تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

داستان های جذاب کودکانه ?

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Nov
455
823
93
Shz
وضعیت پروفایل
تجربه را، تجربه کردن خطاست...!
مراقبت از سگ كوچولو

sk05601.jpg

دوست داينا به مسافرت رفته است، داينا به او قول داد تا از سگش مراقبت كند. او خيلي هيجان زده است .

او مي داند كه مراقبت از يك سگ سرگرمي جالبي است و البته مي داند كه اينكار زحمت دارد.

sk05602.jpg

داينا بايد هر روز به سگ كوچولو غذا بدهد، زيرا او هميشه گرسنه است. سگ قهوه اي هر روز كلي غذا مي خورد و هر روز بزرگتر و بزرگتر مي شود.

sk05603.jpg

داينا بايد هر روز به او يك ظرف آب بدهد. آب تازه و خنك خيلي دلچسب است. بعضي وقتها هم سگ كوچولو دو تا ظرف آب مي خورد.

sk05604.jpg

داينا بايد هر روز سگ را براي قدم زدن بيرون ببرد. سگ كوچولو قدم زدن و يا دويدن با داينا را خيلي دوست دارد.

داينا بازي كردن با سگ را خيلي دوست دارد. سگ كوچولو هم از بازي كردن با توپ لذ*ت مي برد.

sk05605.jpg

داينا گاهي اوقات بايد سگ كوچولو را به حمام ببرد و او را خشك كند، اما سگ كوچولو براي خشك شدن، خودش را تكان مي دهد.

sk05606.jpg

گاهي اوقات داينا موهاي او را برس مي كشد و آن وقت سگ كوچولو درخشان و مرتب به نظر مي رسد.

sk05607.jpg

گاهي اوقات هم بايد سگ كوچولو را به دامپزشك نشان داد. آقاي دامپزشك هم او را معاينه مي كند و مي گويد، اين يك سگ سالم و قوي است.

sk05608.jpg

داينا مي داند كه مراقبت از يك سگ خيلي دشوار است، اما اينكار سرگرمي جالبي است
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Nov
455
823
93
Shz
وضعیت پروفایل
تجربه را، تجربه کردن خطاست...!
بازی اشکنک داره…



خرگوش و راسو و قورباغه با هم بازی میکردن ، موش کوچولو هم گوشه ای نشسته بود و داشت نگاهشون میکرد.خرگوش به اینطرف و آن طرف می دوید.راسو از درخت بالامی رفت. قورباغه هم جست وخیزی کرد ، اما موش کوچولو از جاش تکون نمی خورد.خرگوش به طرف موش کوچولو اومد و گفت :” تو هم بیا بازی،با هم مسابقه می دیم و از تپه بالا می ریم”
موش کوچولو گفت :” نه، یه وقت از روی تپه قل میخورم و میفتم اونوقت سرم میشکنه”
راسو گفت :” پس بیا از درخت بالا بریم”
موش کوچولو گفت :” نه ، از بالای درخت میفتم رو زمین و سرم میشکنه”
قورباغه گفت:” پس بیا به این طرف و اون طرف بدویم و جست و خیز کنیم”
موش کوچولو گفت :” نه ، سرم به سنگ میخوره و میشکنه”
خرگوش گوشهاش رو تکون داد. به راسو و قورباغه نگاه کرد و گفت :” موش کوچولو خیلی ترسو ا.بریم و خودمون مسابقه بدیم”
خرگوش و راسو و قورباغه به دنبال هم دویدن. وقتی که به تپه رسیدن شروع به بالا رفتن کردن.هر کس که زودتر به بالای تپه می رسید برنده بود. موش کوچولوهنوزهم گوشه ای نشسته بود و داشت تماشاشون می کرد. خرگوش و راسو به سرعت داشتن از تپه بالا می رفتن، قورباغه هم جست و خیز کنان به دنبال اون دوتا می رفت.خرگوش از بقیه جلو زد، به بالای تپه رسید و با صدای بلند گفت :” من برنده شدم”
راسو نفس زنان گفت:” حالا از اون درخت بالا می ریم، هر کس زودتر به بالای درخت برسه اون برنده ست”
مسابقه شروع شد. هر سه به طرف درخت دویدن.موش کوچولو همونجور یه گوشه نشسته بود و داشت با حسرت نگاهشون می کرد.
راسو مثل گربه از درخت بالا رفت و گفت :” من برنده شدم”
قورباغه نفس زنان گفت:” حالا از روی رودخونه می پریم.هر کس که توی آب نیفته اون برنده ست”
هر سه به طرف رودخونه دویدن. موش کوچولو همچنان داشت با غصه به خرگوش و راسو و قورباغه نگاه می کرد. اون خیلی دلش می خواست که بره و با دوستاش بازی کنه اما می ترسید که سرش بشکنه.
خرگوش وراسو نتونستن که از روی رودخونه بپرن.اما قورباغه جستی زد وزود به اون طرف رودخونه پرید.بعد با خوشحالی گفت :” من برنده شدم”
خرگوش گفت :”حالا چی بازی کنیم؟”
راسو و قورباغه به هم نگاه کردن.موش کوچولو که دیگه حوصلش سر رفته بود به طرفشون اومد و گفت :”من هم بازی میکنم”
بعد تخته سنگی رو که در پایین تپه بود نشون داد و گفت :”هر کس زودتر به اون تخته سنگ برسه برنده ست”
خرگوش و راسو و قورباغه قبول کردن.همه با هم شروع کردن به دویدن.خرگوش وسط راه پاش لیز خورد و روی راسو افتاد.قورباغه و موش کوچولو از اون دوتا جلو زدن.موش کوچولو از قورباغه هم جلو زد.وقتی به تخته سنگ رسید با صدای بلند گفت :”من برنده شدم”
خرگوش و راسو و قورباغه با حسرت به موش کوچولو نگاه کردن.موش کوچولو از خوشحالی ،روی تخته سنگ بالا و پایین می پرید.انگار یه عالمه پنی رو مغز گردو بهش دادن.اما یک دفعه دمش زیر پاش گیر کرد و با سر ازروی تخته سنگ افتاد پایین .وسط سرموش کوچولو یک کم زخم شد.شروع کرد به گریه کردن و گفت :” دیدین آخر،سرم شکست”
خرگوش و راسو و قورباغه به طرف موش کوچولو دویدن.دورش حلقه زدن و بالا و پایین پریدن و خوندن:” بازی اشکنک داره، سر شکستنک داره”
موش کوچولو هم به اونا نگاه کرد وخندید.



یک کلاغ چهل کلاغ



یکی بود یکی نبود .جوجه کلاغی بود که هنوز پرواز کردن رو خوب یاد نگرفته بود.یک روز مامانش یعنی ننه کلاغه میخواست به دنبال غذا بره.قبل از رفتن به جوجه کلاغ گفت :”از لونه بیرون نیا تا من برگردم”
اما جوجه کلاغه حرف مامانش رو گوش نکرد.وقتی اون رفت جستی زد و از تو لونه روی شاخه درخت پرید.از رو شاخه درخت روی زمین پرید.بعد دوباره جست زد و روی درخت نشست.وقتی که دید جست و خیز کردن رو بلده خیلی خوشحال شد.خیال کرد که پرواز کردن هم به همین راحتیه.بالهاش رو باز کرد واز روی درخت به سمت آسمون پرید.اما چند تا بال که زد دیگه نتونست پرواز کنه بچه ها.با سر توی بوته های خار افتاد.هر کاری کرد نتونست از توی بوته های خار بیرون بیاد.
در همین موقع یک کلاغ داشت ازاونجا میگذشت.چشمش به جوجه کلاغ افتاد.با خودش گفت :” چه کنم؟چی کار کنم؟ برم بقیه رو خبر کنم” بعد بال زد و رفت به کلاغ دومی و سومی و چهارمی و پنجمی رسید و گفت:” چه نشسته این که جوجه ننه کلاغه توی خارها افتاده”
کلاغ پنجمی بال زد و رفت به کلاغ ششمی و هفتمی و…تا دهمی رسید و گفت:” چه نشسته این که جوجه ننه کلاغه توی خارها افتاده و نوکش هم شکسته”
کلاغ دهمی اشکش در اومد.پر زد و رفت به کلاغ یازدهمی و دوازدهمی و… همینطوریبه بیستمی رسید .و گفت:”چه نشسته این که جوجهننه کلاغه توی خارها افتاده و نوکش شکسته و حتما بالش هم شکسته”
کلاغ بیستمی با دوتا بالش زد توی سرش و پرواز کرد.به کلاغ بیست ویکمی و بیست و دومی ووو همینطوری تا سی امی رسید و گفت :” چه نشسته این که جوجه ننه کلاغه توی خارها افتاده و نوکش و بالش هم شکسته و حتما هم پرهاش ریخته”
کلاغ سی امی قار قاری کرد و پر زد و رفت و به کلاغ سی و یکمی و سی ودومی و … همینجور تا چهلمی رسید و گفت :” چه نشسته این که جوجه ننه کلاغه افتاده توی خارها و نوکش شکسته و بالش هم شکستهو پرهاشم ریخته و تلف شده و از بین رفته”
کلاغ چهلمی چنان قار قاری کرد که نگو و نپرس، پر زد و رفت وهمه کلاغ ها روجمع کرد و به دنبال خودش راه انداخت تا به لونه ننه کلاغه برن تا ببینن چه خبر شده.
خلاصه چهل تا کلاغ پر زدن تا به خونه ننه کلاغه برن ،اما هنوز به لونه اون نرسیده بودن که جوجه کلاغه رو دیدن که تو بوته خارها گیر کرده بود و ننه کلاغه داشت بیرونش می کشید. کلاغ ها قار قار کنان و با تعجب به هم دیگه نگاه کردن. کلاغ چهلمی گفت :” اینکه جوجه کلاغه ست، نوکش نشکسته، بالش هم نشکسته تازه پرهاشم نریخته ، زنده ست و فقط توی خارها گیر کرده”
کلاغ پنجمی گفت :” من خیال کردم نوکش شکسته”
کلاغ دهمی گفت :”من خیال کردم بالش شکسته”
کلاغ بیستمی گفت:”من خیال کردم پرهاش ریخته”
کلاغ سی امی گفت :” من خیال کردم از بین رفته”
اون وقت هر چهل تا کلاغ به ننه کلاغه کمک کردن تا جوجه اش رو از توی خارها بیرون بکشه.بعد هم به هم قول دادن که تا چیزی رو به چشم خودشون نبینن ، درباره ش حرفی نزنن تا خبرها یک کلاغ چهل کلاغ نشن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Nov
455
823
93
Shz
وضعیت پروفایل
تجربه را، تجربه کردن خطاست...!
بالی یک دایناسور کوچک بود. اون و دوستانش تصمیم گرفتن که به مدت یک هفته در جزیره باتلاق بمونن و گردش کنن.اونا می خو*ردن و بازی می کردن و زیرنور ستاره ها می خوابیدن. همه بسیار هیجان زده بودن ، همه به جز بالی ، چون بدترین دشمن اون یعنی تایرون هم با اونا داشت میومد.
تایرون که همه اون رو تایرون وحشتناک صدا می کردن باعث ایجاد دردسر میشد و مشکلات زیادی به وجود میورد.



1-300x193.jpg




تایرون هم مثل بقیه یک بچه دایناسور بود ، اما اون بزرگ تر و وقوی تر از بقیه دایناسور ها بود. خلاصه دایناسورها شروع کردن به بازی. تایرون بدون هیچ نگرانی و زحمتی اولین بازی رو به راحتی برد و برنده شد.
دایناسور ها تصمیم گرفتن بازی های دیگه ای که احتیاج به زور و قدرت زیادی نداشت رو بازی کنن. اونا قایم موشک بازی کردن ، کارت بازی کردن اما تو همه ی بازی ها باز هم تایرون برنده می شد. بالی با خودش فکر کرد :” یه چیزایی اینجا درست نیست”





2-300x190.jpg


به نظر می رسید که تایرون هیچ توجهی به بقیه نمی کرد و براش اصلا مهم نبود که بقیه بچه دایناسورها چه احساسی از کارهای اون دارن. تایرون هر جور که دلش می خواست بازی می کرد و فقط و فقط هم قانون های خودش رو تو بازی قبول داشت. مثلا تو بازی پرتاب سنگ وقتی که بچه دایناسورها حواسشون نبود اون پاش رو درست اون طرف خط سفید گذاشت و از روی خط رد شد، به خاطر همین تایرون خیلی زود تو بازی پرتاب سنگ برنده شد.



3-300x189.jpg




اون با خودش گفت :” هورااا ، تقلب کردن و جر زنی کردن خیلی راحت و آسونه ، به شرطی که کسی متوجه نشه”
در همین موقع بالی و دوستاش ناراحت و غمگین بودن. اونا همه سنگ هاشون رو به تایرون باخته بودن و از دست داده بودن.
استیگو سرش رو با ناراحتی تکون داد و گفت :” اون چه جوری این کار رو انجام می ده؟”
تری جواب داد :” من مطمئنم که اون داره تقلب می کنه و هممون رو گول می زنه”
بالی گفت :” من هم همین فکر رو میکنم ، دفعه بعد ما اونو از نزدیک نگاه میکنیم ، ما باید تایرون رو موقع تقلب و جر زنی کردن گیر بندازیم”



4-300x190.jpg




بازی بعدی مسابقه بردن تخم بزرگ دایناسور بود. این بازی مورد علاقه بالی بود. بالی از همه جلوتر بود و مسابقه هم داشت به پایان می رسید ، تایرون هم نزدیکش بود و درست پشت سرش قرار داشت. ناگهان بالی لغزید و زمین خورد و روی چیزی بزرگ و سبز رنگ افتاد. بله بچه ها اون پای تایرون بود.
بالی فریاد زد :” دایناسور بدجنس و متقلب”
اما تایرون با یک لبخند بزرگ روی صورتش در حال عبور از خط پایان بود .



5-300x187.jpg




بالی به دوستاش گفت :” تایرون برنده مسابقه نیست ، ندیدین که چه جوری برای من پشت پا گرفت وباعث شد من زمین بخورم؟”
اما هیچ کدوم از دایناسورها اون لحظه رو ندیده بودن ، اونا حواسشون به تخم دایناسورهای خودشون بود که یه موقع روی زمین نیفته و نبازن. مثل همیشه تایرون قسم خورد که هیچ اشتباهی نکرده و به خاطر همین بقیه مجبور شدن جایزه نفر اول مسابقه رو به اون بدن ، و اون چیزی نبود جز یک تخم دایناسورشکلاتی خوشمزه.
یک بار دیگه تایرون از خودش وکاری که کرده بود راضی و خوشحال بود. اون با خودش می گفت :” بله ، واقعا که تقلب جواب میده و خوبه ،تنها کاری که باید انجام بدیم اینه که یه دروغ بزرگ و چاق و چله بگیم”



6-300x191.jpg




استلا گفت :” حالا وقت مسابقه گونی سواریه”
بالی گفت :” منو حساب نکن ، من دیگه با تایرون هیچ بازی ای نمی کنم”
در واقع هیچکس دلش نمی خواست با تایرون بازی کنه .اما استلا گفت :” نادون نباشین ، هیچکس نمی تونه تو مسابقه گونی تقلب کنه. غیر از این ، برنده بهترین جایزه رو از همه می گیره ، یه داسناسور شکلاتی خوشمزه.” همه دلشون می خواست که اون جایزه خوشمزه و لذیذ رو به دست بیارن و خیلی زود مسابقه شروع شد. اما… باور کنین یا نکنین ، یک بار دیگه تایرون تومسابقه اول شد و برد.



7-300x190.jpg






تایرون سریع جایزه رو گرفت و رفت تا از خو*ردن دایناسور شکلاتی خوشمزه اش لذ*ت ببره ، اما این دفعه بالی دنبالش رفت و تعقیبش کرد و رازش رو فهمید . بالی دید که قسمت پایین کیسه تایرون بازه. تایرون مثل بقیه لی لی نکرده بود و نپریده بود ، اون تمام مدت مسابقه رو دویده بود بچه ها. بالی فریاد زد :” تو یه دایناسور حقه باز و دروغگو هستی ، اون دایناسور شکلاتی رو پس بده ، اون جایزه حق تو نیست”
ناگهان تایرون عصبانی شد ، با صدای بلند داد زد و گفت :” بهتره ساکت بشی مارمولک کوچولو،اگر یک کلمه درباره این ماجرا به کسی حرفی بزنی همه استخوناتو خورد می کنم”



8-300x192.jpg




اما بالی تمام جریان رو برای دوستاش تعریف کرد. بالی گفت :” من از دست تایرون وحشی خسته و بیزار شدم” و محکم پاهاش رو روی زمین کوبید. استلا پرسید :” اما ما چی کار می تونیم بکنیم؟ تایرون خیلی بزرگ و قویه” بالی گفت :” اگر تایرون نتونه منصفانه و درست بازی کنه و بخواد همش تقلب کنه و کلک بزنه ، ما اون رو از بازی بعدی کنار میذاریم و به بازی راهش نمی دیم . من یه نقشه دارم ، بیاین امشب بعد از اینکه تایرون خوابید دور هم جمع بشیم تا من نقشه م رو براتون بگم”



9-300x192.jpg




اون شب وقتی همه دایناسورها دور آتیش جمع شده بودن، بالی نقشه ش رو برای همه با صدای بلند گفت. ” همه گوش کنین ، این نقشه جزیره باتلاقه ،و این نقطه جاییه که من یک سورپرایز ویژه و مخصوص رو اونجا قایم کردم”
استیگوگفت :” هورررا ، شکار گنج ، چه فکر جالبی، حالا این شگفتی و سورپرایز چی هست؟”
بالی گفت :” نمیتونم بگم ، این یه رازه . شما باید تا فردا صبر کنین. شکار و جستجو برای گنج صبح اول وقت شروع می شه.اما…به تایرون متقلب و حقه باز در باره گنج هیچ حرفی نزنین ، من نمیخوام تایرون گنجمون رو خر*اب کنه و از بین ببره”



10-300x192.jpg




بالی متوجه نشد ، ولی تایرون همه حرف های اون رو از پشت درخت شنید. تایرون اصلا نمی تونست تا فردا صبح صبر کنه. نصفه شب که شد ، وقتی همه دایناسور ها به خواب رفتن ، تایرون نقشه و بیل رو برداشت و یواشکی توی تاریکی به سمت گنج به راه افتاد.



11-300x190.jpg




وقت طلوع خورشید بود که تایرون جای گنج رو پیدا کرد. اون با خوشحالی فریاد کشید :” هورااا..دوباره برنده شدم ،حالا گنج مال خودم می شه.همش مال خودمه”
تایرون با عجله و سرعت زیاد شروع کرد به کندن زمین. تایرون اصلا نگاه نکرد که خاک و گلی رو که از زمین می کنه و بر میداره کجا پرتاب می کنه. تایرون دسته و گروه زنبورهای عصبانی رو پشت سر خودش ندید تا اینکه دیگه خیلی دیر شد.



12-300x193.jpg






تایرون همونطور که دسته زنبورهای عصبانی دنبالش کرده بودن جیغ می زد و فریاد می کشید :” کمک کمک ”
دایناسورهای دیگه صدای فریاد های تایرون رو شنیدن و با عجله به سمت دریاچه دویدن.



13-300x192.jpg






وقتی که اونا نقشه و بیل رو اونجا دیدن ، فهمیدن که چه اتفاقی افتاده. تری گفت : ” تایرون دوباره می خواست به ما کلک بزنه. اون می خواست گنج رو برای خودش برداره”
بالی با خنده گفت :” به نظر می رسه که تایرون واقعا غافلگیر شده ”





14-300x194.jpg


عصر اون روز دایناسورها یه مهمونی خیلی بزرگ تو جزیره باتلاق برگزار کردن.
جعبه گنج پر از آتیش بازی بود ، بالی و دوستاش از این نماش دیدنی حسابی لذ*ت بردن.اما تایرون اصلا خوشحال نبود. جای نیش زنبور های عسل عصبانی خیلی دردناک بود و حسابی می سوخت و تایرون مجبور شد تمام شب رو توی آب بمونه بچه ها.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Nov
455
823
93
Shz
وضعیت پروفایل
تجربه را، تجربه کردن خطاست...!
یک روز صبح فندق ، سنجاب کوچولوی قصه ما بیشتر از روزهای دیگه تو رختخوابش موند ، اون اصلا دوست نداشت از جاش بلند بلشه بچه ها، اون هیچ کاری نداشت که انجام بده و از همه بدتر فندق هیچ دوستی نداشت تا باهاش بازی کنه. اون با خودش فکر کرد :” ممکنه همینطوری به خوابیدنم ادامه بدم” سنجاب کوچولو همینطور که داشت با خودش فکر می کرد ناگهان متوجه شد که خونش داره به شدت می لرزه و تکون میخوره. اون با خودش گفت : ” وای زلزله” و بلافاصله بیدارشد و از رختخوابش بیرون پرید.



1-1-204x300.jpg






اما… هیچ زلزله ای در کار نبود بچه ها ، اون فقط موریس ، سمور دریایی شیطونی بود که از شاخه درختی که فندوق روش لونه داشت ، آویزون شده بود و داشت تاب می خورد.



2-1-300x222.jpg




فندق با عصبانیت به موریس گفت :” تو دیوونه ای ، صبح به این زودی یه همچین سر و صدایی راه میندازن آخه؟”
موریس جواب اد :” مشکل چیه؟ چت شده؟ تو چرا نمی تونی بیای بیرون و بازی کنی؟”
فندق جوابی نداشت چون که نمی خواست موریس بدونه که اون هیچ دوستی برای بازی نداره.



4-1-300x222.jpg




موریس همونجور که داشت پوست تنش رو خشک می کرد گفت :” من فکر کنم بدونم مشکل تو چیه، توفقط از وضعیت خودت خسته شدی و حوصله ات سر رفته که گاهی اوقات برای همه ما اتفاق میفته، آیا تا به حال فکر کردی که چرا ما سمورها همیشه شاد و خوشحالیم؟ به خاطر اینکه ما هر روز یک دوست جدید و تازه پیدا می کنیم”
فندوق با شک و تردید به موریس نگاهی انداخت و گفت :” پس اینجوری باید بیشتر از صد تا دوست داشته باشی”
موریس گفت :” اوه ، شاید حتی بیشتر از این ،با من بیا تا بعضی از دوستا و رفیقام رو بهت نشون بدم”
فندق اون لحظه نتونست حرفای موریس رو باور کنه ولی به اندازه کافی برای رفتن با اون کنجکاو شده بود ، پس با هم به راه افتادن.



5-1-300x222.jpg




موریس وسط یک تکه زمین پر از گل پرید و گفت :” اینجارو نگاه کن ، اینا بعضی از دوستای من هستن”
فندق با صدای بلند گفت :” ولی اینا فقط یه تعدادی گل بی عقل و زبون بسته و ساکت ان ، اینا که دوست نیستن”
موریس با اصرار گفت :” چرا نیستن ؟ آیا اونا با بوی خوبشون دوست داشتنی نیستن؟ به اونا نگاه کن ، به نظر میاد که همشون دارن به ما لبخند می زنن.کسی که به من لبخند می زنه دوست منه.”



6-1-300x223.jpg




بعد موریس گفت :” حالا بیا تلاش کنیم تا پروانه ها رو بگیریم،اونا میتونن دوستای خیلی حقه باز و کلکی باشن”
فندق هنوز هم فکر می کرد که موریس کم عقل و نادونه و رفتارای بچه گانه انجام می ده، امابا این حال فندق دنبال پروانه ها دویدن و گرفتنشون رو خیلی دوست داشت. هر وقت موریس یه پروانه رو می گرفت ، سریع ازادش میکرد و اجازه می داد که دوباره پرواز کنه و بره. موریس با خنده گفت :” ما نباید دوستامون رو زندانی کنیم” و با صدای بلند خندید.



8-1-300x224.jpg






بعد از بازی با پروانه ها اونا رفتن و رفتن تا به یه رودخونه رسیدن. موریس یک ردیف سنگ رو نشون داد که از این طرف رودخونه به اون طرف رودخونه چیده شده بودن. موریس گفت:” این دوستام بیشتر از یک پل سرگرم کننده و بامزه هستن” اما فندق خیلی هم مطمئن نبود که واقعا اینطوری باشه.





7-1-300x223.jpg


فندق دونه دونه از روی سنگا به روی سنگ بعدی پرید، اون تقریبا به اون طرف رودخونه رسیده بود که ناگهان لیز خورد و به داخل آب افتاد.
همونطوری که فندوق با پوست و دم خیس که آب ازشون چکه چکه می کرد به ل*ب رودخونه رسید،با عصبانیت فریاد زد :” من فکر می کردم که آب هم یکی از دوستای تو باشه”
موریس با خنده گفت :” البته که هست ،دلیلی نداره که ناراحت باشی ،آب می تونه خیلی هیجان انگیز و سرگرم کننده باشه، با من بیا تا بهت نشون بدم”



9-1-300x222.jpg




موریس که داشت زیر یه آبشار کوچولو آب تنی میکرد رو کرد به فندق و گفت :” من عاشق آبم ،اون منو قلقلک میده و حسابی خنکم می کنه”
حالا فندق مجبور به خندیدن شد.اون از اینکه تا به حال متوجه این همه قشنگی و زیبایی در اطرافش نشده بود و اصلا به اونا دقت نکرده بود کمی احساس خجالت و نادونی کرد.
بعد از اینکه آب تنی موریس تموم شد، آب قطره قطره داشت ازهر دوتای اونا چکه می کرد وحسابی خیس و مرطوب بودن. اونا خودشون رو تکوندن و قطره های آب رو به این ور و اون ور پرتاب کردن. بعد موریس تندی از تپه بالا رفت و دستهاش رو از دو طرف باز کرد. اون گفت :” حالا بیا اجازه بدیم دوستم باد پوست بدنمون رو خشک خشک کنه” و اینطوری شد که پوست بدنشون کاملا خشک وپاکیزه شد.



10-1-300x223.jpg




بعد موریس به فندق گفت :” بیا بریم اون طرف زیر نورخورشید دراز بکشیم”
تابش نور گرم افتاب روی پوست شکمشون، احساس خیلی خوبی رو تو فندوق و موریس به وجود اورد. فندق با خودش گفت :” من فکر میکنم که خورشید یکی از بهترین دوست هایی هست که ما داریم ” اما به موریس حرفی نزد. بعد از مدتی موریس گفت :” من خیلی گشنمه” ، حالا فندوق بود که داشت حرف می زد و می گفت :” با من بیا ، من کسی رو میشناسم که می تونه به ما مقداری خوراکی برای خو*ردن بده”
موریس گفت :” منظورت یه دوسته؟” ، فندوق با خنده گفت :” آفرین درست گفتی” و بعد به سرعت دویدن واز اونجا دور شدن.



11-1-300x223.jpg




فندق به موریس درخت سیبی رو نشون داد که پر از سیب های قرمز رسیده و آبدار بود. موریس با خنده گفت :” من از دوستت خیلی خوشم اومد” فندق هم جواب داد :” منم همینطور”



12-1-300x223.jpg




بعد اون دوتا روی شاخه درخت سیب نشستن و به ابرهایی که تو آسمون در حال عبور بودن نگاه کردن.حالا دیگه خورشیدداشت کم کم غروب می کردو وقت اون شده بود که فندق و موریس به خونشون برگردن.



13-1-300x223.jpg




فندوق زیر ل*ب و با خجالت پرسید :” آیا دوست جدیدت رو برای امروز پیدا کردی؟”
موریس گفت :” نه ، پیدا نکردم ، من همه چیز رو فراموش کردم، ما امروز خیلی سرمون شلوغ بود و مشغول بازی بودیم.” بعد اون لبخندی زد و گفت :” تو چطور؟ دوست داری دوست جدیدم باشی؟”
فندق از این فکر و پیشنهاد موریس خیلی خوشش اومد وکلی خوشحال شد، وهمونطور که در حال پارو زدن و حرکت به سمت خونه بودن فندوق موریس رو محکم ب*غل کرده بود.





14-1-300x222.jpg




بعد از اینکه به خونه رسیدن هردوتا دوست به هم شب بخیر گفتن . موریس گفت :” فردا صبح زود میبینمت ، من دلم میخواد تو دوست های دیگه منومثل خرسا ، خرگوشا و راکون ها رو هم ببینی و باهاشون آشنا بشی” و بعد از روی شاخه درخت سر خورد وتوی آب نا پدید شد.



15-1-300x222.jpg




اون شب فندق خیلی زود به رختخوابش رفت.اون ساعت بالای سرش رو کوک کرد تا خیالش راحت باشه که فردا خواب نمیمونه و می تونه صبح ، زود و به موقع از خواب بیدار بشه. از همه اینا گذشته اون دلش نمیخواست دوستانی که فردا منتظر دیدنش بودن رو نا امید کنه.



16-300x223.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا