تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

دلنوشته دلنوشته متلاطم| به قلم SAYE.mh

  • شروع کننده موضوع SAYE.mh
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 245
  • پاسخ ها 15
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Mar
377
911
93
17
اردبیل
شاید اگر می‌خواستم که بگویم، هیچ‌چیز بر آن چیزی که بود، آگاه نبود.
اگر توانستی ذهن‌ها را متلاطم کنی، عن‌قریب از جامعه دوری کن که اولین قربانی ذهن‌های متلاطم، بیدارکننده‌ی آنهاست.
شاید که باید سکوت را قبل از حرف زدن فراگرفت که اگر چنین بود ما نه دیگر آدمیزاد بودیم و نه ظالمترین ظالمان به خویشتن.
ثانیه‌های نمادین که از روی بودنشان، هست و نیست ما را تحت تاثیر قرار داده‌اند؛ کاش می‌شد فقط وجودمان مؤثر می‌بود و وای که چه دنیایی!
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Mar
377
911
93
17
اردبیل
می‌توانستم بیابمت، اگر می‌گشتم.
چقدر تمنا و چقدر نرسیدن‌های بی‌شمار بر سر راه و پشت سرت وجود دارد.
بیشتر که دقت کنی آوازه‌ای از دل ویولون به گوش می‌رسد که فریاد مرگ را توأم با سکوت عزرائیل می‌نوازد.
چقدر می‌شد از این چاه به چاه دیگری پرید تا باور کنی دنیا یک دره‌ی بی‌انتهاست و هر که از صخره بالا رفت، مرد.
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Mar
377
911
93
17
اردبیل
فردا پشت‌ سر دیروز به یغما می‌رود و تو به تازگی متوجه شدی که اقیانوسی که برای غرق کردن فردا خلق شده، از اشک‌های امروزت نشأت گرفته.
می‌توانست فاعل باشد اگر فعل داشت؛
همیشه شکست بر اثر ناقص بودن سخت‌تر از بی‌لیاقت بودن است؛
و این همان ضرر به جامعه در مرحله‌ای کوچک است.
رویای پرواز اگر دل‌انگیز نبود، دویدنی هم وجود نداشت.
همه‌چیز از سر تکامل آن استمرار می‌یابد.
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Mar
377
911
93
17
اردبیل
من عجیب در این مردار قلب، بی‌تحریر، نگاهم به چهارگوشه‌ی قاب عکسی‌ست، بی‌هویت.
دلم تنگ است و میدانم که نفس‌تنگی ما، نشان از حماقت می‌دهد.
فراموش نکنیم نگاه‌های خاموش را که بی‌شک تنها تصویر حبس‌شده در ناخودآگاه ما هستند.
و دنیای‌ما چنان است که شب‌های از یاد رفته، تبدیل به خاطره‌ی یک میت شده؛
و جنازه‌ها، تبدیل به تابوت زندگان.
بیا و تیر خلاصی را بر چشم شلیک کن؛ که من یقین دارم عامل هر عاطفه‌ای، که روزی قرار است فتنه شود در چشم خوابیده...
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Mar
377
911
93
17
اردبیل
وقتی فهمیدی دنیا خاکستری نیست و بی رنگ است، آن گاه به من نگاه کن؛ من سرخم
چرا که قصد جان سرزمینت را کرده ام. سرزمینی که با وجود تمام ثروتش، فقیر است و بی رنگ
من سرخت میکنم؛ نگریز
من بیشتر از همه کس خون را بوییدم و بو*سیدم
بچش طعم عناب را
به آغو*ش بگیر تکه های سرخ ذهنت را
پرواز کن جان من، سوی اعماق
آسمان را رها کن. من سرخی را به تو هدیه دادم
روشن کن چراغ این معدن را. نترس. اینها آدمیان اند درون پیله
اگر میپرسی چرا، جوابم آه عمیقی است نشان از جهل ایشان
اینان پروانه نمی شوند اما امید دارند که درون این مرداب، ایمن هستند
حال من به تو می گویم فرزندم
روشن کن چشمانشان را با سرخی خونی شیرین تر از شر*اب چندین سالهء غم ها
انسان ها، بی انسان می شوند جان من! بریز خون چرک مردمان را
بی پروا این سرخی را به آسمان ببر
همه روز را شب و همه شب را سرخ
حال بایست
به سرزمینت برگرد؛ من آن را به تو بخشیدم
تا بدانی که والاتر از خون همان بی رنگی ای ست که تو از فرط حماقت فراموش کردی اش​
 
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Mar
377
911
93
17
اردبیل
محاربه با هر چیز ، دفاع را پدید می آورد
دفاع کردن، آزادی را سلب می کند
آزاد نبودن، آرامش را از پای در می آورد
و آن گاه خشم سلطه گر می شود
بعد از این، دو حالت موجود است
یا محاربه ی داخلی
و یا تفرقه میان اجتماع
در انتها نیز نابودی...​
 
بالا