تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

دلنوشته دلقک‌ها نمی‌خندند | به قلم کلاویه؛

  • شروع کننده موضوع کلاویه؛
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 325
  • پاسخ ها 18
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Oct
20
145
28
نمایش نهم؛
نمایش‌های زیادی را گذرانده‌ام و ماسک‌های زیادی بر چهره‌ام نشانده‌ام؛ با این‌حال، هنوز هم چیزی از تشنج سطوح‌آور دستانم کم نشده، موریانه‌ها هنوز هم از درون، دلم را تکه‌پاره می‌کنند...
از هیچ‌چیز، چیزی کم نشده، چون زیر بار رفتن، سخت است... سخت، سخت است... .
« و نمایش باری دیگر آغاز شد! »
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Oct
20
145
28
نمایش دهم؛
حس می‌کنم، سال‌هاست منتظر آمدن بهار، به پنجره، خیره مانده‌ام... .
پس کی قرار است، با نغمه‌ی گوش‌نواز بلبل‌های رنگارنگ، چشم باز کنم... ؟ کی سرمای اضطراب‌آور دستانم، خاموش می‌شود... ؟ کلیشه‌های درون مغزم، کی برای همیشه، خاک می‌شوند... ؟
راستش، حس می‌کنم از گول‌زدن صدای درون سرم، خسته شده‌ام... !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Oct
20
145
28
نمایش یازدهم؛
دفترِ خاطراتِ عزیزم؛
امروز، مانند همیشه، صدای قهقه شنیدم... سَرم سنگین و خسته است و پلک‌هایم از التهاب پشت چشمان‌ام، روی هم افتاده‌ند... واقعاً ترسناک است؛ این‌که برای همیشه، موجودی که الان هستم، باقی بمانم... !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Oct
20
145
28
نمایش دوازدهم؛
کمک... !
بیش از هزار بار، این کلمه را با هر رنگ مداد شمعی، نوشتم... تا کردم و تا کردم و تا کردم، آن‌قدر که به شکل هواپیمایی کاغذی درآمد... با این‌حال، آن‌ها هیچ‌وقت، دورتر از دیواره‌های سیرک مغزم، نرفتند؛ تنها مانند فریادی تو گلو، برای همیشه خفه شدند... !
« و نمایش باری دیگر آغاز شد!»
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Oct
20
145
28
نمایش سیزدهم؛
می‌خواهم برگردم به گذشته؛ به من قبلی، بگویم؛ لطفاً، برگرد. بگویم؛ بعد از رفتنت، این‌جا، در زمستان، دفن شد. بگویم؛ بعد از رفتنت، موریانه‌ها، هرچه داشتم و نداشتم را، از هم گسستند. بگویم؛ لطفاً، برگرد... برگرد، من را از دلقک بودن، نجات بده... !
« و نمایش باری دیگر آغاز شد!»
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Oct
20
145
28
نمایش چهاردهم؛
یکی از روزهای کلیشه‌ای هر روز بود. سرم را، تا گردن، داخل ژرفای آب داخل بشکه‌ی چوبی، حبس کرده بودم؛ تحمل توده‌های دردآور درون سرم، کلافه‌کننده بود. میان تاریک و روشن پس دیدگان‌ام، دوران خاکستری کودکی‌ام، همچون ناقوسی، پژواک شد؛ همان لحظه‌ها که از سایه خودم هم می‌ترسیدم...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Oct
20
145
28
کنج نیمکت، حقیرانه در خودم، مچاله می‌شدم؛ همچون، کاغذ باطله‌ای ناچیز که در انتظار دور ریخته شدن است، آن‌قدر دلم برای مادرم، تنگ می‌شد که دلم به حال خودم می‌سوخت و مثل همیشه، خونابه‌ها در خرخره‌ام، تلنبار می‌شدند... من هنوز هم دل‌تنگ و پژمرده، مانده‌ام... احساس می‌کنم؛ دلم تنگ شده است... دلم برای چیزی، تنگ شده است... .
« و نمایش باری دیگر آغاز شد!»
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Oct
20
145
28
نمایش پانزدهم؛
همان‌طور که آخرین روزهای پژمرده زمستان را، می‌گذرانم، همان‌طور که سرمه زیر چشمان‌ام، رنگ سپیدگون چهره‌ام و خط سرخ پررنگ و رو به پایین دور لبم، چکه‌چکه، سُر می‌خورند و محو می‌شوند، همان‌طور که بغض دردمند درون گلویم، تلنبار می‌شود؛ تاریک‌ترین لحظات پیش از سپیده‌دم را می‌گذرانم... !
« و نمایش باری دیگر آغاز شد!»
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Oct
20
145
28
نمایش شانزدهم؛
تاحالا شخصیت‌های زیادی داشته‌ام، که هرکدام از آن‌ها، مردمک‌های دردمند مختص به خودشان را داشت‌اند. میان هیاهوی تمام این شخصیت‌ها و نقاب‌های کاغذی، خودم را گم کردم؛ مانند کودکی که گویی مورد علاقه‌ترین، عروسک‌اش را گم کرده است... !
« و نمایش باری دیگر آغاز شد!»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا