تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

دلنوشته دلنوشته "به زندگیِ درون من" | به قلم لیلیِت

برترین مشاور سال ۱۴۰۲
مشاور انجمن
برترین‌ مقام‌دار سال
Sep
29
662
78
نام اثر: به زندگیِ درون من
نویسنده: لیلیِت
ژانر: عاشقانه
موضوع: دلنوشته
سال نشر: ۱۴۰۳
منتشر شده در: کافه نویسندگان، تالار ادبیات، بخش تایپ دلنوشته

دیباچه:

انگار دیروز بود که در وجودم احساست کردم؛ صدای قدم‌های کوچکی را شنیدم که آهسته‌ آهسته ورود تو به زندگی‌ام را خبر می‌داد. یک جنین کوچک، یک جسم چندسلولی که تنها یک قلب بود و ناگهان، وجود داشت. چه حقیقت بزرگی‌ست وجود داشتن، و چه عظیم‌ است، مادر بودن.
 
منتقد ادبی+ طراح آزمایشی وبتون
ناظر رمان
منتقد انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تیم کتابخوان
مدیر بازنشسته
برترین‌ مقام‌دار سال
May
1,614
1,074
133
22
‌‌
°•○°●‌ ‌ به نام خالق واژگان ●°○•°



نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!
‌‌


پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.

‌‌



شما می‌توانید پس از 10 پست درخواست جلد بدهید.
‌​


‌‌
پس از گذشت حداقل ۱۵ پست از دل‌نوشته، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد دل‌نوشته بدهید. توجه داشته باشید که دل‌نوشته‌های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.


‌‌
پس از 15 پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید.



همچنین پس از ارسال 20 پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود...


‌‌
اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود...


‌‌‌

○● قلمتان سبز و ماندگار●○

| مدیریت تالار ادبیات |

 
برترین مشاور سال ۱۴۰۲
مشاور انجمن
برترین‌ مقام‌دار سال
Sep
29
662
78
امروز حتی بیشتر تو را احساس می‌کنم. شاید، چیزی بیشتر از یک تماس فیزیکی بین ماست. چیزی بیشتر از یک طناب طولانی گوشت و خون در بطن من. احساس می‌کنم ما یکدیگر را می‌شناسیم، بدون این‌که حتی یک‌ بار به چهره‌ی هم نگریسته باشیم. داشتم فکر می‌کردم که چه چیزهایی در مورد تو می‌دانم: تو از طعم شور خوشت می‌آید. بتهوون را دوست داری. پسر اهل رقصیدنی هستی؛ می‌بینم که چقدر بی‌قرار می‌شوی وقتی صدای موسیقی به گوش می‌رسد. چطور بی‌وقفه حرکت می‌کنی، در آن مَاوای آرام و تاریک و امن، بی‌آنکه بدانی این بیرون چه خبر است. سهم تو از دنیا، تنها صداست و صدا. صدا و صدا و صدا و ای کاش بتوانم تو را، تا جایی که هنوز وارد این جهان نشده‌ای، سرشار از نواهای زیبا کنم تا شاید جایی، در پس ذهنت، آرامش را در امواج لطیف موسیقی بیابی.
 
برترین مشاور سال ۱۴۰۲
مشاور انجمن
برترین‌ مقام‌دار سال
Sep
29
662
78
حالت چطور است؟ من که امروز خوبم. امروز چند ساعت از وقتم را صرف فکر کردن در مورد تو کردم. پدرت واقعا خسته بود، اما وقتی از راه رسید، به همه افکارم گوش داد و خندید. می‌گفت، طوری سرش را زیر قفسه سینه تو قرار داده، انگار می‌خواهد به قلبت نزدیک‌تر باشد تا صدایش را بهتر بشنود. همین‌طور است حسام؟ آیا تو هم به قلب من همان احساسی را داری که من به تپش تند و زنده قلب تو؟ آه پسرکم، کاش من هم می‌توانستم چنین نزدیک به قلب مادرم قرار بگیرم. کاش می‌توانستم در امن‌ترین جای دنیا، در بطنش، در آغوشش، به آرامش برسم و تنها تا ابد، زمانم را صرف شنیدن کوبش قلبش کنم. از وقتی تو درون منی، بیشتر هوای مادرم را می‌کنم. دائم ‌می‌اندیشم اگر زنده بود به تو چه احساسی داشت. گاهی مثل تو کوچک می‌شوم، دلم می‌خواهد همه چیز برگردد به زمانی که هنوز بزرگ نشده بودم. دلم می‌خواهد یک روز صبح بیدار شوم و صدای شعر خواندن مادرم را بشنوم، در حالی که فرنی و شیرکاکائو هم می‌زند و پیچ رادیو را می‌چرخاند. دلم می‌خواهد در بدن پانزده سالگی‌ام بیدار شوم، بعد مادرم را صبحگاه در آغو*ش بکشم و بگویم که تا چه حد عاشقش هستم، بگویم که بدون او انگار مادر شدنم کامل نیست، بگویم که صدای قلبش برای من همان موسیقی آرامِ آرامش است و آه، حسام! کاش قلب مادر من، ساکت و پوچ، زیر خروارها خاک نخوابیده بود.
 
آخرین ویرایش:
برترین مشاور سال ۱۴۰۲
مشاور انجمن
برترین‌ مقام‌دار سال
Sep
29
662
78
یک ماه دیگر، تو را می‌بینم. از همین حالا صبرم تمام شده است. امروز می‌توانم کف دستم را روی سرت بگذارم، سر کوچولوی بامزه‌ات که به پهلویم فشار می‌آورد. بویت را تصور می‌کنم. پشت بوی شیر و تن نوزاد، می‌دانم که تو بوی مادرم را خواهی داد، یا شاید فقط امیدوارم چنین باشد. مادر من بویی مثل بوی گل مریم داشت، اما لطیف‌تر و ملموس‌تر. دوست دارم بوی مادرم، موهای پدرم و چشمان پدرت را داشته باشی. دوست دارم صدایت مثل صدای پدرت باشد، و وقتی می‌خندی، کنار چشمانت مثل او چروک بیفتد. دوست دارم سال به سال، بزرگ شدنت را تصور کنم، کوچک و پیر شدن خودم را. دوست دارم روزی را در ذهنم به تصویر بکشم که تو، قدبلند و زیبا شده‌ای و من ثمره‌ای جز عشق خالص از از درخت زندگی مشترکم با پدرت گرفته‌ام. احمقانه‌ است پسرم، می‌دانم، اما ترجیح می‌دهم احمقانه عاشقت باشم و شیرینی این تصورات را از خودم دور نکنم.
سرت را حرکت دادی.
با من موافقی؟
 
برترین مشاور سال ۱۴۰۲
مشاور انجمن
برترین‌ مقام‌دار سال
Sep
29
662
78
می‌خواهم چیزی برایت تعریف کنم. وقتی فقط سه ماه بود که درون من وجود داشتی، به پدرت گفتم: "اگر مثل من باشد، چه؟" منظورم از دو جهت بود، این‌که تو دختر باشی و بیماری مرا به ارث برده باشی. پدرت منظورم را پرسید و برایش توضیح دادم، گفتم: "اگر عمرش کوتاه باشد..."
پدرت گفت: "پس در عمر کوتاهش، به اندازه صد و بیست سال عاشقش خواهیم بود."

در آن لحظه حرفش رمانتیک به نظر رسید، خب رمانتیک هم بود، اما بعد از پنج ماه، حالا فهمیده‌ام که حتی اگر عمر تو یک روز باشد، یا یک هفته، یا یک سال یا هزار سال، در هر ثانیه‌اش، به اندازه میلیون‌ها سال عاشقت هستم.
 
برترین مشاور سال ۱۴۰۲
مشاور انجمن
برترین‌ مقام‌دار سال
Sep
29
662
78
یک سوی دلم ترس است. تو را به این دنیا می‌آورم تا -حتی سالم- بیمار شوی، درد بکشی، کسی احساساتت را خرد کند و غرورت را بشکند؛ تو را به این جهان می‌آورم تا زمین بخوری، بارها و بارها، و در نهایت به همان زمین برگردی.
خودت می‌خواهی زنده باشی، حسام؟ یا این انتخابی است که من، خودخواهانه، به جای تو کرده‌ام؟
 
برترین مشاور سال ۱۴۰۲
مشاور انجمن
برترین‌ مقام‌دار سال
Sep
29
662
78
زندگی، چاقوی دولبه انتخاب‌هاست. ممکن نیست رویش راه بروی و پایت نبرد. ممکن نیست بدون جا گذاشتن رد پایی از خون، این مسیر را طی کنی. انگار قضیه تنها سقوط نکردن از روی لبه چاقوست، حتی اگر به قیمت بریدن پایت باشد.
به وجود آمدن تو چنین انتخابی بود. داشتنت، عاشقت بودن، همه را با رد پایی از خون خودم و تو به جان خریده‌ام.

من رنگ سرخ را دوست دارم، تو چطور؟
 
برترین مشاور سال ۱۴۰۲
مشاور انجمن
برترین‌ مقام‌دار سال
Sep
29
662
78
باران می‌بارد، حسام، باران می‌بارد. روزی تو را با خودم زیر باران خواهم برد. به تو یاد خواهم داد چترها چیز خوبی هستند، یک چیز محافظ، مثل پدر و مادر، و به تو یاد خواهم داد شجاعانه‌ترین و زیباترین اتفاق دنیا، این‌ است که چتر را ببوسی، ببندی، و زیر باران بروی.
 
برترین مشاور سال ۱۴۰۲
مشاور انجمن
برترین‌ مقام‌دار سال
Sep
29
662
78
قسمت قبلی را که نوشتم، چیزی در دلم شکست. فکر روزی که باید دستت را رها می‌کردم، مثل آن چتر بسته می‌شدم و تو را در سرما و زیر ضربات قطرات باران رها می‌کردم. بعد نفسی کشیدم، حسام، ما با هم نفسی کشیدیم، هر دوی ما، و مطمئن شدم که روزی تو را زیر باران تماشا خواهم کرد، همان طور که مادرم تماشایم کرد. می‌دانم که سرشار از افتخار خواهم شد.
 
بالا