سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
کاریکلماتوریست
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـردبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقامدار آزمایشی
برترین مقامدار سال
- Apr
- 1,669
- 7,327
- 148
- 14
- وضعیت پروفایل
- نمیتونی من رو نبینی
نام دلنوشته: دژاوو
ژانر: عاشقانه
دلنویس: آیناز تابش
مقدمه: تو برایم میان تکرار دردهایم یک دژاوو هستی، نه از آن لحظات عادیای که تنها به لطف آشنا بودنشان خاص میشوند، بلکه از آن ثانیههای زیبایی که اگر از صبح تا غروب روی ساعت عمرت برقصند، باز هم به درگاه نیمه شبها دیدن رویایشان را آرزو میکنی؛ با تصورشان از آن لبخندهای عمیق و عجیب و غریب بر لبت میآید و همانند کودکی که قرار است فردا به شهربازی برود، ذوقزده چشمانت را میبندی.
صدایت هر بار همچون آوازی بیگانه و وسیم در گوشهایم میپیچد که گویا نخستین بار است آن را شنیدهام و هر لحظه مرا شیفتهتر میکند؛ اما ناگهان انگار تکتک فرکانسهایش آشنا میشوند و یادم میآید پیش از این صد سالی عاشقش بودهام.
شاید اگر تا فردا صبح بنشینم و با نگاهی نو به تو بنگرم تا هیچ کدام از زیباییهایت را از قلم نیندازم، سرانجام زینت آرایه و تشبیه از پای قلمم بیوفتد، اما شیرینی نگاهت از چشمانم هرگز.
میدانم ما روزی میرویم؛ این دقایق با تمام رویایی بودنش روزی به فراموشی مطلق میرسد و دیگر کسی دژاوویی هر چند گنگ از خاطرتمان نمیبیند؛ اما چه اهمیتی دارد هنگامی که تکرار یک لحظهی دیگر کنارت به کل سیاهههای این عمر هفتاد هشتاد سالهی بیمعنی میارزد؟
دوستت دارم حتی اگر روزی تمام این دوست داشتن به یاد هیچکس نیاید.
تقدیم به همانی که چه بهتر تنها من بشناسمش:)
ژانر: عاشقانه
دلنویس: آیناز تابش
مقدمه: تو برایم میان تکرار دردهایم یک دژاوو هستی، نه از آن لحظات عادیای که تنها به لطف آشنا بودنشان خاص میشوند، بلکه از آن ثانیههای زیبایی که اگر از صبح تا غروب روی ساعت عمرت برقصند، باز هم به درگاه نیمه شبها دیدن رویایشان را آرزو میکنی؛ با تصورشان از آن لبخندهای عمیق و عجیب و غریب بر لبت میآید و همانند کودکی که قرار است فردا به شهربازی برود، ذوقزده چشمانت را میبندی.
صدایت هر بار همچون آوازی بیگانه و وسیم در گوشهایم میپیچد که گویا نخستین بار است آن را شنیدهام و هر لحظه مرا شیفتهتر میکند؛ اما ناگهان انگار تکتک فرکانسهایش آشنا میشوند و یادم میآید پیش از این صد سالی عاشقش بودهام.
شاید اگر تا فردا صبح بنشینم و با نگاهی نو به تو بنگرم تا هیچ کدام از زیباییهایت را از قلم نیندازم، سرانجام زینت آرایه و تشبیه از پای قلمم بیوفتد، اما شیرینی نگاهت از چشمانم هرگز.
میدانم ما روزی میرویم؛ این دقایق با تمام رویایی بودنش روزی به فراموشی مطلق میرسد و دیگر کسی دژاوویی هر چند گنگ از خاطرتمان نمیبیند؛ اما چه اهمیتی دارد هنگامی که تکرار یک لحظهی دیگر کنارت به کل سیاهههای این عمر هفتاد هشتاد سالهی بیمعنی میارزد؟
دوستت دارم حتی اگر روزی تمام این دوست داشتن به یاد هیچکس نیاید.
تقدیم به همانی که چه بهتر تنها من بشناسمش:)