نام اثر: پردهپوشی نگاه
سرشناسه: MahsaMHP مهسا میرحسنپور 14
موضوع: دلنوشته
ژانر: اجتماعی عاشقانه
تعداد پارت/صفحه: فعلی 22 پارت و سه صفحه
سال نشر: 1400
منتشر شده در: انجمن کافه نویسندگان - تالار ادبیات - بخش تایپ دلنوشته.
دیباچه:
مقدمه:
آن سوی پرده نگاه، بیشک زیباست.
واقعهها که رنگ میگیرند،
روشن میشوند و به ناامیدترین شکل ممکن در ذهن ما نقش میبندند... .
من دستانم را بر روی چشماناش قرار میدهم تا در آنسوی پرده نگاه، زیباییهای محیر از آنِ جسم و روحاش شود.
پس از گذشت حداقل ۱۵ پست از دلنوشته، میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد دلنوشته بدهید. توجه داشته باشید که دلنوشتههای تگدار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.
خلاصه:
دستانم را بر روی چشمانت قرار میدهم، آرام میپرسم چیزی را میبینی؟ تا مطمئن باشم این چشمها تا نخواهم باز نمیشوند.
قدمهایم را با تو همراه میسازم و در میان همه آنها کنجکاو میگذری،
هیچ محدودهای برای وجود آن رویدادها تعریف نشده است.
آنها بیدلیل مقابلمان استوار میمانند،
گاه در برابرشان استوار خواهیم شد و گاه قوی بودن، دوام ندارد...
دیده و تفکر ما از آنها، ما را استوار میکنند،
نه رویدادهایی که برای رخ دادن شکل گرفتند.
***
پوزخندی بر مبنای گفتن حقیقت میزنند، چشمانش را در برابر نگاهم ثابت میکند.
درپوشی بر حقیقت... .
رازی که مخفی میشود... .
واهمهای که در وجودش بر علت فاش حقیقت جریان پیدا میکند.
غرشی که از عصبانیت چشمه میگیرد.
همه در دروغ خلاصه میشوند... .
میخواهی با کنجکاوی دستانم را از چشمانت بردارم، اما فشار خفیفی به معنای مخالفت بر مردمک چشمانت وارد میکنم.
وآرام زمزمه میکنم:
- حیقیت را گفت.
در ذهن تداعی میکنم، حقیقت جسماش را گفت و او خودش را بیارزش ساخت.
***
آواز خندههایت با من چه میکنند؟
پاهایم سست میشوند و دوست دارم بنشینم،
دستانم را از چشمانت بر دارم بگویم این روشنایی حق توست و این حق من است که ساعتها به چشمانت خیره باشم.
نمیخواهم جز این، جز زیبایی چشمانت چیزی ببیند،
تاریکی که به ذهنت منتقل میشود و حرف من است که به تاریکی رنگ میبخشد.
خود خواهیست که میخوام تخته سیاه چشمانت را با گچ رویایی سپیدم به رنگ بکشانم؟
***
سردی حسرت در چشماناش آشوب میکنند،
چشمانش را در حدقه میچرخاند و تلخندی میزند... .
حسادتی که دریای چشمانش را یخ میزند،
سیاهی که دنیایش را فرا میگیرد،
راه همواری که در پیچ و خماش همواری را دفن میکند،
ترس و واهمهای که در وجودش جوانه میزند.
همه سرچشمه از یک نگاه سوزناک هستند،
سرچشمهاشان تنها همان حرفهای ملامت است.
ل*بهایم را به گوشش نزدیک میکنم:
- خوشحال شد.
نیازی نیست واقعیت را بگویم آن سوی پرده نگاهش جهانش را میسازد.
***
ساعتها بنشینم و به قلبت فکر کنم،
برای من میکوبد؟ برای من؟
چند وقتیست در لغت نامهام "من" کم رنگ شده و "تو" رنگت را بر همه کلمات پاشیدی، همهِ کلمات رنگ "تو" را دارند... .
تو از آنکه دستانم چشمانت را گرفته اعتراض نمیکنی!
و من خودرأیم و به خود میقبولانم که پشیمان نیستی... .
تو این را به حساب همان جمله بنام بگذار:
«تعشق نظرم را ضریر ساخته»
***
بیپروا زمزمه میکنند و جهانِمان را دگرگون میسازند.
قفل زبانی که مدتهاست شکاندهاید،
ضمانتی که فرسنگها از آن فاصله دارید،
آرامشی که تباه ساختید،
ولعی که خون را در رگهایتان میجوشاند،
تمنای قلب که مغزتان را چنگ میزند... .
بسنده نیست، توصیفها مانده تا قضاوت را بگویم و به رختان بکشانم!
در گوشش زمزمه میکنم:
- گاه سکوت میکنند به حجت حرفهایی که ندارند.
به راستی چه زیبا میشد اگر عوضِ قضاوت سکوت میکردند... .
***
میشود بمانی؟
برای الان، نه! نه تنها این لحظه، برای همیشه بمان.
برای یک عمر، برای ساعتها عاشقانه بمان و دلبری کن!
بیا و دلبری کن، هوش را به تاراج ببر.
روبهرویم بنشین و لبخند بزن، دل را بلرزان... .
بیا بمان، برای همیشه، حتی تصور رفتنت در قلبم شورش به پا میکند.
***
قدم برداریم میان هیاهوء زمانه و شعلهور کنیم آتش حسادتاشان را.
حالی که هلاک گشته،
سیه رنگ گشته دنیاشان،
آرامشمان را که به یغما بردند،
دریایی که خشکین شده از حرارت وجود،
تمنا کردهاند آزاد شوند اما در اسارتگاه حسادت پریشاناند... .
دلبرکم را در آغو*ش میکشم.
- گاه لاقِیدگذر کنیم؟
***
حیران اطرافم را مینگرم.
چندی گذشته و تو در کنار من قدم برمیداری؟
این عصر با تو، در کنار تو گذر میکند.
باورش کنم؟ اگر رویایی در خواب باشد؟
خواب نیست، عطر موج موهایت را حس میکنم.
به آغو*ش میکشانم رایحهشان را، مستانه به سینه میکشانم و در سلول قلبم زندانیشان میکنم... .
***
نقابی از جنس ریا و تظاهر به چهره مینشاند.
تکبری که با رویای چرکین میسازد،
ظاهر استوار و محبوب دروغینش،
آرمانهای پوچ و بیفروغ،
همت از بهر مورد توجه بودن،
رمق هلاک گشتهای که بیدرنگ سیلی بر رخش مینشاند... .
آن نقابها بیگمان با قصد بیمنزلتی برداشته خواهند شد.
نجوا گرانه میگویم اما واقعیت را، نه!
***
جیغهایی که برای رهانیدن کارمایهات سر میدهی،
نظیر همان را قلبم فریاد میزند؛ گویا قصد دارد خود را به رخ قلبت بکشاند.
ناسوده و یا مسرور باشم که نمیتواند فریاد بزند تا گوش دنیا را مخدوش کند؟
آشفته نمیشوم شیفتگی را خود فریاد میزنم،
چنان که گونههایت گلگون شوند،
چنان که دلبریت را بیاراده از سر بگیری!
***
کسالتی که دچارش شدهاند.. .
یادها که گزند پدید میآورند... .
ندامتها جلوهگری میکنند،
هستی مانند به دوزخاشان... .
کینه را مدتهاست میتوان دید و بیشبهه هراس را برای خویشان به ارمغان آورده.
***
آنگاه نگاهت را نگیر، من مدتهاست نگاهت را از دیگران پنهان کردهام.
پرده نگاهت را که برداشتم همچنان فقط مرا ببین،
صدای مرا گوش کن،
لبانت را برای حرف زدن با من بگشا... .
قفل دستانت برای من باشد،
قدمهایت در کنار من خاک را حیران کنند.
بیقید برای من باش!
***
نا گفته نماند که بچهاند.
آگاهی ندارند و بیخردند،
سر به زیر نمیاندارند و تند میگویند،
زارها که دنیا میزند و لبخندی که بر ل*ب بدخواهان میآید.
آسوده نیست، اما برای آنها حرفه است... .
ناسزا میگویند و دل میشکنند، تیری که هدفش تنها قلب است و فشردهاش میکند.
***
پشت به من ایستادهای،
چشمانت در دید من نیست ولی موهایت دلبری میکند.
عادلانه است با دل من چنین میکنی؟
دل؟ نه با وجود من.
وجودم تو را فریاد میزند و رگ به رگ جریان عشقت جاریست.
***
اکراهی که دیگران به آنها دارند... .
سنگی که بخشی از وجودشان شده،
ترکشی که به سمتشان نشانه میرود،
هرگز برای خودشان خوشایند نخواهد بود؛
زوال چارهشان است.
اشراقی است بر نامیدی دگران، اما تابش کافی نیست و آنها غمگیناند.
اسمش را ترحم بگذاریم، چرا که آنها استهزا و به سخره گرفتن را گٌزیدند.
***
قهقههای سر میدهم، رخ دلبری داری!
دراز مدت بر تماشایت مینشینم، زمانی که بدی را به نیکو دگرگون میکنم و به تو میگویم و شادیت میبینم تنها باید زمزمه کنم:
- نظیر کودک شدهای... .
چه میکنی با من؟
ریاضی زندگیم را که حل میکنم جوابی جز تو به من نمیدهد،
این ریاضی دشوار را تو برایم آسان کردهای.
***
معنی مزاح را نمیدانند!
سنبل زندگیشان در مضحکانههایشان خلاصه شده... .
خلوتی که از آنِ خود کردهاند،
رها نخواهند شد، آنها مقابل خواسته ناروایشان ک*مر خم میکنند.
هراس را برای خود به ارمغان آوردهاند.
مدتیست که مسخره کردن دگران را مزاح میداند!