آرنگ با شادی برخاست و از مهرداد خواست که همراهش برود، مردان دیگر با زیرکی خود را مشغول انجام کارهای روزمرهی خود کردند تا جاسوسان ملکه که بیرون از آنجا در کنار دَر ایستاده بودند، شک نکنند. آرنگ وارد اولین خانه شد و سپس از در دیگری که پشت خانه بود، از آنجا خارج شد. به سمت تپهی بزرگی رفت و پشتش پناه گرفت، شاهزاده نیز به دنبالش رفت. مرد مو سرخ نفسی عمیق کشید و روی زمین نشست. کف دو دستش را روی خاکها گذاشت و چشم بست کمی بعد زمین شروع به ترک برداشتن کرد، ترک کمکم بزرگتر شد و چاهی را به وجود آورد. آرنگ با عجله برخاست و گفت:
- سریع بپرید و از اینجا خارج شوید.
مرد با آبروهای بالا رفته به چاه و بعد به ارنگ نگریست، زمزمه کرد:
- اوه... جادوگری؟
اما آرنگ جوابی نداد، مهرداد گامی برداشت و به درون چاه نگریست که بازاری را دید، انگار وسط شهر بود. مردمان عجیب و الچهره درحال رفت و آمد بودند و برخی از آنها نیز مشغول کاسبی، شاهزاده خواست حرفی بزند که مو سرخ با اخمی از تردید گفت:
- نجاتمان میدهی درست است؟
مرد نگاهی به چهرهی عاجز او کرد سپس رخش را گرداند و به سیمای غمگین مردانی که خیره به او بودند، نگریست. انگار که چیزی او را وادار میکرد این سخن را بگوید:
- نجاتتان میدهم.
مرد لبخندی تشکر آمیز زد و به تندی او را هل داد که شاهزاده با وحشت و فریاد به درون چاه افتاد، درحالی که چهرهی خندان آرنگ را در دهانهی چاه میدید. ناگهان ترک بسته شد و او به روی پارچهای که نقش سقف دکانی را داشت، افتاد. ظرفها و دیگهای مسی بزرگی که در دکان قرار داشتند، افتادند و صدای گوشخراشی ایجاد کردند. مهرداد با درد آخی گفت و از روی دیگ بزرگی که زیرش بود بلند شد، سریع قصد فرار کرد قبل آنکه گیر صاحب دکان بیوفتد.
به سرعت از محل فرود فاصله کرد و با ک*مر درد و صورتی در هم رفته به اطراف نگریست که در کمال تعجب افسون را دید. افسون با همان ظاهر زیبا و لباس سیاهش روبهروی مردی ایستاده و آویزهای مشکی عجیبی از او خریداری میکرد. مهرداد با خشم ابرو در هم تنید و به سمتش دوید و فریاد کشید:
- افسون؟
افسون حیران برگشت و او را با اخمانی درهم و صورتی سرخ دید، از حرکت ناگهانی او غیر منتظره شروع به فرار کرد. کارش غیر ارادی بود؛ اما حق داشت تعجب کرده و فرار کند. این دیوانه چگونه توانسته بود از زندان مردان ملکه فرار کند؟ از میان دکهها و دکانهای بزرگ و کوچک دوید؛ اما مهرداد سمجتر از او به دنبالش بود. افسون زیرکانه از کنار دکهایی گذشت و از درختی خشکیده بالا رفت و به درون خانهای پرید.
نفسنفس زنان گوش سپرد که صدای قدمهای مرد را شنید، با لبخندی آسوده چشم بست و به دیوار گلی تکیه داد که صدایی در نزدیکی خود شنید:
- باید به او کمک کنی.
افسون حیران و ترسیده چشم باز کرد که صورت پیرمرد کلاه به سرِ ریش سفید را در فاصلهی یک وجبی صورتش دید. حیران اخمی کرد و از او فاصله گرفت، گستاخانه گفت:
- چرا باید به ان شاهزاده احمق کمک کنم؟
پیرمرد بیمو که کلاه استوانهای و قرمزی به سر داشت، با عصای قهوهایش گامی به سمت او برداشت و زمزمه کرد:
- چون اون کلید نجات تو هست... .
***
مهرداد نفسنفسزنان ایستاد و دست به ک*مر زد. انگار که آن دخترک افسونگر آب شده و به درون زمین رفته بود، حیران قدم دیگری برداشت و اَه بلندی گفت که نگاه زنان حاضر در آنجا به سمت او رفت. زنی کچل که لبانش از دو سو چاک خورده بود، حریصانه به او نگریست و با انگشتش به مرد اشاره کرد و خراشیده غرید:
- شکار!
ناگهان زنان کجشکل به سمت مرد حمله کردند، مهرداد گریان و نالان در خلاف جهت آنان فرار کرد که ناگاه مار افسوس روبهرویش قرار گرفت. مرد شگفت زده ایستاد که مار سبز رنگ دمش را به دور او پیچاند و آن را به پشت خود، در کنار افسون نشاند. زن دهان چاکخورده خشمگین، روبهروی مار ایستاد و گفت:
- چهکار میکنی افسون؟
افسون تیلههای سیاهچاله مانندش را به سمت او گرداند، اخمی پررنگ بر پیشانی نشاند و غرید:
- چه باعث شده که به خود جرعت دهی و از من چنین پرسشی کنی؟
زن ترسیده و خشمگین به مرد نگریست و تهدیدوار گام پیش گرفت و آنجا را ترک کرد. زنان دیگر با اخم و دهان کجی پشت او به راه افتادند و رفتند، مهرداد با آسودگی خندید. دستش را گستاخانه بر شانهی نحیف و برهنهی افسون کوبید و گفت:
- انگار که کنار تویِ خائن امنیتم بیشتر است.
چیزی نگفت که او کنجکاوانه به چهرهی خنثی دخترک ماهرو نگریست و ادامه داد:
- نمیخواهی چیزی بگویی؟ یا به خاطر اهانتم مرا پیش آن زنان رها کنی؟
انحنایی روی لبان افسون نقش بست، ابروهای کمانیاش را بالا انداخت و با زیرکی زمزمه کرد:
- نه مگر خودت بخواهی... جوان حال بگو چگونه توانستی از قصر ملکه بگریزی؟
- سریع بپرید و از اینجا خارج شوید.
مرد با آبروهای بالا رفته به چاه و بعد به ارنگ نگریست، زمزمه کرد:
- اوه... جادوگری؟
اما آرنگ جوابی نداد، مهرداد گامی برداشت و به درون چاه نگریست که بازاری را دید، انگار وسط شهر بود. مردمان عجیب و الچهره درحال رفت و آمد بودند و برخی از آنها نیز مشغول کاسبی، شاهزاده خواست حرفی بزند که مو سرخ با اخمی از تردید گفت:
- نجاتمان میدهی درست است؟
مرد نگاهی به چهرهی عاجز او کرد سپس رخش را گرداند و به سیمای غمگین مردانی که خیره به او بودند، نگریست. انگار که چیزی او را وادار میکرد این سخن را بگوید:
- نجاتتان میدهم.
مرد لبخندی تشکر آمیز زد و به تندی او را هل داد که شاهزاده با وحشت و فریاد به درون چاه افتاد، درحالی که چهرهی خندان آرنگ را در دهانهی چاه میدید. ناگهان ترک بسته شد و او به روی پارچهای که نقش سقف دکانی را داشت، افتاد. ظرفها و دیگهای مسی بزرگی که در دکان قرار داشتند، افتادند و صدای گوشخراشی ایجاد کردند. مهرداد با درد آخی گفت و از روی دیگ بزرگی که زیرش بود بلند شد، سریع قصد فرار کرد قبل آنکه گیر صاحب دکان بیوفتد.
به سرعت از محل فرود فاصله کرد و با ک*مر درد و صورتی در هم رفته به اطراف نگریست که در کمال تعجب افسون را دید. افسون با همان ظاهر زیبا و لباس سیاهش روبهروی مردی ایستاده و آویزهای مشکی عجیبی از او خریداری میکرد. مهرداد با خشم ابرو در هم تنید و به سمتش دوید و فریاد کشید:
- افسون؟
افسون حیران برگشت و او را با اخمانی درهم و صورتی سرخ دید، از حرکت ناگهانی او غیر منتظره شروع به فرار کرد. کارش غیر ارادی بود؛ اما حق داشت تعجب کرده و فرار کند. این دیوانه چگونه توانسته بود از زندان مردان ملکه فرار کند؟ از میان دکهها و دکانهای بزرگ و کوچک دوید؛ اما مهرداد سمجتر از او به دنبالش بود. افسون زیرکانه از کنار دکهایی گذشت و از درختی خشکیده بالا رفت و به درون خانهای پرید.
نفسنفس زنان گوش سپرد که صدای قدمهای مرد را شنید، با لبخندی آسوده چشم بست و به دیوار گلی تکیه داد که صدایی در نزدیکی خود شنید:
- باید به او کمک کنی.
افسون حیران و ترسیده چشم باز کرد که صورت پیرمرد کلاه به سرِ ریش سفید را در فاصلهی یک وجبی صورتش دید. حیران اخمی کرد و از او فاصله گرفت، گستاخانه گفت:
- چرا باید به ان شاهزاده احمق کمک کنم؟
پیرمرد بیمو که کلاه استوانهای و قرمزی به سر داشت، با عصای قهوهایش گامی به سمت او برداشت و زمزمه کرد:
- چون اون کلید نجات تو هست... .
***
مهرداد نفسنفسزنان ایستاد و دست به ک*مر زد. انگار که آن دخترک افسونگر آب شده و به درون زمین رفته بود، حیران قدم دیگری برداشت و اَه بلندی گفت که نگاه زنان حاضر در آنجا به سمت او رفت. زنی کچل که لبانش از دو سو چاک خورده بود، حریصانه به او نگریست و با انگشتش به مرد اشاره کرد و خراشیده غرید:
- شکار!
ناگهان زنان کجشکل به سمت مرد حمله کردند، مهرداد گریان و نالان در خلاف جهت آنان فرار کرد که ناگاه مار افسوس روبهرویش قرار گرفت. مرد شگفت زده ایستاد که مار سبز رنگ دمش را به دور او پیچاند و آن را به پشت خود، در کنار افسون نشاند. زن دهان چاکخورده خشمگین، روبهروی مار ایستاد و گفت:
- چهکار میکنی افسون؟
افسون تیلههای سیاهچاله مانندش را به سمت او گرداند، اخمی پررنگ بر پیشانی نشاند و غرید:
- چه باعث شده که به خود جرعت دهی و از من چنین پرسشی کنی؟
زن ترسیده و خشمگین به مرد نگریست و تهدیدوار گام پیش گرفت و آنجا را ترک کرد. زنان دیگر با اخم و دهان کجی پشت او به راه افتادند و رفتند، مهرداد با آسودگی خندید. دستش را گستاخانه بر شانهی نحیف و برهنهی افسون کوبید و گفت:
- انگار که کنار تویِ خائن امنیتم بیشتر است.
چیزی نگفت که او کنجکاوانه به چهرهی خنثی دخترک ماهرو نگریست و ادامه داد:
- نمیخواهی چیزی بگویی؟ یا به خاطر اهانتم مرا پیش آن زنان رها کنی؟
انحنایی روی لبان افسون نقش بست، ابروهای کمانیاش را بالا انداخت و با زیرکی زمزمه کرد:
- نه مگر خودت بخواهی... جوان حال بگو چگونه توانستی از قصر ملکه بگریزی؟
آخرین ویرایش: