- May
- 13,949
- 20,889
- 238
- وضعیت پروفایل
- خودت شاید نمیدانی چه کردی با دلم اما، دل یک ادم سرسخت را بردی خدا قوت!
مرد که دیگر واقعًا ناراحت شده بود، عصبانی شد و گفت: «ای بابا! چه گچی؛ چیزی نشده که! چند روز پیش دخترم موقع بازی به یکی از دوستانش برخورد کرده و دستش کمی درد گرفته بعد از آن به سلامتی برگشته خانه و نشسته سر درس و مشقش.»
مشتری برای نجات از وضعی که پیش آمده بود، حرف هایی زد که صاحب مغازه به آن حرف ها توجهی نکرد شیر و شکر را به دست مشتری داد و او را راه انداخت. اما به این فکر می کرد که چرا هر خبری توی خانه و مغازه ی او اتفاق می افتد، دهان به دهان می گردد. بزرگ و بزرگ تر می شود و همه از آن خبردار می شوند. این طوری شد که به فکر پیدا کردن خبرچین اصلی افتاد و نقشه ای کشید.
شب که شد، به خانه رفت و خوابید صبح شد و برای نماز صبح از خواب بلند شد. سرخوش رفت تا وضو بگیرد، ناگهان فریادی کشید و کنار حوض افتاد. همسرش سراسیمه از اتاق بیرون آمد و پرسید: «چی شده؛ چرا فریاد می زنی؟»
مرد جواب داد: «ندیدی مگر؛ داشتم وضو می گرفتم که ناگهان کلاغی از توی گوشم بیرون آمد و به سر درخت پرید.»
زن نگاهی به درخت انداخت. کلاغی آنجا نبود. با تعجب از مرد پرسید: «کلاغ از گوش تو بیرون پرید؛ کلاغ توی گوش تو چه کار می کرده؟»
مرد، آرام آرام از روی زمین بلند شد. حالت افسرده و غمگینی به خودش گرفت. لباسش را تکان داد و گفت: «نمی دانم فقط از تو می خواهم که این موضوع را مثل یک راز در سینه نگه داری و درباره ی آن با کسی حرف نزنی.»
مشتری برای نجات از وضعی که پیش آمده بود، حرف هایی زد که صاحب مغازه به آن حرف ها توجهی نکرد شیر و شکر را به دست مشتری داد و او را راه انداخت. اما به این فکر می کرد که چرا هر خبری توی خانه و مغازه ی او اتفاق می افتد، دهان به دهان می گردد. بزرگ و بزرگ تر می شود و همه از آن خبردار می شوند. این طوری شد که به فکر پیدا کردن خبرچین اصلی افتاد و نقشه ای کشید.
شب که شد، به خانه رفت و خوابید صبح شد و برای نماز صبح از خواب بلند شد. سرخوش رفت تا وضو بگیرد، ناگهان فریادی کشید و کنار حوض افتاد. همسرش سراسیمه از اتاق بیرون آمد و پرسید: «چی شده؛ چرا فریاد می زنی؟»
مرد جواب داد: «ندیدی مگر؛ داشتم وضو می گرفتم که ناگهان کلاغی از توی گوشم بیرون آمد و به سر درخت پرید.»
زن نگاهی به درخت انداخت. کلاغی آنجا نبود. با تعجب از مرد پرسید: «کلاغ از گوش تو بیرون پرید؛ کلاغ توی گوش تو چه کار می کرده؟»
مرد، آرام آرام از روی زمین بلند شد. حالت افسرده و غمگینی به خودش گرفت. لباسش را تکان داد و گفت: «نمی دانم فقط از تو می خواهم که این موضوع را مثل یک راز در سینه نگه داری و درباره ی آن با کسی حرف نزنی.»
آخرین ویرایش توسط مدیر: