تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

[رز سیاه] دوره دوم کارگاه دلنوشته نویسی

  • شروع کننده موضوع Lidiya
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 305
  • پاسخ ها 13
وضعیت
موضوع بسته شده است.
L

Lidiya

مهمان
22297_23f2d9c9593884231706184a4a045ed3.jpg

با سلام

کاربر گرامی @رز سیاه
با شرکت در کارگاه آموزش دلنوشته نویسی می بایست تمرینات محوله به خود را در این تاپیک قرار دهید.

_ مدرس @Gisow Aramis _
_ دوره ی آموزشی زمستان 99 _

❄لطفا از ارسال هرزنامه خودداری کنید❄

با پایان دوره تاپیک بسته خواهد شد.

°|با تشکر، مدیریت تالار ادبیات|°
 
آخرین ویرایش:
Sep
5,845
14,933
218
21
همین حوالی
وضعیت پروفایل
هیچ حالے را بقایی نیست" بےصبری نکن'
در هیاهوی رفتن یا ماندنت همچو اسیری در زندان دلواپسی مانده‌ام.
خواهش و التماس در تک به تک سلول‌های تنم پیداست اما پرنس بی‌رحم قلبم خیلی وقت است نابینا شده‌است شاید هم چشم بسته روی تمامی احساساتم.

1399/11/27

ح _ وفا
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
Sep
5,845
14,933
218
21
همین حوالی
وضعیت پروفایل
هیچ حالے را بقایی نیست" بےصبری نکن'

هیچ‌گاه نباید حسرت زندگی این و آن را خورد،
در پشت پرده‌ی زندگی؛
هریک ازما، غمی پنهان در زیر نقاب لبخندمان داریم.
زندگی نه آنقدر سیاه است که غرق در تاریکی و زشتی ها باشد و نه آنقدر خوب که غمی میان کلام مان نباشد!
ما همه در پشت صحنه‌ی زندگی، کوله باری از مشکلات، لقمه‌ای بغض، و فلاکسی اشک همراه خود داریم.
تک و تنها و یا در کنار غم و دردها قدم میگذاریم در مسیر تاریکی و روشنایی سرنوشت مان

۱۳۹۹/۱۱/۲۹​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
Sep
5,845
14,933
218
21
همین حوالی
وضعیت پروفایل
هیچ حالے را بقایی نیست" بےصبری نکن'

عشقت را کاموایی کرده‌ام و مدام ژاکت دلتنگی‌هایم را می‌بافم. گویی چندین سال است که رفته‌ای. صدای تیک تاک ساعت شر شر باران شده‌است موسیقی غمناک شب‌های بی‌رحم جدایی. قصد رفتن کردی. من را مانند شمعی نیمه سوز جا گذاشته‌ای چرا.
***
قفل چشمان آهو مانندت شده‌ام، وقتی آن‌هارا اشکی می‌بینم قلب نیمه جانم مانند ساعتی که باطریش تمام می‌شود و از کار می‌ایستد. این قلب نیمه جان هم از تپیدن دست می‌کشد. آهوی دل تنهایم نمی‌دانم چه باعث شده‌است اشک را مهمان دو گوی عسلی صورت زیبایت کنی،
بشنو صدای عاشق دیوانه‌ات را دگر نگذار قطره اشکی لبریز شود از دنیای عسل مانند چشمانت.
بخند و بگذار بازهم از صدای طنین خنده‌های دلبربایت باغ آرزوهایمان گلستان شود
***
با عشق تو از نو متولد متولد شده‌ام، دخترک قصه‌هایم بگو کجا رفته‌ای؟ در گرداب تنهایی بعد از نبودت جان خواهم داد، اما تو با چمدان دلواپسی‌ها رفتی مرا همچو ماهی در برکه‌ی خشکیده جا گذاشتی. دخترک قصه‌ها دگر جانی برایم نمانده‌است بیا و برگرد طنین صدای دلنوازت هنوزهم درون گوش‌هایم تکرار می‌شود، کاش قبل از غروبم باز آیی.

۱۳۹۹/۱۲/۵
 
آخرین ویرایش:
Sep
5,845
14,933
218
21
همین حوالی
وضعیت پروفایل
هیچ حالے را بقایی نیست" بےصبری نکن'

پرستویی عاشق درکوچه‌های بی‌پناهی سرگردان است. تو او را دیده‌ای؟
بال‌های کوچک و ظریف‌اش زخمی بودند،
دور یاقوت‌های سیاهش را هاله‌ای اشک گرفته بود.
طوفانی بی‌صدا در قلب نا آرامش به پا بود؛
گرداب نا‌امیدی به سراغش آمد.
بغض‌های وحشی چنگ انداختند برگلوی خشک شده‌اش،
قدم‌های لرزانش را به سمت مرداب فراموشی‌ها هدایت کرد.
تنها خواسته‌اش سین قلبش بود، وقتی نسیم خبر رفتن یارش را داد، دگر میلی به زنده ماندن خاطرات خوش گذشته را نداشت.
خودش را همراه تمام حرف‌های ناگفته‌اش غرق کرد در همان مرداب فراموشی... .
۱۳۹۹/۱۲/۵
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
Sep
5,845
14,933
218
21
همین حوالی
وضعیت پروفایل
هیچ حالے را بقایی نیست" بےصبری نکن'
توهمان لیلی شیرین قصه‌هایم بودی،
من همان مجنون بی وفایت.
من نتوانستم همچو فرهاد تیشه‌زن، تیشه‌زنم بر ریشه‌ی مشکلات زندگی‌ات.
نتوانستم یوسف شوم بعد سال ها انتظار باز آیم نزدت.
نتوانستم پیراهنی برایت بفرستم تا تو را از سوختن بیهوده نجات دهم.
من آدم بودم گندم را انتخاب کردم و حوایم را به سرزمین دلواپسی ها تبعید کردم.
۱۳۹۹/۱۲/۱٠
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
Sep
5,845
14,933
218
21
همین حوالی
وضعیت پروفایل
هیچ حالے را بقایی نیست" بےصبری نکن'
وقتی دستان پرمهرت را لم*س می‌کنم، در اوج آسمان ها، تمام کهکشان ها، حتی همان ستاره‌های کوچک غرق شادی می‌شودند.
همه‌ی آن‌ها محو زیبایی چشمان درخشان تو می‌شوند.
خودت در عالم بی‌خبری بوده‌ای جانانم. نمی‌دانی وقتی نسیم گیسوان پریشانت را به بازی می‌گیرد چه سلسله‌ای رخ می‌دهد در کلبه‌ی عشقت.
باری دیگر پلک بزن؛ وقتی از خوشحالی مدام پشت سرهم پلک میزنی مژه‌های بلندت میلرزاند قلب و روحم را...
حسی که درکنار تو دارم را نمی‌شود با چند کلمه گفت.

تمرین ۱۳۹۹/۱۲/۱۲
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
Sep
5,845
14,933
218
21
همین حوالی
وضعیت پروفایل
هیچ حالے را بقایی نیست" بےصبری نکن'

بازهم قلم را برداشته‌ام تا باری دیگر از او بنویسم.
کاش زمان باقی مانده‌ی عمرم به اتمام رسد.
سپس متولد شوم، در همان شهری که او نفس می‌کشد.
همان محله‌ی قدیمی، خانه‌های سفالی، کوچه‌های شلوغ و پر سر و صدا.
بر در خانه‌ی شان تکیه دهم، صدای دلنشینش را بشنوم و پژواک‌های امید مانند حباب‌ در هوا شناور شوند.
در باز شود، او باهمان پیراهن گل گلیش همراه روسری قرمز ساتنش نمایان شود.
چقدر در چهره‌اش معصومیت وجود دارد.

خنده‌های دلبرانه‌اش ویران خواهد کرد قلب کوکی مرا.
او همچو یاقوتی کم‌یاب است.
تفاوتش با دیگران ساده بودنش، پاک بودنش، کودک بودنش است. او همچو رنگین‌کمان می‌درخشد در آسمان‌ها..

۱۳۳۹۹/۱۲/۱۴​
 
آخرین ویرایش:
Sep
5,845
14,933
218
21
همین حوالی
وضعیت پروفایل
هیچ حالے را بقایی نیست" بےصبری نکن'
پرتوایی از نور نصف اتاقش را گرفته بود.
پژواک‌های دلنشین صدای گنجشک‌ها در اتاق نیمه تاریک می‌پیچید.
خودش را همچو کرمی در پتویش پیچید.
با صدایی دورگه کلماتی نامفهوم با خود گفت، و محکم تر از قبل تختش را در آغو*ش گرفت.
مدتی بود خودش را اسیری در دست افسردگی‌های روحی، روانی کرده بود.
نه شوق و ذوقی در کار بود نه آرامشی؛
پشت پرده‌ی افسردگی‌هایش موج‌های اعظیم دلتنگی در جریان بود.
اما دیگر حوصله‌ای نمانده بود برایش،
دیگر میلی به باز کردن صفحه امید زندگی‌اش هم نداشت. دلی نداشت تا از نو آغاز به تپیدن کند برای آن کسی که یک زمانی کل دنیایش بود، و نه آدمک‌های دوربرش.
خسته بود. خسته از نفس کشیدن، خسته از خواب‌ و بیداری های شبانه.
شده بود یک مرده در لباس دخترکی غمگین.
۱۳۹۹/۱۲/۱۴
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
Sep
5,845
14,933
218
21
همین حوالی
وضعیت پروفایل
هیچ حالے را بقایی نیست" بےصبری نکن'
او رنجیده بود،شانه‌هایش دگر تاب تحمل وزنه‌های سنگ مانند زندگی را نداشت؛
کم کم رنگش زرد می‌شد، میان‌ هزاران گل، او بود که برتنش پیراهنی از جنس خار کرده‌ بودند! هربار آدمک‌ها بانقاب‌های تمسخرآمیز او را مورد می‌رنجاندن.
یکی می‌گفت:«نرو سمت او، تورا زخمی خواهد کرد»
دیگری می‌گفت:« چقدر زشت!»
روزها پی‌درپی می‌گذشت،خارهای طعنه‌ و کنایه‌های انسان‌های بی‌رحم او را تبدیل به یک کاکتوسی خطرناک می‌کرد، او صبر داشت، قوی بود، اما آدمک‌ها باعث مرگش شدند، خشک شد، گل‌ها نامش را گل صبر گذاشتند. صبوری در مقابل تمام‌ بی‌رحمی‌ها قضاوت‌های نادرست.
می‌توانست با خار‌هایش کسی را زخمی کند اما مهربانتر از یک کاکتوس بود.

۱۳۹۹/۱۲/۱۹
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا