تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

May
13,949
20,889
238
Shz
وضعیت پروفایل
خودت شاید نمی‌دانی چه کردی با دلم اما، دل یک ادم سرسخت را بردی خدا قوت!
خدمتکار با لباس‌های رنگارنگ و خیلی قشنگ از راه رسید و همه را تن الیزا کرد و موها و صورت او را هم آرایش کرد.
وقتی خدمتکاران کنار رفتند و همه او را دیدند از زیبایی او حیرت کردند و دهانشان باز ماند. شاه همان موقع گفت که کشیش را خبر کنند تا آنها را به عقد هم درآورد. وقتی کشیش بزرگ شهر آمد و عقد آنها را خواند معلوم بود که زیاد راضی نیست چون حس می‌کرد که الیزا پادشاه را جادو کرده تا پادشاه با او عروسی کند.
کشیش خیلی سعی کرد که شاه را نصیحت کند تا او این کار را نکند اما او گوش نکرد و از کارش خیلی هم راضی بود پس شاه به همه دستور داد تا جشن بگیرند و شاد باشند و آهنگ بزنند. همه جشن گرفتند و بهترین غذاها را سر میزها بردند. پادشاه می‌خواست دل الیزا را شاد کند؛ به همین خاطر جاهای مختلف قصر را به او نشان داد؛ از جمله باغ زیبای قصر که در آن پر از گیاهان خوشبو بود اما هیچ فایده‌ای نداشت. الیزا هیچ جوری خوشحال نمی‌شد. پس پادشاه او را به اتاقی برد که قرار بود آن دو تا با هم آنجا بخوابند. الیزا با تعجب دید که توی آن اتاق مثل آن غاری که در آن زندگی می‌کرد از آن گیاهان سوزناک و آن نخ‌ها و آن لباسی که از آنها درست کرده بود وجود داشت. چون آنها را شکارچیان دیده بودند و برای این‌که نظرشان را جلب کرده بود به آنجا آورده بودند.
پادشاه به الیزا گفت: «ببین! تمام وسایلت این‌جاست. حالا اگه دوست داشتی می‌تونی همون کارایی که اون‌جا انجام می‌دادی این‌جا هم انجام بدی.» الیزا وقتی وسایلش را در آنجا دید و از زبان شاه شنید که می‌تواند به کارش ادامه دهد از پادشاه تشکر کرد و پادشاه هم با خوشحالی او را بوسید و به او گفت: «از حالا تو ملکه‌ی این سرزمین هستی.» بعد از آن شاه دستور داد که خبر ازدواجشان را توی کشور اعلام کنند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
May
13,949
20,889
238
Shz
وضعیت پروفایل
خودت شاید نمی‌دانی چه کردی با دلم اما، دل یک ادم سرسخت را بردی خدا قوت!
کشیش بزرگ برای مراسم تاج‌گذاری آمد و با این‌که راضی به ازدواج شاه و الیزا نبود اما چون مجبور بود تاج را بر سر الیزا گذاشت و الیزا از آن به بعد ملکه‌ی آن کشور شد. الیزا خیلی دوست داشت که حرف دلش را به شاه بزند. او دوست داشت که قضیه‌ی برادرهایش را به شاه بگوید اما نمی‌توانست حرف بزند چون اگر یک کلمه حرف می‌زد برادرهایش می‌مردند. و شاه از این‌که می‌دید الیزا غمگین است ناراحت می‌شد و دوست داشت که او را خوشحال ببیند. خود الیزا هم که حالا داشت به پادشاه علاقه‌مند می‌شد دوست داشت که خوشحال باشد تا پادشاه هم خوشحال باشد اما دست خودش نبود و نمی‌توانست شاد باشد.
او هر شب، بعد از این‌که شاه خوابش می‌برد از اتاق بیرون می‌رفت و به آن اتاق مخصوصی می‌رفت که وسایل کارش در آنجا بود. او شب‌ها تا صبح کار می‌کرد و برای برادرهایش همان لباس‌های مخصوص را می‌بافت اما یک شب که داشت هشتمین لباس را می‌بافت نخ کم آورد و دیگر نتوانست به کارش ادامه بدهد درحالی‌که هنوز چند لباس دیگر باید برای برادرهایش می‌بافت.
در آن اطراف یک کلیسا بود که الیزا دیده بود در قبرستان آن پر از گیاهان سوزناک است. اما به این فکر می‌کرد که چطور باید به آنجا برود. او با توکل به خدا از جایش بلند شد و یواشکی از قصر بیرون رفت و از راه جنگل به سمت کلیسا رفت. آن شب، مهتاب بر زمین افتاده بود و همه جا را روشن کرده بود. او وقتی به قبرستان رسید زنان جادوگری را در نور مهتاب دید که بر روی قبرها راه می‌رفتند و با دست‌های زشت و استخوانیشان مرده‌ها را از قبرها درمی‌آوردند و گوشت آنها را می‌خوردند و استخوانشان را دوباره زیر خاک می‌کردند. الیزا با ترس و لرز از آنجا رد شد و از خدا خواست که مبادا آنها به او نزدیک بشوند. پس او با عجله گیاهان را از کنار قبرها کند و به سمت قصر دوید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
May
13,949
20,889
238
Shz
وضعیت پروفایل
خودت شاید نمی‌دانی چه کردی با دلم اما، دل یک ادم سرسخت را بردی خدا قوت!
آن شب تنها کسی که او را دید کشیش بزرگ بود. او وقتی این موقع شب الیزا را در قبرستان دید فکر کرد که او جادوگر است و با جادو توانسته است که دل پادشاه را به دست بیاورد. فردای آن شب کشیش، پیش پادشاه رفت و همه چیز را برایش تعریف کرد و گفت مطمئن است که الیزا یک جادوگر است. او وقتی این حرف‌ها را می‌زد مجسمه‌هایی که داخل قصر بودند سرشان را از ناراحتی تکان می‌دادند و اگر زبان داشتند می‌گفتند که این طور نیست و الیزا بی‌گناه است. اما وقتی پادشاه پرسید که چرا آنها سرشان را تکان می‌دهند کشیش به دروغ گفت: «اونا می‌خوان بگن که من راست می‌گم.»
شاه که تحت تأثیر حرف‌های کشیش قرار گرفته بود، از آن به بعد ناراحت بود و اثر ناراحتی هم در چهره‌اش مشخص بود. الیزا فهمیده بود که او ناراحت است اما نمی‌دانست از چه چیزی ناراحت است. از آن به بعد غم پادشاه هم به غم برادرهای الیزا اضافه شد، چون او پادشاه را دوست داشت و اصلاً راضی نبود که او ناراحت باشد.
الیزا با ناراحتی به بافتن لباس‌هایش ادامه می‌داد که یک شب دوباره نخش تمام شد و باز احتیاج به آن گیاه سبز سوزناک داشت چرا که هنوز یک لباس دیگر باقی مانده بود که ببافد. او تصمیم گرفت که دوباره به آن قبرستان برود و از آن گیاهان جمع کند. اما الیزا وقتی به یاد آن جادوگران افتاد در دلش خیلی ترسید اما بعد به خودش جرأت داد و به خدا توکل کرد و به سمت آن قبرستان به راه افتاد.
پادشاه به همراه کشیش هر شب کشیک می‌کشیدند تا ببینند او چه کار می‌کند و به کجا می‌رود. پادشاه می‌خواست ببیند که حرف‌های کشیش واقعیت دارد یا نه. بالاخره آنها الیزا را دیدند که یواشکی از قصر بیرون رفت و هر دو دنبال او رفتند. پادشاه دید همان‌جور که کشیش گفته بود الیزا وارد آن قبرستانی شد که در آن پر از زنان جادوگر بود. او شروع کرد به کندن آن گیاهان و پادشاه مطمئن شد که او یک جادوگر است و با آن گیاهان هم کارهای جادویی می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
May
13,949
20,889
238
Shz
وضعیت پروفایل
خودت شاید نمی‌دانی چه کردی با دلم اما، دل یک ادم سرسخت را بردی خدا قوت!

وقتی آنها به قصر رسیدند شاه به کشیش گفت که باید بگذاریم مردم درباره‌ی او حکم بدهند و آن‌ها بگویند که چه کارش کنیم. وقتی از مردم سؤال شد بیشتر مردم گفتند که باید او را توی آتش بیاندازند تا بسوزد. پس او را در یک سیاهچال انداختند و به جای لحاف و تشک آن گیاهان تند و تیز خودش را به او دادند که مثلاً زجر بکشد اما او خوشحال شده بود که حالا می‌تواند کارش را در همانجا ادامه دهد. او در همانجا به طور جدی کارش را ادامه داد و آخرین لباسی را که باقی مانده بود شروع به بافتن کرد. الیزا به این مسئله که بچه‌ها دائم ل*ب پنجره می‌آمدند و مسخره‌اش می‌کردند اهمیت نمی‌داد و فقط مشغول بافتن بود.
غروب شده بود که الیزا تقریباً کارش را به پایان رسانده بود. همان موقع کوچک‌ترین برادرش او را پیدا کرد و ل*ب پنجره آمد. الیزا از خوشحالی فریاد کشید. در آن موقع کشیش به سیاهچال وارد شد. کشیش به دستور پادشاه قرار بود که پیش او بیاید تا مثلاً دلداری‌اش بدهد. الیزا که می‌خواست کار آخرین لباسش را تمام کند با اشاره به او گفت که تنهایش بگذارد. کشیش با ناراحتی آنجا را ترک کرد و الیزا دوباره مشغول بافتن لباس شد. او باید همان شب کار را تمام می‌کرد وگرنه همه‌ی زحماتش به هدر می‌رفت.
حیواناتی که در آن اطراف بودند می‌دانستند که الیزا بی‌گناه است برای همین سعی می‌کردند که به او کمک کنند. یک پرنده ل*ب پنجره بود که برای او تا صبح می‌خواند که او دلش شاد بشود و بتواند به خوبی کار کند. موشی هم که آنجا بود سعی می‌کرد به الیزا کمک کند. او گیاهان را برای او دسته می‌کرد و دم دستش می‌گذاشت تا کارش سریع‌تر انجام بشود.

هنوز صبح نشده بود که برادرهای الیزا آمدند دم در قصر و گفتند که می‌خواهند شاه را ببینند اما نگهبان‌ها گفتند که نمی‌شود الآن مزاحم شاه شد چون او خواب است. اما اگر آنها صبر می‌کردند تا صبح شود به قوهای وحشی تبدیل می‌شدند برای همین التماس کردند که آنها را راه بدهند اما فایده‌ای نداشت. پس یازده پسر آن قدر دم در قصر ایستادند تا این‌که صبح شد و تبدیل به یازده قوی وحشی شدند و توانستند روی حیاط قصر پرواز کنند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
May
13,949
20,889
238
Shz
وضعیت پروفایل
خودت شاید نمی‌دانی چه کردی با دلم اما، دل یک ادم سرسخت را بردی خدا قوت!
چون قرار بود که صبح الیزا را بسوزانند مردم دم در جمع شده بودند تا سوختن او را تماشا کنند. الیزا را سوار یک کالسکه کرده بودند و داشتند می‌آوردند در جایی که باید او را می‌سوزاندند اما او به جای این‌که ناراحت باشد مشغول بافتن آخرین لباس برادرهایش بود و چیزی نمانده بود که آن هم تمام شود. مردم او را مسخره می‌کردند و می‌گفتند که او دارد جادو می‌کند چون فکر می‌کردند که او جادوگر است.
ده زره کنار او بود و آخری آن هم هنوز دستش بود که داشت روی آن کار می‌کرد. مردم به طرفش حمله کردند تا آن لباس‌ها را از او بگیرند اما همان هنگام برادرهای او که به شکل قوهای وحشی بودند به سمت مردم رفتند و مردم هم ترسیدند و فرار کردند. بعضی‌ها همان موقع توی دلشان گفتند: «حتماً خدا می‌خواد بگه که این بنده‌ی اون بی‌گناهه.»
همان موقع بود که جلاد جلو آمد و او را به سمت هیزم‌های آتش برد اما الیزا یک لحظه تمام زورش را جمع کرد و از دست جلاد فراد کرد و به سمت کالسکه رفت. او یازده لباس را برداشت و بر روی برادرهایش انداخت. آنها همان لحظه به شکل یازده انسان کامل درآمدند به جز کوچک‌ترین برادر او که یک دستش هنوز بال قو بود. آن هم به خاطر این که الیزا وقت نکرد تا یکی از آستین‌های لباس او را ببافد.
حالا او بعد از مدت‌ها می‌توانست صحبت کند چون دیگر برادرهایش تبدیل به انسان شده بودند. او به مردم گفت که بی‌گناه است، مردم هم در مقابل او زانو زدند و از او خواستند که آنها را ببخشد. الیزا آن‌قدر خسته بود که نتوانست جواب آنها را بدهد و بی‌هوش شد.
پس برادر بزرگ او بلند گفت: «خواهر من بی‌گناهه.» و شروع کرد به تعریف کردن آن چیزهایی که اتفاق افتاده بود. او از تمام فداکاری‌هایی که خواهرش کرده بود گفت. همان‌طور که او حرف می‌زد از هیزم‌ها گل‌های زیبا و رنگارنگی درمی‌آمد که بوی عطر آنها فضای حیاط را خوشبو کرده بود.
شاه که به مهربانی‌های الیزا پی برد یکی از گل‌ها را با دست خودش کند و روی سینه‌ی الیزا گذاشت. الیزا به هوش آمد. او که فهمید شاه همه چیز را فهمیده است بسیار خوشحال شد و شاه هم دستور داد تا جشن بگیرند و مردم شادی کنند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا