تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

محبوب دلنوشته به زانو افتادگان | اِلی فرجی کاربر انجمن کافه نویسندگان

  • شروع کننده موضوع بریوان
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 758
  • پاسخ ها 28
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده رسمی
Feb
216
46
103
وضعیت پروفایل
[فرض کن حرف‌های غمگین زیادی نوشتم]
پدرم ناراحت شد
اما به روی خودش نیاورد.
گفت به علاقه‌ام احترام می‌گذارد
کمکم کرد.دستم را گرفت. حمایتم کرد.
و حالا این منم!
منی که از پدرم فراری‌ام...
و می‌ترسم حرف‌هایی که ده سال قبل،
جلوی خودش را گرفت و نگفت را
یک‌جا آوار کند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده رسمی
Feb
216
46
103
وضعیت پروفایل
[فرض کن حرف‌های غمگین زیادی نوشتم]
به نظرت این بلاهایی که دار سرم می‌آید، حقم است؟
خودم این‌طور فکر نمی‌کنم... .
من برای نقطه به نقطه زندگی‌ام تلاش کرده‌ام...
فکر می‌کردم قرار است به آرامش برسم.
جوانه‌ی خوشبختی را در دلم کاشته بودم،
اما حالا خستگی ریشه‌اش را محکم کوبیده
و هیچ جوره قصد رفتن ندارد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده رسمی
Feb
216
46
103
وضعیت پروفایل
[فرض کن حرف‌های غمگین زیادی نوشتم]
همه‌ی دوست و فامیل و آشناهایم،
عکس‌های جدید خواهرم را می‌فرستند.
این جماعت دیوانه شده‌اند.
دو حالت بیشتر ندارد.
یا آنقدر کوته فکراند که احساس می‌کنند بیشتر از من نگران‌اند!
و یا بسیار احمق که به انتظار معجزه از طرف من نشسته‌اند...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده رسمی
Feb
216
46
103
وضعیت پروفایل
[فرض کن حرف‌های غمگین زیادی نوشتم]
من خودم معجزه می‌خواهم...
زندگی‌ام دارد ویران می‌شود!
شب‌ها در سکوت مطلق احساس می‌کنم
صدای مته می‌آید و نمی‌توانم بخوابم.
صدا که قطع می‌شود،
گریه‌های خواهرم شروع می‌شود.
من از درد کشیدنش درد می‌کشم...
آرامیس حداقل تو باور کن!
من درد می‌کشم و کاری از دستم برنمی‌آید... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده رسمی
Feb
216
46
103
وضعیت پروفایل
[فرض کن حرف‌های غمگین زیادی نوشتم]
به من بگو کدامشان بدتر است!
حالا که در اوج حقیقت،
داروساز شده‌ام
و برای خانواده‌ی خودم هم نمی‌توانم کاری کنم.
یا معلم می‌شدم و حسرت می‌خوردم که
اگر داروساز بودم حتما کاری می‌کردم!
آیا برزخ همین نیست؟
در هردو حالت درمانده‌ای بیش نیستم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده رسمی
Feb
216
46
103
وضعیت پروفایل
[فرض کن حرف‌های غمگین زیادی نوشتم]
می‌خواهم از دست خودم فرار کنم
از افکار مالیخولیایی‌ام فرار کنم... .
مدارم درحال سرزنش خودم هستم!
در اوج بی‌گناهی احساس گناه می‌کنم.
جای دیگران درمورد خودم قضاوت می‌کنم
و برای خودم مجازات تعیین می‌کنم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده رسمی
Feb
216
46
103
وضعیت پروفایل
[فرض کن حرف‌های غمگین زیادی نوشتم]
گاهی هم از جایگاه متهم انصراف می‌دهم
و از تمام کائنات شاکی می‌شوم.
دلم می‌خواهد به پدر و مادر بگویم:
زن و مرد حسابی!
من هم اولاد شما هستم.
آن یکی خودش مریض است،
من را خودتان دارید مریض می‌کنید... !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده رسمی
Feb
216
46
103
وضعیت پروفایل
[فرض کن حرف‌های غمگین زیادی نوشتم]
اما به که بگویم؟
به مادر مظلومم که دیدگانش خون است؟
یا به پدرم که هر روز آب می‌شود؟
باید غده‌ی حرف‌های نگفته‌ام را باز قورت دهم
و وانمود کنم حالم از همه بهتر است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده رسمی
Feb
216
46
103
وضعیت پروفایل
[فرض کن حرف‌های غمگین زیادی نوشتم]
حالم خیلی‌خوب است!
مثلا آنقدر خوب که چند روز پیش،
هنگامی که می‌خواستم سرنگ را در بدن موش‌ها خالی کنم،
بی‌اراده و با صدای بلند، زدم زیر گریه!
فکرش را هم نمی‌توانی بکنی
که برای موش‌هایی که قرار بود بمیرند
تا خواهر زنده بماند،
این‌گونه به عزاداری نشسته‌ام... !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده رسمی
Feb
216
46
103
وضعیت پروفایل
[فرض کن حرف‌های غمگین زیادی نوشتم]
دلم دارد از جا در می‌آید...
می‌خواهم مادرم را ب*غل کنم.
می‌خواهم روی زانوی پدرم خوابم ببرد.
می‌خواهم تا نفسم می‌گیرد، خواهرم را ببوسم.
اما، درهای خانه مثل قبل به روی‌ام باز است؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا