تازه چه خبر

خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان

برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید

محبوب دلنوشته به زانو افتادگان | اِلی فرجی کاربر انجمن کافه نویسندگان

  • شروع کننده موضوع بریوان
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 774
  • پاسخ ها 28

بریوان

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده رسمی
عضویت
1/2/22
ارسال ها
216
امتیاز واکنش
59
امتیاز
103
وضعیت پروفایل
[فرض کن حرف‌های غمگین زیادی نوشتم]
«بسم رب النور...»
____

نام اثر: به زانو افتادگان
سرشناسه: فرجی، اِلی ، 1381.
موضوع: دلنوشته
سبک/ژانر: تراژدی، اجتماعی.
سال نشر: یک هزار و چهارصد و یک - 1401.
منتشر شده در: انجمن کافه نویسندگان - تالار ادبیات - بخش تایپ دلنوشته.
***
دیاچه:
کاش قدرت این را داشتم
که با تمام ناتوانی‌ام،
ضرب المثل دروغین خواستن توانستن است، را حذف کنم!
فقط این کاغذ و قلمِ، بیچاره را زجرکش کرده‌ام.
نامه‌ام را زیر و رو کنی،
صدبار از اول تا آخر بخوانی،
فقط به یک جمله می‌رسی:
در هر حالت درمانده‌ای بیش نیستم!

98464_b11a5dd75fe4408910e8dabe2aa14826.png
 
آخرین ویرایش:

هـور

مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
عضویت
1/8/20
ارسال ها
6,477
امتیاز واکنش
12,726
امتیاز
219
97079_b5a234a17e42ed7d32b6c920afa1b105.png

نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب "انجمن کافه نویسندگان" برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!


پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ دلنوشته در انجمن کافه نویسندگان


شما می‌توانید پس از 10 پست درخواست جلد بدهید.

درخواست جلد برای دلنوشته

همچنین شما می‌توانید پس از گذشت ۶ پست درخواست کاور تبلیغاتی دهید.

درخواست کاور تبلیغاتی

پس از گذشت حداقل ۱۵ پست از دل‌نوشته، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد دل‌نوشته بدهید. توجه داشته باشید که دل‌نوشته‌های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.

درخواست نقد

پس از 15 پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید.

درخواست تگ برای دلنوشته

همچنین پس از ارسال ۲۰ پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود...

اعلام اتمام آثار ادبی

اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود...

درخواست انتقال به متروکه
97080_ad05f9f7e9b0261da9d2dad1014c7c49.gif
کادر مدیریت ادبیات انجمن کافه نویسندگان

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

بریوان

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده رسمی
عضویت
1/2/22
ارسال ها
216
امتیاز واکنش
59
امتیاز
103
وضعیت پروفایل
[فرض کن حرف‌های غمگین زیادی نوشتم]
نمی‌دانم این نامه کی به دستت می‌رسد آرامیس.
اما الان صبح روز سه‌شنبه
تاریخ 21 اکتبر
ساعت هشت و چهل دقیقه‌ی صبح است.
دیشب به‌راستی دلگیر بود!
به‌ حدی که تا الان بوی شب از خانه‌ام نرفته.
تا به‌حال این چنین، در حضیض تنهایی نبوده‌ام... .
اولش می‌خواستم زنگ بزنم،
اما پشیمان شدم.
من آنقدری که در نوشتن می‌توانم احوالم را شرح دهم،
در حرف زدن خوب نیستم!
 
آخرین ویرایش:

بریوان

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده رسمی
عضویت
1/2/22
ارسال ها
216
امتیاز واکنش
59
امتیاز
103
وضعیت پروفایل
[فرض کن حرف‌های غمگین زیادی نوشتم]
تحمل من باید سخت باشد، نه؟
خودم هم می‌دانم این اواخر چقدر خسته‌کننده‌ام... .
خبرهای خوبی در دست ندارم.
البته هیچ خبر خوبی هم نمی‌تواند خوشحالم کند!
فکر کردن به این‌که من برای رسیدن به امروزم
آنقدر تلاش کرده‌ام،
و اما دقیقا در لحظه‌ی موعود احساس خوشبختی نمی‌کنم،
مانند سرطان سلول به سلول تنم را مسموم می‌کند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

بریوان

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده رسمی
عضویت
1/2/22
ارسال ها
216
امتیاز واکنش
59
امتیاز
103
وضعیت پروفایل
[فرض کن حرف‌های غمگین زیادی نوشتم]
بگذار برایت بگویم:
پاهایم بدجور درد می‌کند.
دیشب در یک پانسیون دوازده متری،
کیلومترها پیاده‌روی کردم.
حتی به یاد نمی‌آورم موضوعی که به آن فکر می‌کردم،
دقیقا چه بود؟
اما می‌دانم خوره‌ای که به جانم افتاده
به زودی از پا مرا خواهد انداخت... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

بریوان

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده رسمی
عضویت
1/2/22
ارسال ها
216
امتیاز واکنش
59
امتیاز
103
وضعیت پروفایل
[فرض کن حرف‌های غمگین زیادی نوشتم]
تماس‌های مادرم را
دو روز است که بی‌پاسخ می‌گذارم.
تنها در پیامک کوتاهی می‌گویم:
"نگرانم نباش...حالم خوب است
کمی این روزها مشغله‌هایم زیاد شده‌اند
خودم بعدا زنگ می‌زنم"
اما نمی‌دانم این بعدا،
دقیقا چه زمانی خواهد بود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

بریوان

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده رسمی
عضویت
1/2/22
ارسال ها
216
امتیاز واکنش
59
امتیاز
103
وضعیت پروفایل
[فرض کن حرف‌های غمگین زیادی نوشتم]
احتمال می‌دهم الان اگر این‌جا بودی،
نگاهت پر از سرزنش بود
اما باور کن این برای همه‌ی ما بهتر است... .
من تاب صحبت کردن با مادرم را ندارم
خودم را بهتر می‌‌شناسم.
می‌دانم اسمم را که صدا بزند،
با تمام وجود خواهم گریست!
فقط نمی‌خواهم هر چه را که تا الان بافته‌ام، پنبه شود... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

بریوان

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده رسمی
عضویت
1/2/22
ارسال ها
216
امتیاز واکنش
59
امتیاز
103
وضعیت پروفایل
[فرض کن حرف‌های غمگین زیادی نوشتم]
به من بگو
آیا از امید خطرناک‌تر، واژه‌ای هست؟
آرامیس من در باتلاق ناامیدی بوی تعفن گرفته‌ام... .
مرتب افکارم را بالا می‌آورم!
با این وجود مادرم به من زنگ می‌زند
و تمام امیدش را روی من سرمایه‌گذاری می‌کند.
ناامید کننده‌تر از حال من دیده بودی؟
 
آخرین ویرایش:

بریوان

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده رسمی
عضویت
1/2/22
ارسال ها
216
امتیاز واکنش
59
امتیاز
103
وضعیت پروفایل
[فرض کن حرف‌های غمگین زیادی نوشتم]
هر چه سعی می‌کنم نجات پیدا کنم،
بیشتر غرق می‌شوم.
من کورسو هم نمی‌بینم
و دیگران از من دریچه می‌خواهند!
احساس می‌کنم ترک دیوار هم به‌حالم گریه می‌کند
و چقدر از این وضعیت تاسف‌بار و رقت‌انگیزم
نفرت دارم و بدم می‌آید... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

بریوان

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده رسمی
عضویت
1/2/22
ارسال ها
216
امتیاز واکنش
59
امتیاز
103
وضعیت پروفایل
[فرض کن حرف‌های غمگین زیادی نوشتم]
پدرم آرزو داشت معلم بشوم؛
اعتقاد داشت شغل شریفیست
و دردسرش از بقیه‌ی شغل‌ها کمتر است.
اما من نمی‌خواستم...!
عاشق شیمی بودم، از اکتشاف خوشم می‌آمد.
برای اولین بار جلوی پدر ایستادم و گفتم نه!
 
آخرین ویرایش:

بریوان

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده رسمی
عضویت
1/2/22
ارسال ها
216
امتیاز واکنش
59
امتیاز
103
وضعیت پروفایل
[فرض کن حرف‌های غمگین زیادی نوشتم]
پدرم ناراحت شد
اما به روی خودش نیاورد.
گفت به علاقه‌ام احترام می‌گذارد
کمکم کرد.دستم را گرفت. حمایتم کرد.
و حالا این منم!
منی که از پدرم فراری‌ام...
و می‌ترسم حرف‌هایی که ده سال قبل،
جلوی خودش را گرفت و نگفت را
یک‌جا آوار کند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

بریوان

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده رسمی
عضویت
1/2/22
ارسال ها
216
امتیاز واکنش
59
امتیاز
103
وضعیت پروفایل
[فرض کن حرف‌های غمگین زیادی نوشتم]
به نظرت این بلاهایی که دار سرم می‌آید، حقم است؟
خودم این‌طور فکر نمی‌کنم... .
من برای نقطه به نقطه زندگی‌ام تلاش کرده‌ام...
فکر می‌کردم قرار است به آرامش برسم.
جوانه‌ی خوشبختی را در دلم کاشته بودم،
اما حالا خستگی ریشه‌اش را محکم کوبیده
و هیچ جوره قصد رفتن ندارد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

بریوان

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده رسمی
عضویت
1/2/22
ارسال ها
216
امتیاز واکنش
59
امتیاز
103
وضعیت پروفایل
[فرض کن حرف‌های غمگین زیادی نوشتم]
همه‌ی دوست و فامیل و آشناهایم،
عکس‌های جدید خواهرم را می‌فرستند.
این جماعت دیوانه شده‌اند.
دو حالت بیشتر ندارد.
یا آنقدر کوته فکراند که احساس می‌کنند بیشتر از من نگران‌اند!
و یا بسیار احمق که به انتظار معجزه از طرف من نشسته‌اند...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

بریوان

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده رسمی
عضویت
1/2/22
ارسال ها
216
امتیاز واکنش
59
امتیاز
103
وضعیت پروفایل
[فرض کن حرف‌های غمگین زیادی نوشتم]
من خودم معجزه می‌خواهم...
زندگی‌ام دارد ویران می‌شود!
شب‌ها در سکوت مطلق احساس می‌کنم
صدای مته می‌آید و نمی‌توانم بخوابم.
صدا که قطع می‌شود،
گریه‌های خواهرم شروع می‌شود.
من از درد کشیدنش درد می‌کشم...
آرامیس حداقل تو باور کن!
من درد می‌کشم و کاری از دستم برنمی‌آید... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

بریوان

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده رسمی
عضویت
1/2/22
ارسال ها
216
امتیاز واکنش
59
امتیاز
103
وضعیت پروفایل
[فرض کن حرف‌های غمگین زیادی نوشتم]
به من بگو کدامشان بدتر است!
حالا که در اوج حقیقت،
داروساز شده‌ام
و برای خانواده‌ی خودم هم نمی‌توانم کاری کنم.
یا معلم می‌شدم و حسرت می‌خوردم که
اگر داروساز بودم حتما کاری می‌کردم!
آیا برزخ همین نیست؟
در هردو حالت درمانده‌ای بیش نیستم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

بریوان

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده رسمی
عضویت
1/2/22
ارسال ها
216
امتیاز واکنش
59
امتیاز
103
وضعیت پروفایل
[فرض کن حرف‌های غمگین زیادی نوشتم]
می‌خواهم از دست خودم فرار کنم
از افکار مالیخولیایی‌ام فرار کنم... .
مدارم درحال سرزنش خودم هستم!
در اوج بی‌گناهی احساس گناه می‌کنم.
جای دیگران درمورد خودم قضاوت می‌کنم
و برای خودم مجازات تعیین می‌کنم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

بریوان

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده رسمی
عضویت
1/2/22
ارسال ها
216
امتیاز واکنش
59
امتیاز
103
وضعیت پروفایل
[فرض کن حرف‌های غمگین زیادی نوشتم]
گاهی هم از جایگاه متهم انصراف می‌دهم
و از تمام کائنات شاکی می‌شوم.
دلم می‌خواهد به پدر و مادر بگویم:
زن و مرد حسابی!
من هم اولاد شما هستم.
آن یکی خودش مریض است،
من را خودتان دارید مریض می‌کنید... !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

بریوان

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده رسمی
عضویت
1/2/22
ارسال ها
216
امتیاز واکنش
59
امتیاز
103
وضعیت پروفایل
[فرض کن حرف‌های غمگین زیادی نوشتم]
اما به که بگویم؟
به مادر مظلومم که دیدگانش خون است؟
یا به پدرم که هر روز آب می‌شود؟
باید غده‌ی حرف‌های نگفته‌ام را باز قورت دهم
و وانمود کنم حالم از همه بهتر است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

بریوان

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده رسمی
عضویت
1/2/22
ارسال ها
216
امتیاز واکنش
59
امتیاز
103
وضعیت پروفایل
[فرض کن حرف‌های غمگین زیادی نوشتم]
حالم خیلی‌خوب است!
مثلا آنقدر خوب که چند روز پیش،
هنگامی که می‌خواستم سرنگ را در بدن موش‌ها خالی کنم،
بی‌اراده و با صدای بلند، زدم زیر گریه!
فکرش را هم نمی‌توانی بکنی
که برای موش‌هایی که قرار بود بمیرند
تا خواهر زنده بماند،
این‌گونه به عزاداری نشسته‌ام... !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

بریوان

نویسنده ادبی انجمن
نویسنده رسمی
عضویت
1/2/22
ارسال ها
216
امتیاز واکنش
59
امتیاز
103
وضعیت پروفایل
[فرض کن حرف‌های غمگین زیادی نوشتم]
دلم دارد از جا در می‌آید...
می‌خواهم مادرم را ب*غل کنم.
می‌خواهم روی زانوی پدرم خوابم ببرد.
می‌خواهم تا نفسم می‌گیرد، خواهرم را ببوسم.
اما، درهای خانه مثل قبل به روی‌ام باز است؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8