بالی یک دایناسور کوچک بود. اون و دوستانش تصمیم گرفتن که به مدت یک هفته در جزیره باتلاق بمونن و گردش کنن.اونا می خو*ردن و بازی می کردن و زیرنور ستاره ها می خوابیدن. همه بسیار هیجان زده بودن ، همه به جز بالی ، چون بدترین دشمن اون یعنی تایرون هم با اونا داشت میومد.
تایرون که همه اون رو تایرون وحشتناک صدا می کردن باعث ایجاد دردسر میشد و مشکلات زیادی به وجود میورد.
تایرون هم مثل بقیه یک بچه دایناسور بود ، اما اون بزرگ تر و وقوی تر از بقیه دایناسور ها بود. خلاصه دایناسورها شروع کردن به بازی. تایرون بدون هیچ نگرانی و زحمتی اولین بازی رو به راحتی برد و برنده شد.
دایناسور ها تصمیم گرفتن بازی های دیگه ای که احتیاج به زور و قدرت زیادی نداشت رو بازی کنن. اونا قایم موشک بازی کردن ، کارت بازی کردن اما تو همه ی بازی ها باز هم تایرون برنده می شد. بالی با خودش فکر کرد :” یه چیزایی اینجا درست نیست”
به نظر می رسید که تایرون هیچ توجهی به بقیه نمی کرد و براش اصلا مهم نبود که بقیه بچه دایناسورها چه احساسی از کارهای اون دارن. تایرون هر جور که دلش می خواست بازی می کرد و فقط و فقط هم قانون های خودش رو تو بازی قبول داشت. مثلا تو بازی پرتاب سنگ وقتی که بچه دایناسورها حواسشون نبود اون پاش رو درست اون طرف خط سفید گذاشت و از روی خط رد شد، به خاطر همین تایرون خیلی زود تو بازی پرتاب سنگ برنده شد.
اون با خودش گفت :” هورااا ، تقلب کردن و جر زنی کردن خیلی راحت و آسونه ، به شرطی که کسی متوجه نشه”
در همین موقع بالی و دوستاش ناراحت و غمگین بودن. اونا همه سنگ هاشون رو به تایرون باخته بودن و از دست داده بودن.
استیگو سرش رو با ناراحتی تکون داد و گفت :” اون چه جوری این کار رو انجام می ده؟”
تری جواب داد :” من مطمئنم که اون داره تقلب می کنه و هممون رو گول می زنه”
بالی گفت :” من هم همین فکر رو میکنم ، دفعه بعد ما اونو از نزدیک نگاه میکنیم ، ما باید تایرون رو موقع تقلب و جر زنی کردن گیر بندازیم”
بازی بعدی مسابقه بردن تخم بزرگ دایناسور بود. این بازی مورد علاقه بالی بود. بالی از همه جلوتر بود و مسابقه هم داشت به پایان می رسید ، تایرون هم نزدیکش بود و درست پشت سرش قرار داشت. ناگهان بالی لغزید و زمین خورد و روی چیزی بزرگ و سبز رنگ افتاد. بله بچه ها اون پای تایرون بود.
بالی فریاد زد :” دایناسور بدجنس و متقلب”
اما تایرون با یک لبخند بزرگ روی صورتش در حال عبور از خط پایان بود .
بالی به دوستاش گفت :” تایرون برنده مسابقه نیست ، ندیدین که چه جوری برای من پشت پا گرفت وباعث شد من زمین بخورم؟”
اما هیچ کدوم از دایناسورها اون لحظه رو ندیده بودن ، اونا حواسشون به تخم دایناسورهای خودشون بود که یه موقع روی زمین نیفته و نبازن. مثل همیشه تایرون قسم خورد که هیچ اشتباهی نکرده و به خاطر همین بقیه مجبور شدن جایزه نفر اول مسابقه رو به اون بدن ، و اون چیزی نبود جز یک تخم دایناسورشکلاتی خوشمزه.
یک بار دیگه تایرون از خودش وکاری که کرده بود راضی و خوشحال بود. اون با خودش می گفت :” بله ، واقعا که تقلب جواب میده و خوبه ،تنها کاری که باید انجام بدیم اینه که یه دروغ بزرگ و چاق و چله بگیم”
استلا گفت :” حالا وقت مسابقه گونی سواریه”
بالی گفت :” منو حساب نکن ، من دیگه با تایرون هیچ بازی ای نمی کنم”
در واقع هیچکس دلش نمی خواست با تایرون بازی کنه .اما استلا گفت :” نادون نباشین ، هیچکس نمی تونه تو مسابقه گونی تقلب کنه. غیر از این ، برنده بهترین جایزه رو از همه می گیره ، یه داسناسور شکلاتی خوشمزه.” همه دلشون می خواست که اون جایزه خوشمزه و لذیذ رو به دست بیارن و خیلی زود مسابقه شروع شد. اما… باور کنین یا نکنین ، یک بار دیگه تایرون تومسابقه اول شد و برد.
تایرون سریع جایزه رو گرفت و رفت تا از خو*ردن دایناسور شکلاتی خوشمزه اش لذ*ت ببره ، اما این دفعه بالی دنبالش رفت و تعقیبش کرد و رازش رو فهمید . بالی دید که قسمت پایین کیسه تایرون بازه. تایرون مثل بقیه لی لی نکرده بود و نپریده بود ، اون تمام مدت مسابقه رو دویده بود بچه ها. بالی فریاد زد :” تو یه دایناسور حقه باز و دروغگو هستی ، اون دایناسور شکلاتی رو پس بده ، اون جایزه حق تو نیست”
ناگهان تایرون عصبانی شد ، با صدای بلند داد زد و گفت :” بهتره ساکت بشی مارمولک کوچولو،اگر یک کلمه درباره این ماجرا به کسی حرفی بزنی همه استخوناتو خورد می کنم”
اما بالی تمام جریان رو برای دوستاش تعریف کرد. بالی گفت :” من از دست تایرون وحشی خسته و بیزار شدم” و محکم پاهاش رو روی زمین کوبید. استلا پرسید :” اما ما چی کار می تونیم بکنیم؟ تایرون خیلی بزرگ و قویه” بالی گفت :” اگر تایرون نتونه منصفانه و درست بازی کنه و بخواد همش تقلب کنه و کلک بزنه ، ما اون رو از بازی بعدی کنار میذاریم و به بازی راهش نمی دیم . من یه نقشه دارم ، بیاین امشب بعد از اینکه تایرون خوابید دور هم جمع بشیم تا من نقشه م رو براتون بگم”
اون شب وقتی همه دایناسورها دور آتیش جمع شده بودن، بالی نقشه ش رو برای همه با صدای بلند گفت. ” همه گوش کنین ، این نقشه جزیره باتلاقه ،و این نقطه جاییه که من یک سورپرایز ویژه و مخصوص رو اونجا قایم کردم”
استیگوگفت :” هورررا ، شکار گنج ، چه فکر جالبی، حالا این شگفتی و سورپرایز چی هست؟”
بالی گفت :” نمیتونم بگم ، این یه رازه . شما باید تا فردا صبر کنین. شکار و جستجو برای گنج صبح اول وقت شروع می شه.اما…به تایرون متقلب و حقه باز در باره گنج هیچ حرفی نزنین ، من نمیخوام تایرون گنجمون رو خر*اب کنه و از بین ببره”
بالی متوجه نشد ، ولی تایرون همه حرف های اون رو از پشت درخت شنید. تایرون اصلا نمی تونست تا فردا صبح صبر کنه. نصفه شب که شد ، وقتی همه دایناسور ها به خواب رفتن ، تایرون نقشه و بیل رو برداشت و یواشکی توی تاریکی به سمت گنج به راه افتاد.
وقت طلوع خورشید بود که تایرون جای گنج رو پیدا کرد. اون با خوشحالی فریاد کشید :” هورااا..دوباره برنده شدم ،حالا گنج مال خودم می شه.همش مال خودمه”
تایرون با عجله و سرعت زیاد شروع کرد به کندن زمین. تایرون اصلا نگاه نکرد که خاک و گلی رو که از زمین می کنه و بر میداره کجا پرتاب می کنه. تایرون دسته و گروه زنبورهای عصبانی رو پشت سر خودش ندید تا اینکه دیگه خیلی دیر شد.
تایرون همونطور که دسته زنبورهای عصبانی دنبالش کرده بودن جیغ می زد و فریاد می کشید :” کمک کمک ”
دایناسورهای دیگه صدای فریاد های تایرون رو شنیدن و با عجله به سمت دریاچه دویدن.
وقتی که اونا نقشه و بیل رو اونجا دیدن ، فهمیدن که چه اتفاقی افتاده. تری گفت : ” تایرون دوباره می خواست به ما کلک بزنه. اون می خواست گنج رو برای خودش برداره”
بالی با خنده گفت :” به نظر می رسه که تایرون واقعا غافلگیر شده ”
عصر اون روز دایناسورها یه مهمونی خیلی بزرگ تو جزیره باتلاق برگزار کردن.
جعبه گنج پر از آتیش بازی بود ، بالی و دوستاش از این نماش دیدنی حسابی لذ*ت بردن.اما تایرون اصلا خوشحال نبود. جای نیش زنبور های عسل عصبانی خیلی دردناک بود و حسابی می سوخت و تایرون مجبور شد تمام شب رو توی آب بمونه بچه ها.