تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

در حال ویرایش داستان کوتاه عامی خبرکِش|pen lady

برترین کتابخوان سال ۱۴۰۲
ویراستار انجمن
برترین‌ مقام‌دار سال
Dec
784
2,177
103
نپتون
رمان: عامی خبرکِش
نویسنده: pen lady (ماها کیازاده)
ژانر: فانتزی ، تاریخی، عاشقانه
سطح: ویژه



خلاصه:
طلسمی گریبان گیر‌ منفورترین ولیعهد تاریخ شد که آن‌ها را بیدار ‌کرد. ولیعهد که معنای عشق را نمی‌دانست، زمانی که برای اوردن همسر زیبارویش راهی رُم می‌شود؛ در دام آن‌ها افتاده و به سرزمینی عجیبی تبعید ‌می‌شود. سرزمینی که خبر‌کِشی از جنس آتش و ظاهری از جنس لطافت در آن زندگی می‌کند! خبرکشی که ... .

* عام کلمه‌ای هست که برای رعیت‌زاده و افراد معمولی(عموم) بکار میره و خبر کش به معنای خبر چین هست.
ویژه‌ی مسابقه‌ی داستان کوتاه ولنتاین
 
آخرین ویرایش:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Oct
33
102
33

نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار داستان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ داستان، قوانین تایپ داستان کوتاه را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ داستان]

برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ داستان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رمان‌نویسی]

برای سفارش جلد داستان، بعد از ۱۰ پست در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]

بعد از گذاشتن ۲۵ پست ابتدایی از داستان خود، با توجه به شراط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ داستان]

برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن داستان شما، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]

پس از پایان یافتن داستان، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان داستان خود را اعلام کنید:
[اعلام پایان تایپ داستان]

جهت انتقال داستان به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به آموزشکده سر بزنید:
[آموزشکده]


با آرزوی موفقیت شما

کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
برترین کتابخوان سال ۱۴۰۲
ویراستار انجمن
برترین‌ مقام‌دار سال
Dec
784
2,177
103
نپتون
مقدمه:
درون رگ‌هایش علاوه بر خون اصیل‌زادگان، سیاهی وجود داشت و در کالبدش زشتی نهفته بود.
اما وقتی سیاهی باطن شاهزاده از بین رفت که با قلب نفرین‌شده‌ی او آشنا شد.
اویی که درونش از سیاهی هم سیاه‌تر بود!
اویی که اصیل و اشراف‌زاده نبود، اما توانست زشتی کالبد ولیعهد را از بین ببرد و معنای عشق حقیقی را در سرزمین عجیب و الخلقه رانده شدگان به او بیاموزد... .
 
آخرین ویرایش:
برترین کتابخوان سال ۱۴۰۲
ویراستار انجمن
برترین‌ مقام‌دار سال
Dec
784
2,177
103
نپتون
زبانش از تشنگی بند آمده بود! چشمانش را به خاطر نور شدیدی که به روی رخش می‌تابید، ریز کرد و با دقت به روبه‌رویش نگریست. هیچی جز شن و ماسه‌ و تپه‌های شتری رنگ مشاهده نکرد؛ قطرات عرق از پیشانی بلندش شر‌شر می‌ریخت و پاهایش سست و ضعیف شده بود. دستش را سایه‌بان صورتش کرد و قدمی برداشت که ناگهان از خستگی نقش بر زمین شد، با صورتی درهم رفته ناله کرد و در جایش به پشت دراز کشید. نفس‌ دردناکی از دهانش خارج شد و شروع به تهدید سربازانی کرد که آن‌جا حضور نداشتند:
- وقتی به پایتخت بازگشتم، شما را به دار می‌آویزم. بی‌عرضه‌های احمق!
لبان درشتش از تشنگی خشک شده و به سفیدی می‌زد. چشمان را که تار می‌دید بست و به سختی زیر ل*ب سخن گفت:
- مجازات سختی در انتظارتان است.
پرتوهای نور در آن ظهرِ تابستان صورتش را مورد هجوم قرار داده و جانش را ذره‌ذره می‌گرفتند، با بی‌حالی صورتش را برگرداند که سه موجود شنل پوش دید. دور بودند، خیلی دور! اما شمرده‌شمرده به سمتش قدم برمی‌داشتند. چشمانش را ریز کرد؛ ولی نتوانست چهره‌ی آن سه را تشخیص دهد. نه ماده بودنشان مشخص بود و نه نر بودنشان! شاید هم جن و پریِ این صحرای بی سر و ته بودند که قصد گمراهی او را داشتند. پوزخندی بر ل*ب نشاند و رو برگرداند، احتمال داد سراب باشد. از همان سراب‌هایی تا لحظه‌ی پیش می‌دید و به طمع آب، به سمت آن تصاویر دروغی می‌دوید؛ اما دست از پا دراز‌تر به راهش ادامه می‌داد. چشمانش بسته شد و هوشیاریش اندک‌اندک به فنا رفت، عالم خواب بر او چیره شده و قصد داشت او را همراه خود ببرد که ناگاه! دو بازویش توسط پنجه‌گانی لاغر محاصره و به سهولت او را از جای بلند کردند. چشمانش با بی‌حالی باز شد که همان سه موجود را دید. با دیدن‌ سه شخص مقابلش، تعجب کرد و چشمان درشتش گرد شد. در آن شنل‌های سیه و بزرگ هیچ صورتی هویدا نبود‌، انگار که شنل بزرگ توسط باد حرکت می‌کرد. خالیِ‌خالی بود که ناگهان دستی سیاه با ناخن‌های بلند آبی از زیر آن پرده مشکی رنگ خارج شد. شاهزاده با تیله‌گانی که از ترس می‌لرزید، به آن فرد نگاه کرد و با صدای که به سختی به گوش می‌رسید، گفت:
- چکار می‌کنی؟ رهایم کنید.
آن دست به سمتش نشانه رفت، سکوت حاکم در صحرای بی‌سر و ته به ترس شاهزاده افزود و باعث شد نفس‌های سریع و کوتاه ولیعهد به گوش بخورد. اندک زمانی گذشت که دودی سفید ولی محو از بدن شاهزاده خارج شد. شاهزاده به خود آمد و سعی کرد، آن دستانی که او را در بر گرفته‌اند را رها سازد. خود را به شدت تکان داد و با تیله‌گانی که دودو می‌زد، بانگ داد:
- رهایم کنید... من ولیعهدم! رهایم کنید و جانتان را از تیزی شمشیرم نجات دهید.
رنگ سفید دود به سمت خاکستری و سپس آبی رفت و با شدت بیشتری از تن ولیعهد خارج شده و به کف دست موجود مقابلش ختم می‌شد. انگار که نیروی شاهزاده کم‌کَمک از تن درشتش خارج می‌شد و وارد تن جادوگر روبه‌رویش می‌شد. شاهزاده با فریاد خود را تکان داد و سعی کرد بگریزد که ناگهان احساس کرد انرژی و نیرویش گرفته و پاهایش بی‌حس شد. روی زانوهایش فرود آمد، با حیرت و ترس به آن صحنه نگاه کرد. صحنه‌ای که روحش چون دودی نیلی رنگ از تنش خارج می‌شد. بی‌حال شده بود و ترسیده! مدام زمزمه می‌کرد:
- نه‌نه‌نه... رهایم کنید... نه.
انگار تازه به خود آمده، شاید زمان مرگش فرا رسیده و آنان فرشته مرگ بودند و قصد خارج کردن روح از پیکرش را داشتند. دستانش، تنش و سپس صورتش بی‌حس شد و تن بی‌روحش بر روی زمین افتاد.
***
با بی‌حالی سعی در باز کردن پلک‌هایش کرد، اما هر بار تلاشش با شکست مواجه می‌شد. خسته و آزرده بود، گویی دو سنگ عظیم بر دیدگانش گذاشته بودند و تن از جنگ برگشته‌اش توانش را از دست داده بود. باری دیگر توانش را به کار گرفت و چشم گشود، در آغاز صفحه‌ی سفیدی در مقابل دیدگانش جان گرفت. صفحه‌ای سفید که تار و عجیب بر مقابل دیدگانش جولان می‌داد و سپس رنگ‌هایش کم‌کم نمایان شد. آسمانی سیه می‌دید که گوی آتشین در آن می‌درخشید! تار می‌دید و نمی‌توانست جایگاهش را کنکاش کند. سعی در نشستن کرد، سرش گیج رفته و ضعف در وجودش آشکارا خودنمایی می‌کرد. به روبه‌رویش نگریست که در کمال تعجب مسیری خاکی را مشاهده کرد، مسیری تیره و بنفش رنگ که انتهایش مشخص نبود. در اطرافش برهوتی قرار داشت که جزء خار و درخت‌های خشکیده در آن، چیزی به چشم نمی‌خورد. حالش که به سمت بهبودی می‌رفت، نیرو را به تنش باز گردانده بود. با حیرت از جای برخواست زمزمه کرد:
- این‌جا دیگر کجاست؟
اگر آن سربازان بی‌مسئولیتش متفرق نمی‌شدند، او در آن صحرا به بی‌راهه نمی‌رفت و اکنون در راه رُم برای آوردن آسنات، پرنسس ماه‌رخ خود بود تا برای مراسم سور آماده شده و تاج‌گذاری کند. فقط چند قدم با رسیدن به تخت پادشاهی ایران فاصله داشت و حال حیران و سرگردان مانده بود. ناگهان صدایی او را به خود آورد:
- پس تو قربانی جدید شکارچیان زمان هستی؟
با تعجب سر گرداند تا بداند این صدای زنانه که بیش از حد ظرافت را در خود جای داده از کجا می‌آید؛ اما چیزی ندید جزء چند صخره و درختانی پوسیده که پشتش قرار داشتند. باری دیگر آن نوای دل‌انگیز که خنده درونش هویدا بود، به گوشش خورد:
- چه بر و رویی داری ای جوانک! نکند این بار پذیرای شاهزاده یا اصیل‌زاده‌ای هستیم؟
مرد چشم گرد کرد و با هیزی باری دیگر نظاره‌گر دور و اطرافش شد و این بار با شنیدن خنده‌ی ملایم، سرش را بالا برده و به یکی از صخره‌های کوچک نگریست.
 
آخرین ویرایش:
برترین کتابخوان سال ۱۴۰۲
ویراستار انجمن
برترین‌ مقام‌دار سال
Dec
784
2,177
103
نپتون
با سستی در جایش تکانی خورد تبله‌گانش را به دخترکی با امواج بلند سیه که به روی لبه‌ی صخره نشسته و با لذ*ت به او خیره بود، دوخت. مرد بدون شرم نگاه را روی نقطه‌نقطه‌ی تن او گرداند؛ دخترکی بود با لباس‌های بلند سیه و پوستی سفید، تیله‌گان مشکینش شرارت را فریاد زده و لبخند سرخش کمی دل را از هراس می‌لرزاند. زیبا بود و در عین‌حال مرموز و شی*طان‌ مانند! دخترک با مهارت از روی قسمتی از صخره‌ که دارای شیب تندی بود، سر خورد و به سمت شاخه‌ای از درخت خشکیده‌ای پرید و از آن آویزان شد. بدون درنگ به روی زمین فرود آمد و به سمت مرد قدم برداشت. با حیرت آستین لباس سفید و اشرافی مرد را گرفت و به آن چشم دوخت. شاهزاده با خشم آستینش را کشید؛ اما او بی‌توجه دور مرد چرخید و پشتش قرار گرفت، در گوش مرد زمزمه کرد:
- درست حدس زدم جوان... حال شاهی یا شاهزاده؟
شاهزاده اخمی بر ابروان کلفتش نهاد و پیراهن سفید و پر زرق و برقش را تکاند، گفت:
- نه شاهم و نه شاهزاده... من ولیعهد ایران زمینم، شاهزاده مهرداد و قرار بود بعد از آوردن آسناتم، تاج‌گذاری کنم و شاهنشاه این کشور شوم.
دخترک دهان کجی کرد، یقه‌ی طلایی مرد را کشید و روبه‌رویش قرار گرفت:
- اما دیگر قرار نیست بازگردی... ولیعهدی که قرار بود شاهنشاه شود!
مرد خواست یقه‌اش را درست کند؛ اما با شنیدن سخن دخترک سیه مو متوقف شد. تیله‌گانش از حیرت به لرزه افتاد و بهت در صدایش آشکارا شد:
- چه گفتی؟ مگر می‌شود؟ من ولیعهدم... .
دخترک پوزخند محوی زد و به او نزدیک شد به گونه‌ایی که فاصله‌ی چندانی نداشتند:
- تو مُرده‌ای! شکارچیان زمان تو را به اسارت گرفته و تو ناچاری تا ابد در این‌جا باقی بمانی... زمان زندگیت در جایی که آن‌ها تو را یافته‌اند به اتمام رسیده؛ تو تبعید شده‌ای... .
و باز هم نزدیک‌تر شد و با شرارتی که آتش در چشمانش شعله‌ور می‌کرد زمزمه کرد:
- تو به سرزمین رانده‌شدگان تبعید شده‌ای... .
سردرگم و حیران اخم در هم کشید و به دخترک که لبخندی شیطانی بر ل*ب داشت نگریست، آیا واقعاً آن‌ها شعله‌ی اتش بودند که در تیله‌گانش مشکین دختر مقابلش جولان می‌دادند؟ بی‌اختیار قدمی عقب رفت، او تبعید شده بود؟ چه کسی جرعت چنین عملی را داشت. خشم‌ اندک‌اندک وجودش را در بر گرفت، صورت کشیده‌اش به سرخی رفت و صدایش خراشیده شد:
- چه سخنی بر زبان آوردی؟
دهان‌کجی دخترک ماه چهره خراشی بر دیدگانش ایجاد کرد. قدمی از شاهزاده‌ی خشمگین دور شد و خریدانه نگاهش کرد، زیر ل*ب با خود گفت:
- خوب است! مشتلق کلانی از آن من خواهد شد.
مرد با شگفتی ابرو در هم پیچاند و پرسید:
- چه می‌گویی رعیت‌زاده‌ی... .
با صورتی در هم شده به پیراهن بلند مشکین دختر سفید رخ خیره شد. لباس پاره و کهنه‌اش از بازو دریده و شانه‌های نحیفش برهنه بود. دخترک انحنای بر لبان نازکش نهاد و با اغرار گفت:
- سرورم من می‌توانم شما را از این مهلکه رها سازم تا... .
طعنه‌ای در سخنش نهاد سپس ادامه داد:
- آسنات خود را آورده و با این بزرگ‌وار مراسم سور را انجام دهید و شاهنشاه ایران زمین شوید.
گوشه‌ی دهان شاهزاده بالا رفت و چشمانش اختر‌باران شد، با غرور سری تکان داد و رو به دخترکِ مرموز گفت:
- مرحبا دخترک درویش حال‌! سخنی گفتی که به مزاجم بسیار شیرین آمد و بی‌تردید پاداش نیکی از آن تو خواهد شد... حال بگو چگونه مرا از این برهوت گرم و خشک به پایتخت خواهی رساند؟
باری دیدن غنچه‌ی صورت دخترک کج شد و زهرخند نثار مرد کرد، با مرموزی ک*مر خم کرد و با احترام به شاهزاده تعظیم کرد:
- والا مقام! ملکه‌ی رانده‌شدگان می‌تواند به شما یاری رساند.
سمت مخالف قدمی برداشت که شاهزاده مچ دستش را گرفت، ناگهان باد خشکی وزید و موهای دخترک را به پرواز در آورد. در آن سیه‌ای شب فقط نور گوی آتشین درون آسمان بود که می توانست برق نهفته در دیدگان دخترک را نشان دهد. ولیعهد با حیرت دستش را کشید و گفت:
- کجا می‌روی دخترک من چگونه ملکه‌ی این جهنم را پیدا کنم؟ ناخوشم و گرما توانم را گرفته... زود باش به سرورت خدمت کن و او را به حضور این ملکه‌ ببر.
دخترک با نمایش باری دیگر خم شد و با شادی گفت:
- برای من ناچیز مایه‌ی افتخار است خدمت به سرورم!
مرد باری دیگر با غرور خنده بر ل*ب نشاند و جلوتر از او به راه افتاد. مقصدشان انتهای ان راه طویلی بود که آخرش به چشم نمی‌خورد. شاهزاده که ده گام برنداشته بود، با اخم زیر ل*ب غرید و دخترک را مورد حمله‌ی سخنانش قرار داد:
- دخترک احمق! باید برای شاهزاده اسب و کالسکه‌ای می‌اوردی.
 
آخرین ویرایش:
برترین کتابخوان سال ۱۴۰۲
ویراستار انجمن
برترین‌ مقام‌دار سال
Dec
784
2,177
103
نپتون
دخترکِ مسکوت ل*ب‌هایش را غنچه کرد و از مسیر خارج شد. به سمت سنگی عظیم و الجثه رفت. شاهزاده با تعجب به او نگریست که سوت بلندی زد، ناگهان جانوری بزرگ با فرزی تمام از پشت سنگ خارج شد و درحالی که می‌خزید به سمت دخترک حرکت کرد. شاهزاده با دیدن آن جانور طویلِ بی‌دست و پا فریادی زد و با دهانی باز به سمت مخالف دوید، خواست همراه خود را تنها بگذارد تا شکار آن موجود شود و او جان سالم به در ببرد. لحظه‌ای به پشت نگاهی کرد که آن حیوان سبز رنگ و عظیم را درحال پیچیدن به دور دخترک دید، با مشاهده‌ی آن صحنه به سرعت گام‌هایش افزود. رفت و رفت تا جایی که به سه راهی رسید، نفسش به سختی از دهانش خارج شده و کف پاهایش نبض می‌زد. لحظه‌ای خم شد و کف دست و بر روی زانو گذاشت که ناگهان آن موجود را دید که به سرعت با سمتش آمد و روبه‌رویش قرار گرفت. مرد با تیله‌گانی که از ترس می‌لرزید، قدمی به عقب برداشت. با دستانی لرزان به آن مار عظیم که با چشمان زردش به او خیره بود، نگریست. مار به سمتش خم شد و زبان دو تکه و سیه‌ش را به بیرون هدایت کرد، ناگهان صدای خنده‌ی دلنوازِ دخترک به گوشش خورد:
- آهای سرور بزرگ‌وار من! بیاید تا با سواری شما را به حضور ملکه ببرم.
شاهزاده مهرداد نگاهی آمیخته‌ به تهدید نثارش کرد و با اکراه گامی به پشت برداشت:
- گمان می‌کنی عقلم را از دست داده و از جانم سیر شدم که نزدیک این جانور وحشی شوم؟
مار غول‌آسا با چشمان خطی و رعب‌آورش خیره به شاهزاده شد و دمش را تکان داد. مهرداد آب دهانش را قورت داده که دخترک خم شد و در نزدیکی سر حیوان، خیره به شاهزاده زمزمه‌ای کرد. نجوایش ‌به گوش مهرداد نرسید؛ اما انحنای پلیدگونه‌ای که روی صورت دخترک نگاشته شد، ترس را در وجودش به فوران در آورد. خواست بازگردد که ناگاه دم باریک مار به دور پایش پیچید و با قدرت به هوا پرتاب شد، فریادش زلزله‌ای بر پیکر صحرا نشاند. به گونه‌ای بالا رفت که احساس کرد به ابرها نزدیک شده و اکنون می‌تواند آن توده‌های ابریشمی را لم*س کن، اما ناگهان با نهایت سرعت به پایین فرود آمد و از ترس چشمانش مچاله شد. قبل از فرش شدن بر زمین به روی ک*مر مار و در کنار دخترک فرود آمد. مار شروع با خزیدن کرد؛ اما مرد از ترس کلامی بر زبان نیاورد. انگار که تکلمش به باد فنا رفته و خود در خلأ است. دخترک زمانی که دستان لرزان او را دید، زهر‌خندی بر ل*ب نشاند و به روبه‌رو خیره شد. مار به سرعتش افزود و با پیچ و تاب از میان درختانِ کوتاه و بلندِ خشکیده و سنگ‌هایی که کم‌شباهتی با صخره نداشتند، گذشت. مرد با دستان لرزان به پولک‌های بزرگ مار چنگ زد و با حیرت با آن حیوان نگریست، لبانش تکان خورد و با نوای لرزان گفت:
- هی‌... دخترک دیوانه... تو... تو یه مار داری؟
ناگهان مار ایستاد و سرش را برگرداند، نگاه اخطار آمیزش سبب شد قلب شاهزاده از جا کنده و تلپی بر زمین بیوفتد. دخترک با افتخار دست نوازش بر تنه‌ی حیوانی کشید و گفت:
- ای جوان اصیل‌زاده! باری دیگر به من ناسزا بگویی میان‌وعده‌ی دختر من میشوی. از من گفتن بود که در آن زمان کاری از دست کسی ساخته نیست.
شاهزاده حیرت زده چشم گشاد کرد و زیر ل*ب نالید:
- دختر تو؟!
ولوم نوایش را بالا برد و با وحشتی که آن را نهان می‌کرد، پرسید:
- نامت چیست ای دختر؟
دخترک با طناز گردنی تاب داد و با لذ*ت به مسیر روبه‌رویش که جزء شن و خاک چیزی نداشت، نگریست. با ادا ل*ب کج کرد و گفت:
- افسون هستم.
مرد با دهان کجی کمی از او دور شد و تا رسیدن به مقصدشان سکوت کرد، در کمال حیرت آسمان پیرهن سیه بر تن داشت و قصد در آوردن آن را نداشت و گوی آتشینی که در وسط پرده‌ی مشکین، خودنمایی می‌کرد بر حیرت مرد افزود. صبح بود یا شب؟ چیزی مشخص نبود. با خود زمزمه کرد:
- این جا دیگر چه جهنمی‌ست؟!
در افکارش غوطه‌ور بود که ناگهان با گذشت از صخره‌ای دهانش باز ماند، انگار که جهنم واقعی را تازه می‌دید. دو زن که حلقه‌ای از آهن بر گردن داشتند، با سری بی‌مو و پوششی وقیح کنار دروازه‌ای باز ایستاده بودند. حلقه‌های آویزان بر گردن‌شان آتشین بوده و چشمان خشن‌شان، شکارچی‌مانند به شاهزاده دوخته شده بود. مار از دروازه عبور کرده و وارد شهری بزرگ محصور از دیواری بلند و بالا که انتهایش ناپیدا بود، شد. مرد ترسان به چهره‌ی مصمم و خونسرد افسون نگریست، در آن حال دست از وقاحت برنداشت و محکم دست دخترک را اسیر کرد. افسون بدون نگاه به او گفت:
- ولیعهد ایران زمین به سرزمین رانده‌شدگان خوش آمدید!
چیزی که در روبه‌رویش هویدا بود را باور نمی‌کرد، سرزمینی خشک و گرم و وسیع که مردمانی شیطانی در آن‌جا می‌زیستند. یکی شاخ‌های سیاهی بر سر داشت و دیگر سم اسب به جای پا! دخترانی همچون مار زبان دوتکه و سیه‌شان را بیرون‌ آورده و روی زمین می‌خزیدند و پسران جوانی چون زنان شیطانی، لباسان وقیحی بر تن داشتند. مردی را گوشه‌ای از خانه‌ی سنگی دید که زهر بالا می‌آورد و انگار انتهای عمرش است؛ اما به ناگاه سرحال می‌شد و اندکی بعد همان آش و همان کاسه! کودکانی با خباثت از مغازه‌هایی که گوشت و میوه‌ی فاسد می‌فروختند، دزدی کرده ولی گیر فروشندگان می‌افتادند و در حد مرگ به بار کتک گرفته می‌شدند.
 
آخرین ویرایش:
برترین کتابخوان سال ۱۴۰۲
ویراستار انجمن
برترین‌ مقام‌دار سال
Dec
784
2,177
103
نپتون
شک نداشت که آن‌جا جهنم است! جهنمی که از اعمال و گناهان انسان‌ها ساخته شده بود. مارِ افسون دمش را تکان داد و خزید که ناگاه سکوتی سهمگین حاکم آن مکان شد. همه با حیرت گامی عقب رفته و سر تعظیم فرود آوردند. زنانی که چند مرد قفل و زنجیر شده به دنبال‌شان راهی بودند، حریصانه به شاهزاده نگریستند و لبخندهای مضحک و شیطانی بر لبان سیاه‌شان نشاندند. شاهزاده این‌دفعه با وحشت دست افسون را فشرد و زمزمه کرد:
- چرا این‌گونه با ما خیره شده‌اند؟ چرا تعظیم کردند؟
افسون با غرور امواج مشکینش را به پشت راند و زمزمه کرد:
- چون آنان تاکنون ولیعهدی ندیده‌اند، حال بگذار خوش باشند و بدانند که ولیعهدها چه سیما و رخی دارند.
مرد لبی کج کرد و قانع‌شده سرش تکان داد، گفت:
- خوشا به کلامت شیرین سخن!

راست می‌گویی من که قرار است سریع این‌جا را ترک کنم، پس بگذار که خوب چهره‌ی بزرگ‌ترین شاهنشاه تاریخ را به خاطر بسپارند.
افسون سخنی نگفت و اجازه داد تا او با افتخار سینه سپر کرده و دست روی سر مار بگذارد و با ژست‌های مضحکش دلش را خوش کند. دیگران با دیدن او نیش‌خندی زده و سری از تأسف تکان دادند. شاهزاده به روبه‌رویش خیره شد که کاخی عظیم و الجثه و مشکین دید، دودهایی سیه و براق به دور کاخ پیچیده و درختانی مشکین اطرافش را فرا گرفته بودند. شک نداشت که آن‌جا قصر ملکه است، در شهر هوا با آتش‌هایی بزرگ که هر گوشه کناری روشن بود، رو به زردی می‌رفت؛ اما قصر نهفته در خارج شهر در سیاهی فرو رفته بود.هر چه بیشتر پیش می‌رفتند، ملت بیشتری برای تماشای آن‌ها وارد صحنه می‌شد. اخم شاهزاده از دیدن آن زنان عجیب و شیطانی رخ که مردان را به قل‌و‌زنجیر کرده و دنبال خود می‌کشیدند، در هم رفت. حیرت سراسر وجودش را فرا گرفت، مگر گناه آن مردان چه بود که اکنون به این حال رقت‌انگیز افتاده بودند؟ سعی کرد بی‌توجهی پیشه کند، به او چه که آن‌ها در چه حال بودند! این جمله را چند بار زیر ل*ب زمزمه کرد. افسون که با گوش‌های تیزش سخن او را دریافته بود، زمزمه کرد:
- آن‌ها به نتیجه‌ی کردارشان رسیده‌اند؛ اما مهم آن است که بعد از مجازات از این سرزمین خارج می‌شوند نه مثل... .
سخنش را خورد کمی اخمی بر پیشانی بلندش نشاند. مهرداد احساس کرد دیدگان او را لایه‌ای از اندوه و غم پوشاند؛ اما باز به او مربوط نبود. موضوعی که برایش حیاتی بود، نجات از این جهنم دره و رفتن پیش آسناتِ غربی چهره بود. عاشق و دلداده‌ی آسنات نبود، بلکه از طریق آن می‌توانست به قدرت غیر قابل تصوری دست پیدا کند. در جواب افسون با بی‌رحمی پوزخندی بر ل*ب نشاند و گفت:
- لابد حق‌شان هست... بگذار درد جنایات خود را بچشند.
روی عجیب افسون برگشت؛ همان رویش که زهرخند بر لبانش نشانده و چشمانش را مخوف می‌کرد. مار با سرعت بیشتری پیش رفت و از مسیری خاکستری ساخته شده در بین درختان خشکیده گذشت و به کاخ رعب‌آور ملکه نزدیک شد؛ اما دیگر پیش نرفت. مرد با تعجب با پایش گلد محکمی به او زد و گفت:
- برو ای حیوان نادان.
ناگهان مار تکان سختی به خود داد و به طرف او برگشت. چشمانش ترسناک‌تر از قبل شده و با دهانی باز که دو نیش بزرگش را هویدا می‌ساخت، نزدیک شاهزاده‌ای که از تکانش نقش بر زمین شده بود، شد. دخترک که هنوز سوارش بود، نوازشش کرد و چیزی به او گفت. مار کم‌کم آرام شد و عقب کشید، افسون از آن پایین آمد و رو به مرد با خشم غرید:
- شما حق ندارید مار مرا آزار دهید.
شاهزاده با اخم ایستاد و چشم غره‌ی غلیظی به او و مارش رفت، راهش را پیش گرفت تا به سمت قصر ملکه برود. دخترک با نیم‌نگاهی به جانور سبزگونش به‌دنبال مرد به راه افتاد، از او جلو زد و گفت:
- در محضر ملکه اگر جانتان را دوست دارید سخنی نگویید.
مهرداد با تعجب دست او را کشید که باعث توقفش شد، دهان کجی کرد و گفت:
- چه می‌گویی نادان، او باید برای نجات جانش در برابر خشم من سکوت پیشه کند.
برقی در حلقه‌ی مشکین دخترک به حرکت در آمد، زمزمه کرد:
- نباید سخنی بگویی... .
مرد با غرور کف دستش را مقابل او گرفت و گفت:
- کلامی از دهانت خارج نشود رعیت.
افسون سری تکان داد و به راه افتاد زمانی که به دروازه‌های قصر رسیدند، ناخودآگاه دروازه‌ی سیه باز شد. مرد با تردید به افسون نگریست؛ اما او بی‌توجه وارد قصر شد. مهرداد به دنبالش رفت. در ابتدا سالن بزرگ و تاریکی را به چشم دید که در هر گوشه‌ کنارش و روی میز‌های چوبیِ شکسته شده، تار عنکبوت بسته بود. مرد گامی برداشت که حشره‌ای بزرگ و سیاه از کنار پاهایش عبور کرد، مهرداد با تهوع خود را عقب کشید و صورتش در هم رفت.
 
آخرین ویرایش:
برترین کتابخوان سال ۱۴۰۲
ویراستار انجمن
برترین‌ مقام‌دار سال
Dec
784
2,177
103
نپتون
به سختی چشم از اطرافش گرفت و به مقابلش نگریست که تخت اشرافی بزرگ و سیاهی به چشم دید، تختی که توسط مارهای ریز و بزرگ احاطه شده و زنی روی آن دراز کشیده بود. موهای بلند و مشکین زن تا دروازه کشیده شده و سرش پایین و سیمایش ناپیدا بود. لباسی شب‌رنگ بر تن داشت که گوشه به گوشه‌اش پاره بود. افسون جلو رفت و بدون تعظیم با نوایی بلند گفت:
- ملکه... نجات‌دهنده‌ی جانتان آمد.
زن با کرختی تکانی خورد به طوری که بندبند بدنش شروع به چیریک‌چیریک کردن، کرد. با حرکاتی مکث‌دار سرش را بالا آمد و بی‌حال به افسون نگریست، مرد با دیدن چهره‌ی ملکه از وحشت ل*ب گزید. سیمایی که نصفش چون گوشتی پوسیده و سبز شده بود، وحشت‌آور نبود؟ چین‌هایی گوشه‌ی لبان و چشمانش، دیدگان را آزار می‌داد و آن تیله‌گان سیه بی‌فروغ، او را چون مردگان متحرک کرده بود. ملکه به سختی ایستاد و گامی به سمت افسون برداشت:
- افسون آمدی؟
صدای خراشیده و گوش‌خراشش اخم‌های مرد را در هم فرو برد. افسون بشکنی زد که ناگهان مارهای در هم پیچیده که کنار تخت پادشاهی ملکه قرار داشتند، به سمت مهرداد یورش بردند. مهرداد با وحشت تصمیم به فرار گرفت؛ اما مارهای سیاه به سرعت چون زنجیری به دور او پیچیدند. مرد خود را به شدت تکان داد و فریاد زد:
- مرا رها کنید... دختر چه‌کار می‌کنی؟
افسون صدایش را بالا برد و با لذ*ت خندید، ملکه‌ دو تیله‌ی بی‌حسش را به سمت مهرداد سوق داد که جرقه‌ی کوچکی در آن زد. لبخندی کوچک به روی لبان نازک و ترک خورده‌ ملکه نشست، با قدم‌های کوچک چیرک‌چیرک‌کنان به مهرداد نزدیک شد. قد بلندش باعث شده بود که شاهزاده سرش را بالا ببرد، به طوری که گردنش از درد تیر کشید. ملکه همچون افسون بشکنی زد که ناگهان پیرزنی مو سفید با تیله‌گانی نامتقارن از تاریکی خارج شد، روی زمین دراز کشیده و دست‌های و پاهایش از شکستگی زیاد مچاله شده بود. با حرکت نوک انگشتان دست و پا سریع به افسون نزدیک شده و کیسه‌ی بزرگی که روی کتفش قرار داشت را به زیر پایش انداخت، با صدای خراشیده‌اش سریع‌سریع شروع به سخن گفتن کرد:
- افسون هر روز هر روز... هر روز مزد گران‌بهاتری از آن تو می‌شود، نکند با این پاداش‌ها درحال جمع‌آوری مایحتاج خود برای ادامه‌ی اقامت هستی.
افسون اخمی ظریف بر پیشانی نشاند، از اشاره‌ی مستقیم پیرزن دهان‌لق خشمگین شده و با گذاشتن پا روی دهانش و فشار آن او را با سکوت دعوت کرد. برگشت و با تکان سر برای ملکه‌ای که از دیدن مهرداد بی‌حد شاد بود، قصد خروج از قصر را کرد. مهرداد با وحشت خود را تکان داد و رو به دختری که سلانه‌سلانه گام برمی‌داشت، داد زد:
- احمق کجا می‌روی مرا رها کنید من... .
ناگهان سوزشی دردناک را در ناحیه‌ی گردنش حس کرد و بعد از ان گرمی خون را، سرش گیج رفت و بی‌حال شد. بی‌اراده چند قدم عقب رفت که مارها او را رها کرده و دور شدند. مرد تلو خوران به سمت در حرکت کرد که ناگاه نقش بر زمین شد و زبانش از کار افتاد و چشمان نیم‌بازش بسته شد.
***
با شنیدن آوازی موزون و دل‌نشینی چشم گشود، صدای ظریفی گوشش را نوازش می‌کرد:
- لای... لای... لالالالا... .
لبخندی بر لبش نشست و تیله در اطراف چرخاند تا صاحب صدای زیبا را بیابد که خود را در اتاقی بزرگ مشاهده کرد، اتاقی که رنگ‌های سرخ،صورتی و سپید آن را نقاشی کرده و جلا داده‌ بود. روی تختی شاهانه با نقش‌نگارهای طلایی دراز کشیده و لباس خوابی سفید و نازک به تن داشت. ایستاد و پرده‌ی توری و سفیدی که دور تا دور تخت بود را کنار زد، به روبه‌رویش نگریست. چشمانش حریصانه زن مو مشکی را رصد کرد که با اندامی ظریف پوشیده در لباسی صورتی به روی صندلی سفید با چرم سرخی نشسته بود‌، زن با طنازی به آینه‌ی بزرگ مقابلش نگاه کرده و موهای بلندش را شانه می‌کرد:
- اوم... اوم... لالالالا... .
مرد متعجب به سمتش گام برداشت، پنجره‌هایی پشت سر هم روی دیوار قرار داشت که پرده‌ی سرخ‌شان کشیده شده و اتاق نورانی به نظر می‌رسید . زن از آینه نگاهی به مرد حیران کرد، با لبخندی ظریف از جای برخاست و شمرده‌شمرده به سمت او قدم برداشت. نزدیکش شد و دو دستش را روی شانه‌ی مرد گذاشت:
- خوب خوابیدید شاهزاده؟
مرد به لباس صورتی او که به پوست سفید و لبان سرخ غنچه‌اش جلوه‌ی زیبا و ملایمی داده بود، نگریست. چاک دهانش بی‌اراده باز و زبانش به راه افتاد:
- آری... ولی ای‌کاش زودتر از خواب بیدار می‌شدم... .
زن لبخندی بر ل*ب نشاند که او ادامه داد:
- این زیبارو چه کسی‌ست که افتخار ملاقاتش نصیب من شده است؟
زن بلندو زیبا خندید و او را به سمت در بزرگ و قهوه‌ایی هدایت کرد :
- ملکه هستم.
مرد متعجب ایستاد، با چشمان گردش به او نگریست و با تردید من‌من کرد، انگشت اشاره‌اش به سمت او گرفت و گفت:
- م‌‌... ملکه؟!
 
آخرین ویرایش:
برترین کتابخوان سال ۱۴۰۲
ویراستار انجمن
برترین‌ مقام‌دار سال
Dec
784
2,177
103
نپتون
ملکه جلوتر از او به راه افتاد و با عبور از در، وارد راهرویی طویل شد. همان‌طور که سریع‌سریع گام برمی‌داشت، گفت:
- آری ملکه‌ام.
با دیدن چشمان گرد و دهان باز شاهزاده آرام خنده‌ای کرد و سپس گفت:
- مرا در نا‌آراستگی مشاهده کرده‌اید، اما اصل چهره‌ام این‌گونه است.
مهرداد به گونه‌های برجسته و چشمان مشکیش نگریست. راست می‌گفت ته چهره‌ی همان ملکه را داشت؛ اما چگونه آن‌قدر تغییر کرده بود؟ شاهزاده هم‌گامش شد و با تردید ل*ب باز کرد:
- ملکه... آن دختر دیوانه می‌گفت که شما می‌توانید به من کمک کنید.
ملکه با شنیدن کلمه‌ی دیوانه سری با تأسف تکان داد و به مرد گفت:
- اگر سخنت به گوش افسون برسد‌، خوراک مارش غول‌آسایش خواهی شد و صد البته اگر می‌خواهی زنده بمانی دیگر با او روبه‌رو نشو... افسون باطنش برخلاف ظاهر زیبایش است.
مرد با تمسخر دهان کج کرد، مگر آن دختر یک وجب و نصفی چه‌کار می‌توانست انجام دهد. مهرداد نگاهی به ملکه کرد و گفت:
- این‌جا چه جایی‌ست؟ چرا همه ظاهری به آن کریهی دارند؟
ملکه دامن پف‌دارش را با دست بلند کرد و از دری تیره رنگ عبور کرد و با گذر از پله‌های کنار در، وارد زیر زمین شد:
- این‌جا زمین رانده‌شدگان است... جایگاه انسان‌های بدذات و منفور، جایگاه امثال من و تو... شکارچیان زمان خدای این زمین‌اند که با گرفتن روح انسان‌های پلید از زمین آن‌ها را در این دنیا تبعید می‌کنند. هر کس به اندازه‌ی گناهانش در این‌جا مجازات خواهد شد و بعد از سرزمین رانده‌شدگان خارج می‌شود.
مرد روبه‌رویش ایستاد و با کنجکاوی گفت:
- از این‌جا خارج می‌شوند؟ آیا دوباره به سرزمین خود باز می‌گردند؟
ملکه لبخندی بر ل*ب نشاند و او را کنار زد:
- خیر بلکه می‌میرند و به نیستی می‌روند. بدی‌های آنان چون حیوان یا در وجودشان یا در خارج از پیکرشان شکل گرفته و چنان به آزار و اذیت آن افراد پرداخته که آرزوی مرگ آرزوی کوچک‌شان است.
ظاهر کریه افراد این سرزمین عجیب از جمله ملکه مقابل دیدگانش شکل گرفت؛ اما افسون هیچ عیب و نقصی در ظاهر نداشت. آیا گناه او بسیار ناچیز بود؟ خواست سوالی دیگر بپرسد که زن مقابل در آهنی ایستاد، سپس آن را گشود و مرد را دعوت به ورود کرد. مهرداد نیم‌نگاهی به ملکه کرد، شک و تردید او را دو دل کرده بود اما مجبور بود به این زیبارو اعتماد کند برای همین با گامی از در گذشت، با دیدن صحنه‌ی روبه‌رویش لحظه احساس کرد که در خواب به سر برده و کابوس می‌بیند. مردانی را می‌دید که اندک شماری از آنان تکه لباسی کهنه و پاره‌ای به تن داشته و دیگران برهنه بودند و سعی در پوشاندن تن خود با اجسام اطرافشان داشتند. از گرسنگی گوشت‌هایشان آب شده و استخوان‌هایشان مشخص بود و ریش و موهای بلند آن‌ها را مثل جنگلیان بومی کرده بود و اما امان از آن کثیفی و بوی بدی که مشامش را آزار می‌داد. مردان با دیدن شاهزاده کنجکاو گاهی حیران اندکی با تاسف خیره‌اش شدند که ناگهان صدای در به گوش مهرداد خورد. سریع برگشت به دری که بسته شده؛ اما ملکه‌ی خبیث‌رُخ از پشت آن نمایان بود نگریست. با وحشت نزدیک شد و محکم به دری که از طرف او نامرئی بوده و چهره‌ی زن مشخص بود، کوبید و فریاد زد:
- ملکه در را باز کنید... چرا مرا این‌جا آوردید؟ چکار می‌کنید؟ ملکه!
زن ملکه نام پوزخندی زد و با انگشت او را اشاره زد:
- دیگر به درد من نمی‌خوری... پس بهتره تو هم همانند آن‌ها بپوسی و بمیری.
سپس خنده‌ی بلند و شیطانی زد و خوش‌خوشان راه برگشت را پیش گرفت مهرداد. با وحشت چندین چند بار به در کوبید و بانگ داد تا این‌که ملکه از دیدگانش ناپدید شد. مرد حیران و وحشت‌زده برگشت به افراد حاضر در آن‌جا نگریست، انگار که از سرزمینی وارد سرزمین دیگر شده بود. مردان مسکوت خیره‌ی مهرداد بودند و حتی تکانی به تن و پیکر خود نمی‌دادند، مهرداد با ترس نفس‌نفس‌زنان به ان‌ها نگریست. با خوف دستش را بالا برد و تهدید کنان گفت:
- نزدیک من نشوی... .
اما قبل از کامل کردن سخنش، آن مردان با چشمان گرد و لبانی خندان به سمتش هجوم آوردند. شاهزاده با ترس محکم‌تر به در کوبید و از وحشت داد و هوار به راه انداخت به طوری که انگار آن مردان قصد خو*ردن او راه دارند. مردی ریش سرخ که زلفانش تا گودی ک*مر باریکش می‌رسیدند، با خنده و صوتی کلفت او را در آغو*ش گرفت و با شادی رو به افراد دیگر که اشک می‌ریختند و اطرافش را گرفته بودند، گفت:
- بالاخره روز موعود فرا رسید.
مردان با گریه روی زمین افتادند و شروع به تعظیم در برابر شاهزاده کردند. شاهزاده حیران و نالان به ان‌ها نگریست مغزش دیگر گنجایش دیدن اتفاق جدیدی را نداشت. مردی که او را در آغو*ش گرفته بود بر پشت دست شاهزاده بو*سه‌ای آب‌دار نشاند و باری دیگر با افتخاری که در چشمان آبی و غوطه‌ور در اشکش هویدا بود، بانگ داد:
- بالاخره اهورامزدا ایشان را فرستاد تا ما را از زندان آن زن سیه چهره‌ی پلید ذات نجات دهد.
 
آخرین ویرایش:
برترین کتابخوان سال ۱۴۰۲
ویراستار انجمن
برترین‌ مقام‌دار سال
Dec
784
2,177
103
نپتون
چشمان شاهزاده نیز لبریز از اشک شد و با ناله‌ای سوزناک گفت:
- آری من آمده‌ام.
مردان با سوز بیشتری گریستند و سرشان را همچون شاهزاده به معنای بلی بالا و پایین کردند. مو سرخ ناگهان مودش را تغییر داد و با خنده گفت:
- ابلهان شاد باشید بگویید و بخندید و بنوازید که او آمد.
مردان با شادی وصف‌ناپذیری از جای برخاسته و با لبخند شروع به رقصیدن کردند، عده‌ی نیز به پشت چند خانه‌ی چوبی رفتند. شاهزاده سرگردان و ترسیده به آنان نگریست، شک نداشت که از این مکان دیگر نمی‌تواند جان سالم به در ببرد. مردان سیه‌ چهره از پشت خانه‌های چوبی که هر لحظه امکان فرو ریزش داشتند، بیرون آمدند، درحالی که یکی از آنان صندلی چوبی به دست داشته و دیگری میزی، انگار جشنی در آن‌جا درحال برگذاری بود که شروع به سر و سامان دادن محل زندگی خشک و برهوت خود کردند. شاهزاده به اطرافش نگریست، این مکان برعکس بیرونش روشن بود. خورشیدی دیده نمی‌شد ماه‌ای نیز در آن‌جا وجود نداشت؛ اما باز روشن و گرم بود و ابرهایی سفید در اسمان ابیش خودنمایی می‌کردند. کلش را خاک و شن فرا گرفته و اسکلت انسان و استخوان‌هایی هر گوشه کناری افتاده بود. مردان صندلی و میز را گوشه‌ای گذاشته و شاهزاده را دعوت به نشستن کردند، میز را با گوشت‌های پخته و میوه‌های رنگارنگ زینت دادند. مو سرخ که نامش آرنگ بود، گران‌ترین سرمایه‌اش را که شرابی گران‌قدر در ظرفی زینتی بود را جلوی شاهزاده گذاشت و روبه‌رویش بر زمین نشست. دیگران نیز به تقلید از او روی زمین نشسته و با ذوق خیره‌ی شاهزاده شدند. کمی در سکوت گذشت که آرنگ ظرف شر*اب را نزدیک شاهزاده‌ی حیران برد و سپس زیر لبی به او گفت:
- این را زمانی که ملکه اسیرم کرده بود به غارت برده‌ام و برای این روز فرخنده و مبارک نگه داشته‌ام تا با این شر*اب مرغوب از شما پذیرایی کنم.
شاهزاده با اخمی متفکر دستش به زیر چانه زد و ل*ب کج کرد، گفت:
- خب؟
مو سرخ با وحشت نقش بر زمین شد و قلبش را گرفت که شاهزاده بی‌حوصله چشم بست و دستی تکان داد، گفت:
- منظورم این است که برایم تعریف کنید این‌جا چه خبر است.
مرد آهانی گفت و با خنده نشست و گفت:
- بالاخره پیش‌گوییِ پیش‌گوی اعظم به حقیقت پیوست و شما آمدید او سال‌ها پیش آمدنتان را نوید داد و سپس گفت شما حامی ما مردان بی‌پناه می‌شوی و ما را از دست ملکه نجات می‌دهی... همه‌ی مردان سرزمین را از دست زنان جادوگر صفت‌این‌جا نجات خواهی داد.
شاهزاده اوهومی کرد و با اشاره دست او را دعوت به ادامه‌ی سخنش کرد:
- افسون پلید‌زاد اولین کسی بود که پا به این سرزمین گذاشت. او سالیان سال‌هاست که در این‌جا زندانی‌ست، بعد او ملکه آمد. ملکه فردی بد ذات در طول زندگیش بوده او به خاطر هو*س و نشست و برخاست با مردان زیادی به سرزمین رانده شدگان تبعید شد و در این‌جا کردارش باطن او را چون شیطانی از جنس آتش کرده که اگر خون مردی را نَمَکد، چون پیری فسرده و گوشتش پوسیده می‌شود. البته کم پیش می‌آید که به آن حالت زشت و وقیح برسد چون افسون شی*طان‌صفت همیشه در دروازه‌ی ورودی پرسه می‌زند و مردان را نزد او می‌برد.
شاهزاده مقداری از شر*اب را نوشید، طعم دل‌نشین شر*اب مزه‌ی دهانش را که از گرسنگی تلخ شده بود، عوض کرد. حبه‌ای انگور در دهان انداخت و با اشاره به محتویات میز گفت:
- این‌ها را از کجا به غارت بردید؟
آرنگ که نماینده‌ی آن مردان بود با لبانی کش خورده چهره‌ی خبیثی به خود گرفت و گفت:
- از ملکه... من هنگامی که اذوقه‌ی‌مان ته می‌کشد از این‌جا فرار می‌کنم و از قصر ملکه غذا و میوه می‌دزدم... راستش را بخواهید به خاطر همین دست کجی به این‌جا تبعید شدم.
شاهزاده با کنجکاوی خم شد و چشم ریز کرد و گفت:
- افسون چه؟
آرنگ با چشمانی گرد و حیران جمله‌ی او را تکرار کرد:
- افسون چه؟!
مهرداد با کلافگی سر تکان داد و بی‌وقفه گفت:
- افسون چرا این‌جاست؟
مردی که کنار آرنگ نشسته بود با ریش و سبیلی که چون خورشید پرتو داده بود، گفت:
- کسی از داستان زندگی او مطلع نیست و کمتر کسی او را می‌‌بیند.
مهرداد تعجب کرده بود افسون کی بود؟ چه کرده بود؟ چرا به این‌جا تبعید شده و چرا کسی از او چیزی نمی‌دانست؟ جمشید ریش خورشیدی با دو دست خود را نشسته جلو کشید و درحالی که با دست پاهای او را گرفته بود، مظلومانه گفت:
- ما را نجات خواهی داد؟
مهرداد با چندش پای خود را از دست او جدا کرد و اخم کرده گفت:
- آری اگر راه فرارتان را نشانم دهید.
 
آخرین ویرایش:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا