تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

May
13,949
20,889
238
Shz
وضعیت پروفایل
خودت شاید نمی‌دانی چه کردی با دلم اما، دل یک ادم سرسخت را بردی خدا قوت!
ba1565.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
May
13,949
20,889
238
Shz
وضعیت پروفایل
خودت شاید نمی‌دانی چه کردی با دلم اما، دل یک ادم سرسخت را بردی خدا قوت!
قصه زیبای یک کلاغ چهل کلاغ

ننه كلاغه صاحب یك جوجه شده بود . روزها گذشت و جوجه كلاغ كمی بزرگتر شد . یك روز كه ننه كلاغه برای آوردن غذا بیرون میرفت به جوجه اش گفت : عزیزم تو هنوز پرواز كردن بلد نیستی نكنه وقتی من خونه نیستم از لانه بیرون بپری و ننه كلاغه پرواز كرد و رفت .

هنوز مدتی از رفتن ننه كلاغه نگذشته بود كه جوجه كلاغ بازیگوش با خودش فكر كرد كه می تواند پرواز كند و سعی كرد كه بپرد ولی نتوانست خوب بال وپر بزند و روی بوته های پایین درخت افتاد .

همان موقع یك كلاغ از اونجا رد میشد ،چشمش به بچه كلاغه افتاد و متوجه شد كه بچه كلاغ نیاز به كمك دارد . او رفت كه بقیه را خبر كند و ازشان كمك بخواهد

پنج كلاغ را دید كه روی شاخه ای نشسته اند گفت :”‌ چرا نشسته اید كه جوجه كلاغه از بالای درخت افتاده.“ كلاغ ها هم پرواز كردند تا بقیه را خبر كنند .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
May
13,949
20,889
238
Shz
وضعیت پروفایل
خودت شاید نمی‌دانی چه کردی با دلم اما، دل یک ادم سرسخت را بردی خدا قوت!
تا اینكه كلاغ دهمی گفت : ”‌ جوجه كلاغه از درخت افتاده و فكر كنم نوكش شكسته . “ و همینطور كلاغ ها رفتند تا به بقیه خبر بدهند .

كلاغ بیستمی گفت :”‌ كمك كنید چون جوجه كلاغه از درخت افتاده و نوك و بالش شكسته .“

همینطور كلاغ ها به هم خبر دادند تا به كلاغ چهلمی رسید و گفت :”‌ ای داد وبیداد جوجه كلاغه از درخت افتاده و فكر كنم كه مرده .“

همه با آه و زاری رفتند كه خانم كلاغه را دلداری بدهند . وقتی اونجا رسیدند ، دیدند ، ننه كلاغه تلاش میكند تا جوجه را از توی بوته ها بیرون آورد .

كلاغ ها فهمیدند كه اشتباه كردند و قول دادند تا از این به بعد چیزی را كه ندیده اند باور نكنند .





ba1565.jpg





از اون به بعد این یك ضرب المثل شده و هرگاه یك خبر از افراد زیادی نقل شود بطوریكه به صورت نادرست در آید ، می گویند خبر كه یك كلاغ، چهل كلاغ شده است.

پس نباید به سخنی كه توسط افراد زیادی دهن به دهن گشته، اطمینان كرد زیرا ممكن است بعضی از حقایق از بین رفته باشد و چیزهای اشتباهی به آن اضافه شده باشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
May
13,949
20,889
238
Shz
وضعیت پروفایل
خودت شاید نمی‌دانی چه کردی با دلم اما، دل یک ادم سرسخت را بردی خدا قوت!
در این پست داستان و معانی ضرب المثل ” یک کلاغ چهل کلاغ ” قرار داده شده است، از خواندنشان لذ*ت ببرید. با دانشچی همراه باشید.

معنی ضرب المثل یک کلاغ چهل کلاغ

۱-وقتی خبری در بین مردم شایع می شود ولی صحت ندارد، این مثل به کار می رود.

۲- یعنی یک حرف و سخنی از دهان یک نفر چنان پخش می شود که تا چهل نفر هم از آن آگاه می شوند. ( عدد چهل نشانه کثرت است)

۳- یعنی سخن چینی کردن و خبری را شایعه کردن.

۴- این ضرب المثل برای زمانیست که یک نفر رازش را به کسی می گوید و طرف مقابل، راز او را همه جا پخش می کند. و یا زمانی به کار می رود که حرفی را درباره کسی شنیده ایم و بدون توجه به درست یا غلط بودنش، آن را به همه بازگو می کنیم. حتی اگر خبر هم درست باشد، بازگو کردن آن و دهان به دهان نقل شدنش می شود یک کلاغ چهل کلاغ!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
May
13,949
20,889
238
Shz
وضعیت پروفایل
خودت شاید نمی‌دانی چه کردی با دلم اما، دل یک ادم سرسخت را بردی خدا قوت!
داستان ضرب المثل یک کلاغ چهل کلاغ – شماره ۱

چوپان دانایی در روستایی کوچک و باصفا زندگی می کرد. چوپان از بخت بدش، هر چه شب قبل در خانه اش اتفاق می افتاد فردا، با کلی تغییر و تحول از دهان مردم روستا می شنید.

یک روز که چوپان در صحرا نشسته بود، با خود نقشه ای کشید تا خبرچین احتمالی خانه اش را بیابد. فردا صبح زود که برای نماز بیدار شد، بر ل*ب حوض داخل حیاط رفت تا وضو بگیرد، ناگهان فریادی گوش خراش زد، زنش که در خانه خواب بود به سرعت به حیاط پرید و علت داد و فریاد او را جویا شد.

چوپان گفت: همین که شیر آب را باز کردم تا وضو بگیرم یک کلاغ از گوشم خارج شد پر زد و رفت.زن گفت: کلاغ از گوش تو پر زد و رفت؟ حالا باید چه کار بکنیم؟ چوپان گفت: حال من که خوب است و دردی ندارم. فقط تو این راز را میان خودمان نگهدار تا مردم روستا از این اتفاق باخبر نشوند. زن به سرعت گفت: حتماً خیالت راحت باشد، به سر کارت برو.

همین که چوپان از خانه خارج شد زنش دید که نمی تواند به تنهایی این راز را حفظ کند، تصمیم گرفت فقط برای زن همسایه که خیلی با هم دوست بودند این قضیه را تعریف کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
May
13,949
20,889
238
Shz
وضعیت پروفایل
خودت شاید نمی‌دانی چه کردی با دلم اما، دل یک ادم سرسخت را بردی خدا قوت!
صبح زود از خانه خارج شد، به در خانه ی همسایه اش رفت و گفت: تو مثل خواهر من هستی، امروز اتفاقی عجیب در خانه ی ما افتاده. وقتی که شوهرم برای وضو گرفتن، صبح ل*ب حوض نشسته بود، یک جفت کلاغ از گوش هایش خارج شده.

زن همسایه که از شنیدن این خبر خیلی متعجب شده بود تصمیم گرفت این خبر عجیب را به عطارباشی شوهرش بگوید، چادر سر کرد و به مغازه ی عطارباشی رفت و به او قضیه را گفت و همین طور این خبرچینی ادامه داشت تا ظهر که به بیست و نه کلاغ رسید و همین طور تعداد کلاغ ها بالا و بالاتر می رفت.

غروب شده بود و هوا رو به تاریکی می رفت که چوپان گله را به روستا بازگرداند وقتی وارد ده شد دید که همه با تعجب و حیرت به او نگاه می کنند.

چوپان به کار خود ادامه داد و هر گوسفند را به طرف طویله ی صاحبش می فرستاد. حتی چند نفر از اهالی روستا به او گفتند: تو حالت خوب است؟ و او گفت: بله مثل همیشه ام. تا اینکه به میدان اصلی روستا رسید. از مردمی که در قهوه خانه نشسته بودند شنید که چوپان امروز صبح چهل کلاغ از گوشش خارج شد. و فهمید که این رفتار عجیب اهالی روستا نتیجه چیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
May
13,949
20,889
238
Shz
وضعیت پروفایل
خودت شاید نمی‌دانی چه کردی با دلم اما، دل یک ادم سرسخت را بردی خدا قوت!
داستان ضرب المثل یک کلاغ چهل کلاغ – شماره ۲

حکایت شده است که در روزگاران قدیم، کلاغی در جنگلی زندگی می‌کرد. او جوجه‌ای به دنیا آورد. از تولد جوجه کلاغ، ماه‌ها گذشت. او کاملا بزرگ شد، اما پرواز کردن را خوب نیاموخته بود.

در یک روز بهاری، مادر کلاغ تصمیم گرفت برای به دست آوردن غذا از لانه خارج شود. وی قبل از رفتن به فرزندش گفت: تو پرواز را خوب آموزش ندیدی به همین دلیل در نبود من از خانه بیرون نرو.

جوجه‌اش که فکر می‌کرد پرواز کار آسانی است و مشکلی ندارد، از خانه‌اش بیرون آمد و همین که قصد پرواز کردن داشت، روی شاخه‌ها افتاد و زخمی شد.

جوجه کلاغ از شدت درد به خودش می‌پیچید و ناله می‌کرد که در این حین، کلاغی او را دید و به کمکش رفت، اما نتواست او را نجات بدهد. بعد با خودش گفت بهتر است بروم و به همه خبر بدهم که چه اتفاقی افتاده است.

سپس پرواز کرد و رفت. ناگهان تعدادی کلاغ را دید که روی زمین راه می‌روند. آن‌ها را صدا کرد و گفت: جوجه کلاغی روی شاخه‌ها افتاده و بال‌هایش شکسته است و نمی‌تواند پرواز کند. آن‌ها هم فورا برای نجات بچه کلاغ پرواز کردند تا به بقیه هم خبر بدهند.

مدتی نگذشته بود که همه‌ی کلاغ‌ها باخبر شدند که چه اتفاقی برای جوجه کلاغ افتاده است. آن‌ها دور هم جمع شدند و هر کدام چیزی می‌گفتند. یکی می‌گفت نوک جوجه کلاغ شکسته و دیگری مطمئن بود بالش شکسته است. آن یکی می‌گفت جوجه کلاغ مرده است. خلاصه همه‌ی کلاغ‌ها تصمیم گرفتند برای کمک به جوجه کلاغ اقدام کنند.

وقتی که نزدیک او رفتند متوجه شدند جوجه کلاغ زنده است و مادرش بال‌های او را به دندان گرفته و از لابه‌لای شاخه نجات می‌دهد.

به همین دلیل، از آن موقع تا به کنون اگر خبری بین مردم منتشر شود که صحت نداشته و توسط اشخاص مختلفی پخش شده باشد، ضرب‌المثل یك كلاغ، چهل كلاغ را برایش بکار می‌برند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
May
13,949
20,889
238
Shz
وضعیت پروفایل
خودت شاید نمی‌دانی چه کردی با دلم اما، دل یک ادم سرسخت را بردی خدا قوت!
داستان یک کلاغ چهل کلاغ کودکانه

یکی بود، یکی نبود. همین دور و برها مرد مغازه داری بود که یک روز صبح، مثل هر روز در مغازه اش را باز کرد. بسم اللهی گفت و وارد مغازه شد. پارچه ای برداشت تا ترازویش را تمیز کند که اوّلین مشتری وارد مغازه شد.

– سلام آقا!

– سلام خانم!

– لطفا یک کیلو شکر و یک شیشه شیر به من بدهید.

– به روی چشم.

مرد پارچه را کنار گذاشت و رفت تا شکر و شیر بیاورد. مشتری از فرصت استفاده کرد و پرسید: «خوب، حال دخترتان چه طور است؟»

مرد طبق معمول جواب داد: «خوب است. ممنونم.»

اما انگار چیز تازه ای کشف کرده باشد، به صورت مشتری خیره شد. مشتری هم که انگار دلیل تردید و ناراحتی صاحب مغازه را فهمیده بود، گفت: «آخر همسایه ها می گفتند که توی مدرسه دست دخترتان شکسته! حالا کی گچ دستش را باز می کنید؟ توی این فکرم که با آن دست گچ گرفته، چطوری به درس و مشقش می رسد!»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا