به همین خاطر جاهای مختلف قصر را به او نشان داد؛ از جمله باغ زیبای قصر که در آن پر از گیاهان خوشبو بود اما هیچ فایدهای نداشت. الیزا هیچ جوری خوشحال نمیشد. پس پادشاه او را به اتاقی برد که قرار بود آن دو تا با هم آنجا بخوابند. الیزا با تعجب دید که توی آن اتاق مثل آن غاری که در آن زندگی میکرد از آن گیاهان سوزناک و آن نخها و آن لباسی که از آنها درست کرده بود وجود داشت. چون آنها را شکارچیان دیده بودند و برای اینکه نظرشان را جلب کرده بود به آنجا آورده بودند.
پادشاه به الیزا گفت: «ببین! تمام وسایلت اینجاست. حالا اگه دوست داشتی میتونی همون کارایی که اونجا انجام میدادی اینجا هم انجام بدی.» الیزا وقتی وسایلش را در آنجا دید و از زبان شاه شنید که میتواند به کارش ادامه دهد از پادشاه تشکر کرد و پادشاه هم با خوشحالی او را بوسید و به او گفت: «از حالا تو ملکهی این سرزمین هستی.» بعد از آن شاه دستور داد که خبر ازدواجشان را توی کشور اعلام کنند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: