تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

محبوب دلنوشته شبگرد‌های دیوانه | TARA کاربر انجمن کافه نویسندگان

  • شروع کننده موضوع RIWAN
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 728
  • پاسخ ها 16
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
Jun
3,719
2,015
193
تونل‌ها را دیدم، جیغ‌هایی که سالیان سال وقتی از سقف آویزان بودم نکشیده بودم آنجا کشیدم.
نقاشی‌هایم هم آتش گرفته‌اند، صدای خش خش دمپایی پرستار دوباره می‌آید، چهار دست و پا به سمت در می‌روم و منتظر می‌مانم تا خاموشی دیگر!
هنوز خانه سالمندان برای من جا دارد، مهد کودک‌ها جای خواب است نه بازی.
بیاید دیوانه بازی کنیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
Jun
3,719
2,015
193
خوی حیوانیت‌شان دیگر در درگاه خدا نیز آشکار است و هنوز هم دنبال وحدانیت هستند.
وجدان دارید؟ می‌دانید آهوان چگونه کشته می‌شوند؟
مارها، در کدام دره مدفون خزیده‌اید؟!
بیایید بیرون، نسل دایناسورها هنوز زیر زمین است؛ این روزها درباره فسیل مرد نمکی زیاد تحقیق شده.
شب‌ها خاطرات بدی برایم از آب شور تداعی می‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
Jun
3,719
2,015
193
تنها ولد‌ها حیف می‌شوند!
دو طفلان مسلم هر روز در تونل سرنوشت به دنبال پدر هستند.
ساعت نه شب خاموشی‌ست.
صبح‌ها هیزم دوش دختران را زخم می‌کند.
دیوانه‌ها فقط خاک می‌خورند و برگ گیاه سمی قورباغه‌ها.
راه ارتباطاتشان ماه است، به هنگام شب درون سیاهی فرداها می‌پرند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
Jun
3,719
2,015
193
مردگان را پنج‌شنبه شب‌ها به چاه می‌اندازند، افسانه‌ها می‌گویند ساعت سه تا پنج صبح میمیریم، پنج صبح بیدارم، سرباز‌های پادگان چهارپایه‌ی اعدامی‌ها را می‌اندازند؟!
آبستن‌ها در سردخانه صدای نوزاد را می‌شنوند، صدای قطار استخوان بچه‌ها را میلرزاند.
خواهر سال‌های بعد اشک‌هایش را خفه می‌کند؛ مادر صدایش میان گریه صدایش نازک می‌شود.
شبگرد‌ها صدای دیوانه‌وار روح‌ها را می‌شنوند، آدمک‌ها فرقی با مترسک‌ها ندارند.
ما شب‌ها در خواب به درون زیر زمین آتش‌ها می‌رویم!
آخر قصه‌ی ما مرگ است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
Jun
3,719
2,015
193

می‌گویند دیوانه‌ها عشق را درک نمی‌کنند! آن‌ها چه می‌دانند که ما از درد همین عشق دیوانه شدیم... !
این عشق است که ما را با طناب به این تخت بسته، ما را به حرف نزدن و نشنیدن و گوش نکردن عادت دادند و حال، ما فقط در خواب با سنجاقک‌ها حرف می‌زنیم.
شبگرد‌های دیوانه، شبگرد‌های عشق بودند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
Jun
3,719
2,015
193

آنقدر آدمک‌های داستان‌های کودکی‌ام حال، رعب‌آور شدند که دیگر حتی کودکی را نیز فراموش کردم.
پیچک سرخ آن درختی که در نوباوگی باعث خنده‌ام میشد، حال مرا وادار به کشتن همان پیچک می‌کند!
راستی میدانستی تاکنون چند بار بال فرشتگان را شکستم؟!
من یک دیوانه هستم، دیوانه‌ای که فقط شب‌ها به دنبال گریه کودکان است!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
Jun
3,719
2,015
193
نان‌هایی که سر میز دیو‌های انسان‌نما خشک می‌شود، بچه‌ای را سیر می‌کند و مرد، همان مرد است.
با این تفاوت که نان خشک، تنها دارایی آن مرد است که نصفه شب‌ها به ما می‌پیوندد و خم در خاشاک می‌شود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا