تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

در حال بررسی رمان هفت‌تیری به نام قلم | آیناز

سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
کاریکلماتوریست‌
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,670
7,336
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
با این حرف‌اش نگاه رابرت پوکرتر می‌شود و او همان‌طور که می‌خندد؛ به خود می‌لرزد. پس از چند لحظه رابرت دستی میان موهای طلایی و خیس‌اش می‌کشد و دست دیگرش را روی پیشانی کاترین می‌گذارد؛ اما با دیدن دمایش حیرت‌زده دستش را می‌کشد. همان‌طور که هاج و واج به کاترین لرزان نگاه می‌کند با تأسف خاصی در آوایش می‌گوید:
- کاترین داری توی تب می‌سوزی! کلارا و دنیز اول سر من رو می‌برن بعد هم سوفیا!
کاترین با این حرف رابرت بیخیال می‌خندد؛ گویا حتی یک واژه از سخنان‌اش را هم نفهمیده است. رابرت کلافه دستش را روی پیشانی خیس‌اش می‌کوبد؛ کاترین را در آغو*ش می‌گیرد و همراه با او به بیرون از دریا می‌رود. می‌تواند بسیار واضح دمای بالا بدن و لرز‌هایش را احساس کند و این نگران‌ترش می‌کند. پس از کمی دست و پا زدن در آب سرانجام به ساحل می‌رسد و از پیراهن مشکی کاترین می‌گیرد تا او را هم بیرون بکشد. بلوز و شلوار مشکی‌اش به تنش چسبیده است و احساس لرز دارد‌. نگاهی به کاترین بی‌جان می‌اندازد که عسلی‌هایش را بسته و روی شن‌ها افتاده است. گویا از حال رفته بود و اگر اعضای خانه این را می‌فهمیدند او و سوفیا را زنده زنده کباب می‌کردند. نفس عمیقی می‌کشد؛ کلافه با زانوان‌اش روی شن‌ها فرود می‌آید و رو به آسمان پرستاره و مهتابی می‌پرسد:
- خدایا من چه گناهی کردم که باید بین این دیوونه‌ها زندگی کنم؟
این رو می‌گوید و سرش را در شن‌ها فرو می‌برد. پس از چند دقیقه که چشمان‌اش را بسته است کمی آرامش می‌گیرد تا این‌که با آوایی ظریف و خوش‌آواز از جا می‌پرد:
- الان منظورت از دیوونه‌ها من و خانواده‌ام هست؟
با شنیدن صدا سرش را به عقب بازمی‌گرداند و با دیدن کلارای فانوس به دست پشت سرش نفس آسوده‌ای می‌کشد. هیچ‌چیز نمی‌گوید تا این‌که فانوس سفید رنگ از دست کلارا می‌افتد و با حیرت و مات‌زدگی خاصی می‌پرسد:
- اون کاترینه بی‌حال افتاده اون‌جا؟
رابرت سرش را به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد و کلارا پریشان به سوی کاترین می‌دود. تن بی‌جان او را در آغو*ش خود جای می‌دهد و با گذاشتن دست‌اش روی پیشانی او، حیرت‌زده فریاد می‌زند:
- این‌که داره از تب می‌سوزه! اصلاً شما این‌جا چی‌کار می‌کردین؟
رابرت همان‌طور که لباس‌های خیس و آغشته‌شده به شن‌هایش را تمیز می‌کند و می‌تکاند؛ با بی‌حوصلگی و کج‌خلقی خاصی پاسخ می‌دهد:
- معلوم نیست سوفیا چی بهش گفته که دیوونه شده. سر و صدا رو که شنیدم دنبالش اومدم و توی آب پیداش کردم.
کلارا نفس عمیقی می‌کشد و بی‌اعتنا به سخنان رابرت سعی دارد کاترین را از جا بلند کند؛ اما نمی‌تواند. رابرت پوف کلافه‌ای می‌کشد؛ او را کنار می‌زند و همان‌طور که کاترین را روی دوش‌اش می‌گذارد دوان دوان به سوی خانه می‌رود. کلارا نیز هنگامی که می‌بیند آن‌جا کاری برایش نمانده است؛ نگاهی به دریا می‌اندازد؛ فانوس‌اش را برمی‌دارد و به دنبال آن‌ها می‌رود.
***
درحالی که درد در سرش می‌پیچد و قلب‌اش تیر می‌کشد از خواب می‌پرد. نگاهی به اطراف خود می‌اندازد و باز هم خود را در آن اتاق لعنتی می‌بیند. با این‌که کمی کوفتگی در بدنش احساس می‌کند؛ اما با کش و قوس دادنی به بدنش از جا بلند‌ می‌شود. به سوی پنجره‌ی بزرگ اتاق می‌رود و پرده‌ی سرمه‌ای رنگ را کنار می‌زند. خورشید وسط آسمان قرار گرفته است و به نظر می‌رسد نزدیکی‌های ظهر باشد. همان‌طور با چشمان نیمه‌بازش به سوی در اتاق می‌رود؛ آن را باز می‌کند و خارج می‌شود. درحالی که گیج به سمت آشپزخانه می‌رود با صدای گرفته و خواب‌آلودی فریاد می‌زند:
- کلارا؟ دنیز؟ رابرت؟ کسی خونه نیست؟!
در این لحظه همان‌طور که گیج خانه را می‌گردد از اتاق روبه‌رویی‌اش صدای آشنایی می‌آید:
- احتمالاً فقط من.
با شنیدن صدا به عقب بازمی‌گردد و سوفیا را می‌بیند که روی تخت دراز کشیده است و لبخندزنان نگاه‌اش می‌کند. همان‌طور که از یخچال طوسی رنگ آشپزخانه یک سیب ترش برمی‌دارد؛ به سوی اتاق می‌رود و در چهارچوب در می‌ایستد. گازی بزرگ به سیب می‌زند با ابروی قهوه‌ای و بالارفته‌اش می‌پرسد:
- بقیه کجان؟ من چرا تا الان خواب بودم؟ مگه امروز اولین مسابقه شروع نمی‌شه؟
با این حرف او سوفیا لبخندزنان نگاه‌اش می‌کند. حتی کنون و در این وضعیت هم به فکر کار بود. تقریبا اطمینان داشت که کاترین چیزی از اتفاقات دیشب یادش نمی‌آید. با خستگی دست‌اش را روی پهلوی باندپیچی‌شده‌اش می‌گذارد و روی تخت می‌نشیند. چشمان سیاه‌اش را به منظره‌ی بیرون از اتاق می‌دوزد و توضیح می‌دهد:
- همشون برای مسابقات رفتن. دنیز رو هر جور شد بردن دیوید هم دیروقت اومد و صبح باهاشون رفت. گویا دیشب با هم بحثمون شده و تو زیاد تو حال خودت نبودی. رابرت می‌گفت توی دریا پیدات کرده. تا صبح تب داشتی و هذیون می‌گفتی.
با توضیحات سوفیا چهره‌ی کاترین رنگ حیرت می‌گیرد و سیب نیمه‌گاز زده در دهان‌اش می‌ماند. کم کم بحثی که دیشب با سوفیا کرده بود یادش می‌آید؛ اما چیزی از دریا، تب و هذیان به خاطر ندارد. می‌خواهد چیزی بپرسد که یاد بطری‌هایی که صبح در اتاق‌اش پیدا کرده بود می‌افتد و قضیه را می‌فهمد. احساس بدی که آن لحظه به خودش و کارهایی که کرده بود پیدا می‌کند حتی از سردرد وحشتناکی که دارد هم بدتر است. می‌خواهد از اتاق خارج شود که با صدای گرم و خوش‌نوای سوفیا سر جایش میخ‌کوب می‌شود:
- با این‌که هنوز اعتقاد دارم تمام حرف‌های دیشب‌ام درست بود؛ اما شاید من یه‌خرده بیش از حد رک و تند بودم... معذرت می‌خوام.
با این سخن سوفیا لبخندی روی ل*ب‌های صورتی کاترین می‌آید و بدون این‌که رو برگرداند؛ با صدای نسبتاً بلندی می‌گوید:
- گویا تو همون فرشته‌ای هستی که من تظاهر به بودن‌اش می‌کنم.
این را می‌گوید؛ سیب را درون سطل آشغال طلایی آشپزخانه می‌اندازد و به سوی در ورودی چوبی خانه می‌رود. سوفیا با دیدن او کنجکاو می‌پرسد:
- کجا می‌ری؟
کاترین همان‌طورکه کلاه آفتابی طوسی و پارچه‌ای‌اش را بر سر می‌گذارد سرسری پاسخ می‌دهد:
- ل*ب ساحل.
سوفیا با شنیدن این سخن او نچی می‌کند و با صدای تحکم‌آمیزی می‌گوید:
- نمی‌تونی. کلارا و رابرت تو رو به من سپردن من هم نمی‌ذارم جایی بری.
کاترین با این حرف او می‌خندد و همان‌طور که در خانه را باز می‌کند و کلید را برمی‌دارد؛ لبخندزنان می‌گوید:
- خب این ثابت می‌کنه مغز ندارن، چون تو با اون پهلوت تا دو سه روز آینده نمی‌تونی از جات بلند بشی، من هم کله‌شق‌تر از این حرف‌ها هستم که به حرف‌های تو گوش بدم مامان سوفیا!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
کاریکلماتوریست‌
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,670
7,336
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
که این حرفه‌ای بودن آنا را نظار می‌کرد آن درخواست کمک به نظر عجیب‌ و مرموزتر می‌آمد.
این را می‌گوید؛ درب ورودی را بر هم می‌کوبد و لبخندزنان به سوی ساحل راه می‌افتد. سوفیا همان‌طور پوکر بیرون رفتن‌اش را تماشا می‌کند و عاجز از هر کاری دستش را به سوی میز عسلی رنگ کنار تخت دراز می‌کند و دکمه‌های تلفن سیمی مشکی رنگ را فشار می‌دهد.‌ چند دقیقه منتظر می‌ماند اما چیزی جز یک مشترک مورد نظر درحال مکالمه است، لطفاً بعداً تماس بگیرید نصیب‌اش نمی‌شود. رابرت درحال مکالمه بود؟ آن هم هنگام تست گرفتن از گروه ماموریت ویژه؟ این برایش عجیب است؛ اما خود را به بیخیالی می‌زند و با شانه بالا انداختنی شماره‌ی کلارا را می‌گیرد. پس از خو*ردن هشت بوق و پاسخ ندادن کلارا یادش می‌افتد او هنگام کار تلفن‌اش را در کیف مشکی رنگ‌ دستی‌اش و بیرون از سالن می‌گذارد؛ اما تلفن را قطع نمی‌کند. انتظار می‌کشد تا پیغام‌گیر وصل شود و پس از مدتی بوق خو*ردن صدای گرم و پر مهر کلارا به گوش‌اش می‌رسد:
- سلام کلارا هستم. متأسفانه الان سرم شلوغه و نمی‌تونم جواب بدم اگه کار مهمی دارین پیغام بذارین دوست عزیز.
با شنیدن پیغام‌گیر خنده به ل*ب‌های بی‌رنگ و خشک‌اش می‌آید و صورت پوکرش رنگ شادمانی می‌گیرد. در واقع با شنیدن پیغام‌گیر احساس می‌کند با یک خانم دکتر متشخص تماس گرفته است تا یک پزشک باند مافیایی! کارش مهم بود؟ شاید بیش از حد اهمیت داشت. صبر می‌کند‌ پیغام‌گیر فعال شود و بعد یک‌نفس شروع به صحبت می‌کند:
- سلام کلارا سوفیام خواستم بگم که کاترین بیرون رفت و اصلاً هم تقصیر من نیست چون حتی نمی‌تونم از روی تخت بلند بشم‌ و می‌تونستم هم بچه شش ساله نبود که جلوش رو بگیرم. لطفاً تا شب نه زنگ بزنین نه اگه خونه اومدین آشوب راه بندازین، چون می‌خوام بعد از دو شب بی‌خوابی یه خواب زمستونی در پیش داشته باشم! خداحافظ!
این را می‌گوید و با کلافگی تلفن را سر جایش می‌کوبد. سپس دستش را در ساک بنفش رنگ‌اش که با زیپ باز مقابل تخت افتاده است دراز می‌کند و چشم‌بند صورتی‌اش را از آن بیرون می‌کشد. چشم‌بند را آهسته رو چشمان‌ مشکی‌اش تنظیم می‌کند و به امید این‌که حداقل چند ساعت یک خواب راحت داشته باشد چشمان درشت‌اش را می‌بندد‌.
***
درحالی که ناخن‌های قرمز رنگ‌اش را می‌مکد به کلارایی که قواعد مسابقه اول را توضیح می‌دهد نگاه می‌کند‌؛ اما آن‌قدر فکر و ذکرش پیش رئیس‌‌اش است که هیچ‌چیز از حرف‌های او نمی‌فهمد. علاوه بر آن، آنا باز با آن لبخند موذیانه به صورت مضطرب‌اش چشم دوخته است و این مسبب می‌شود اضطراب بیشتری در بدن‌اش ترشح می‌کرد. این چند شب را از فکر این‌که مبادا اسرارش را برای کاترین فاش و حکم مرگ‌اش را صادر کند؛ حتی یک خواب راحت هم نداشته بود. درحالی که سعی می‌کند از سنگینی نگاه آنا خلاص شود؛ به سخنان کلارا گوش می‌سپارد تا افکار و احساسات مزخرف‌‌اش را فراموش کند:
- خب شما توی این چهار روز پشت سر هم چهار مسابقه دارین که ما الان با اولی کار داریم. اولین مسابقه تیراندازی از راه دور هست که با اسلحه PSG1 انجام می‌شه. توی این مسابقه شما با هم‌گروهی‌‌هاتون مشاکرت دارین و با باقی تیم‌ها به رقابت می‌پردازین.
با شنیدن جمله‌ی آخرش سوفیا نفس آسوده‌ای می‌کشد و آنا می‌خندد. حداقل با تک‌تیرانداز کشته نمی‌شد! سرانجام کلارا سخنرانی‌هایش را تمام و شرکت‌کنندگان را به بیرون از خوابگاه راهنمایی می‌کند. پس از گذشت از چند اتاق به یک در می‌رسد و آن را باز می‌کند. سوفیا با کنجکاوی از در داخل می‌رود و با دیدن صحنه‌ی مقابل نگاه‌اش رنگ حیرت می‌گیرد. چندین اسلحه‌ی تک‌تیرانداز در سرتاسر سالن قرار گرفته بود و در انتهای سالن هم چند آدمک چوبی برای هدف‌گیری گذاشته بودند. به سوی دیوارها می‌رود و همانند دیگر شرکت‌کنندگان یک اسلحه برمی‌دارد. سپس همراه با آنا به سوی محل هدف‌گیری می‌رود. هر دو روی شکم دراز می‌کشند؛ انگشت‌شان را روی ماشه می‌گذارند و دوربین اسلحه را تنظیم می‌کنند. با کلمه‌ی شروع کلارا و حرکت آدمک‌های چوبی آنا و کارولین با دقت بسیار زیادی شروع به تیراندازی می‌کنند. کارولین با آغاز مسابقه اضطراب می‌گیرد و دانه‌های عرق یک به یک از پیشانی‌اش می‌ریزد. در این کار مهارت لازمه را داشت؛ اما کنون اضطراب بر او چیره شده بود و نمی‌ذاشت که آن آدمک‌های چوبی را نقش زمین کند. آنا اما یک به یک آدمک‌ها را به زمین می‌زند و با حذف هر یک از آن‌ها لبخندش پررنگ‌تر می‌شود. با دیدن حرکات‌اش توجه کارولین جلب می‌شود. او واقعاً ماهر است؛ گویا سال‌ها تک‌تیرانداز بوده است.
همان‌گونه با حسرت به آنا چشم می‌دوزد و پس از مدتی او را متوجه نگاه خیره‌اش می‌کند. با این‌که قراردادشان چیز دیگری است؛ اما در کمال حیرت آنا اسلحه‌اش را کنار می‌گذارد و نزد او می‌رود. اسلحه‌ کارولین را در دستش می‌گیرد و با لبخندی روی ل*ب‌های سرخ‌اش می‌گوید:
- نباید انقدر اضطراب داشته باشی چون همه‌چیز خر*اب‌تر می‌شه. کافیه دقت کنی، یه چشمت رو ببند و تمام تمرکزت رو بذار روی هدف انگار هیچ چیز جز اون آدمک‌های چوبی رو نمی‌بینی.
سپس نفس عمیقی می‌کشد؛ انگشت‌اش را روی ماشه می‌گذارد و با دقت تمام به هدف خیره می‌شود. به محض این‌که آدمک به درجه‌ای که تنظیم کرده بود می‌شود ماشه را فشار می‌دهد و با اصابت یک گلوله آن را به زمین می‌اندازد. سپس لبخندی ملیح می‌زند و با مهربانی خاصی خطاب به کارولین می‌گوید:
- دیدی؟ این‌طوری. ببینم چی‌کار می‌کنی!
این را می‌گوید و باز به سراغ تک‌تیرانداز می‌رود. کارولین نفس عمیقی می‌کشد و به جدول دیجیتال امتیازات نگاهی می‌اندازد. به لطف آنا در مقام سوم قرار دارند و امکان‌ باخت‌شان کم است؛ اما برای آخرین بار تلاش‌اش را می‌کند. اسلحه را تنظیم می‌کند؛ انگشت‌اش را روی ماشه می‌گذارد و به یکی از آدمک‌های چوبی چشم می‌دوزد. سرانجام با نزدیک شدن آدمک به هدفی که تعیین کرده است ماشه را فشار می‌دهد و آدمک به عقب می‌افتد. با افتادن آدمک آره‌ای زیرلب می‌گوید و به آنایی نظر می‌اندازد که تحسین‌آمیز نگاه‌اش می‌کند. در واقع این کمک بسیار به دلش چسبیده بود؛ اما هنگامی که این حرفه‌ای بودن آنا را نظار می‌کرد آن درخواست کمک به نظر عجیب‌ و مرموزتر می‌آمد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
کاریکلماتوریست‌
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,670
7,336
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
روسیه مسکو
سال دو هزار و سه
زمان حال
کلید نقره‌ای رنگ را در قفل درب چوبی خانه‌اش می‌چرخاند و آن را باز می‌کند. هنگامی که داخل می‌آید با خستگی در را می‌بندد و نگاهی به ساعت مچی طلایی رنگ‌اش می‌اندازد. ساعت تقریباً چهار بعد از ظهر است و او از هشت صبح در کلیسا به مزخرفات مردم گوش می‌داد. نفس عمیقی می‌کشد؛ عبای مشکی رنگ‌اش را از تن درمی‌آورد و روی مبل زیتونی رنگ گوشه‌ی پذیرایی می‌اندازد. نگاه به گردنبند صلیب نقره‌اش می‌اندازد و می‌خواهد آن را از گردن‌اش دربیاورد؛ اما پشیمان می‌شود. با همان تیشرت و شلوار مشکی رنگی که زیر عبا پوشیده بود به سوی آشپزخانه می‌رود و یک سیب سرخ از یخچال سفید رنگ‌‌‌اش درمی‌آورد. گازی به سیب می‌زند و قصد رفتن به کتاب‌خانه‌اش را می‌کند؛ که با شنیدن صدای زنگ درب به این نتیجه می‌رسد که نباید در خیال آرامش باشد. به سمت در می‌رود و با اخمی که میان ابروان قهوه‌ای‌اش نشسته آن را باز می‌کند. با نظاره‌ی چهره‌ی بشاش و خندان روکو در چهارچوب در نفس عمیقی می‌کشد و در را باز می‌کند تا داخل بیاید. سپس خودش را روی مبل زیتونی تک‌نفره‌اش می‌اندازد و مشغول خواندن کتاب‌اش می‌شود. روکو همان‌طور که در را می‌بندد؛ دنبال جولین می‌رود؛ اما با تماشای کتاب خواندن‌اش روی مبل زیتونی رنگ پوکر می‌شود. همان‌طور که چشمان آبی‌اش را از حیرت ریز کرده است با تردید می‌پرسد:
- داری کتاب می‌خونی؟
جولین اما بسیار بیخیال دستش را به سوی میز چوبی کنار مبل دراز می‌کند و فنجان خاکستری رنگ قهوه‌اش را برمی‌دارد. سپس در کمال بی‌حوصلگی شانه‌ای بالا می‌اندازد و همان‌طور فنجان به دست پاسخ می‌دهد:
- آره مگه چیه؟
با این سخن او چشمان آبی روکو از فروغ می‌افتد و لبخندش مات می‌ماسد. نگاهی تردیدآمیز به سرتاپای جولین می‌اندازد و با نگاه پرسش‌گری می‌پرسد:
- پسر مطمئنی توی این دنیا زندگی می‌کنی؟! فردا باید به سمت مکزیک راه بیوفتیم! بعد تو نشسته بربادرفته می‌خونی؟!
با شنیدن این سخن روکو جولین اخم می‌کند. دستش را در جیب شلوار مشکی رنگ‌اش فرو می‌برد و پاکت سیگارش را بیرون می‌کشد؛ یکی از سیگارها را با فندک سرمه‌ای رنگ‌اش روشن کرده و کنج لبش می‌گذارد. سپس بدون این‌که چشمان‌ عسلی‌اش را از روی کتاب بردارد اخم‌آلود می‌پرسد:
- مایکل همه‌ی کارها رو درست کرده؟ گروه چی؟ اون‌ها می‌تونن تا هفت روز دیگه راه بیوفتن؟
با این سخن‌اش روکو نفس عمیقی می‌کشد و دست راست‌اش را به پیشانی‌اش می‌کوبد‌. با کلافگی خود را روی مبل سرمه‌ای رنگ‌ کنار جولین می‌اندازد و با لحنی گرفته پاسخ می‌دهد:
- تو چرا روحت هم از کارها خبر نداره؟ گروهی که دستشون می‌نداختی که تا پنج روز دیگه راه میوفتن نه شش روز. مایکل هم کشتی و همه‌ی اعضا رو آماده کرده همه چیز آمادست جز پدرخواندمون که داره در اوج بیخیالی بربادرفته می‌خونه!
جولین با این پاسخ روکو می‌خندد و سیگارش را نصف و نیمه در جاسیگاری فلزی کنار دستش می‌اندازد. سپس کتاب را کنار می‌اندازد و از جا برمی‌خیزد. همان‌طور که در آینه‌ای که گوشه‌ای از پذیرایی قرار گرفته است نگاهی به سر و وضع‌اش می‌اندازد لبخندزنان به روکو می‌گوید:
- خیلی خب جوش نزن! راستی معلوم نشد چرا این دختره جواب نمی‌‌ده؟ مثلاً جاسوسه ها!
سوال آخر را می‌پرسد و جرقه‌ی برپا شدن آشوب‌ها در ذهن روکو زده می‌شود. باید چیزهایی که امروز از مایکل شنیده بود را به او می‌گفت؟ سخت می‌ترسید که مثل همیشه عصبی شود و همه‌چیز را بر هم بریزد؛ اما در آخر باید حقیقت را می‌گفت. نفس عمیقی می‌کشد و درحالی که لکنت در صدایش جا خوش کرده است؛ من‌من‌کنان و با اضطراب پاسخ می‌دهد:
- به مایکل گفته دیگه نمی‌خواد باهامون ارتباط داشته باشه. دیگه نمی‌تونه تحمل بکنه‌. چه خودت چه صدات رو. پول هم نمی‌خواد. دلایلش رو هم که خودت خوب می‌دونی!
با این سخن‌اش رنگ از رخسار جولین می‌پرد. دلیل‌اش را می‌دانست، خوب هم می‌دانست؛ اما مگر کنون می‌توانست قرارشان را بر هم بزند؟ مگر دیوانه شده یا عقل‌اش را از دست داده بود؟ صورت رنگ‌پریده‌ و اخم‌آلودش را به سوی روکو بازمی‌گرداند؛ خنده‌ی هیستریکی می‌کند و با لحنی عصبی می‌پرسد:
- مگه می‌تونه هر وقت دلش خواست قرار رو به هم بزنه؟ مگه شوخیه روکو؟
روکو اما سرش را پایین می‌اندازد و هیچ نمی‌گوید. شاید هم از صحبت کردن می‌هراسد. خوب می‌داند جولین تا چه حد روی این موضوع حساس است. چه برسد به این‌که بخواهد چنین خبری درباره‌اش بشنود. از روز نخست نمی‌خواست آن دختر لعنتی را برای این کار استخدام کنند؛ اما گزینه‌ی کاردرست‌تر و مورد اطمینان‌تری از او در دست نداشتند. سرانجام پس از چند دقیقه حکم‌فرمایی سکوت جولین نفس عمیقی می‌کشد و آوای کلافه‌اش مانند یک گچ روی تخته سیاه سکوت را می‌خراشد:
- خیلی خب اون که کارش رو انجام داده فقط امیدوارم برامون دردسر نشه. من می‌رم وسایل رو آماده کنم.
این را می‌گوید و با بیشترین سرعتی که می‌تواند از آن صحنه‌ی آزاردهنده می‌گریزد. سعی می‌کند خود را بیخیال نشان دهد؛ اما روکو خوب می‌داند با شنیدن این خبر تا چه حد آشفته شده است. پوف کلافه‌ای می‌کشد؛ از روی مبل برمی‌خیزد و به دنبال جولین راه می‌افتد.
***
انگلیس لندن
سال دو هزار و سه
زمان حال
سرانجام کلارا، دنیز، دوید و رابرت پس از دو ساعت طاقت‌فرسای مسابقه از سالن بیرون می‌آیند. رابرت با عجله‌ی وصف‌ناپذیری به سراغ کامپیوتری که در آن امتیازات کسب‌شده تیم‌ها نوشته شده است می‌رود و نتایج را بررسی می‌کند. طبق امتیازات هشت گروهی که بیشترین امتیاز را داشته‌اند در لیست نگه‌می‌دارد و باقی را نگه‌می‌دارد و به عبارتی دیگر حکم مرگ حذف‌شدگان را امضا می‌کند. البته قبل از این کار نگاهی به امتیازات گروه +A می‌اندازد و با دیدن سطح دو گروه به قدرت آن کارولین‌نام سحرآمیز لبخندی می‌زند. سپس از پشت کامپیوتر برمی‌خیزد و درحالی که دستی میان گیسوان طلاگون‌اش می‌کشد؛ به دنیز اسامی باقی‌مانده را اعلام می‌کند و در انتها می‌گوید:
- به آلبرت بگو تکلیف بقیه رو روشن کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
کاریکلماتوریست‌
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,670
7,336
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
دنیز با بی‌حوصلگی سرش را به علامت تایید تکان می‌دهد و از اتاق بیرون می‌رود. کلارا با خستگی بدن‌اش را کش و قوسی می‌دهد و به سوی کیف مشکی رنگ‌اش می‌رود. موبایل قاب صورتی‌اش را از کیف بیرون می‌کشد و آن را روشن می‌‌کند‌. پس از این‌که صفحه‌ی موبایل بالا می‌آید با تعداد میسکال‌هایی که از سوفیا داشته است ابروی طلایی‌اش بالا می‌پرد. سی و هشت میسکال را می‌بیند و بعد توجه‌اش به پیغام‌گیر پر جلب می‌شود. درحالی که عسلی‌هایش را ریز کرده است پیغام را باز می‌کند و صدای سوفیا به گوش‌اش می‌رسد:
- سلام کلارا سوفیام خواستم بگم که کاترین بیرون رفت و اصلاً هم تقصیر من نیست چون حتی نمی‌تونم از روی تخت بلند بشم و می‌تونستم هم بچه شش ساله نبود که جلوش رو بگیرم. لطفاً تا شب نه زنگ بزنین، نه اگه خونه اومدین آشوب راه بندازین، چون می‌خوام بعد از دو شب بی‌خوابی یه خواب زمستونی در پیش داشته باشم! خداحافظ!
با شنیدن سخنان سوفیا نفس عمیقی می‌کشد و تیله‌های آبی‌اش را می‌بندد. چرا این دختر یک روز هم سر جایش بند نمی‌شد؟ به این اندیشه‌ می‌کند که مگر کاترین را نمی‌شناخت؟ چرا باید موجود یک‌دنده‌ای همانند او را به سوفیایی که توان ایستادن روی پاهایش را هم نداشت، می‌سپارد؟ همان‌طور که کلافه دستی در زلف‌های همانند کمند و طلاگون‌اش می‌کشد؛ با کلافگی زمزمه می‌کند:
- فرشته‌ی مرگ چیه؟ این باید خودش رو کاترین یویو معرفی کنه!
همان‌طور که همانند مادربزرگ‌ها، زیر ل*ب برای خودش غرغر و دلخوری‌های زیرلبی‌اش را ابراز می‌کند؛ ناگهان با صدای بم و خسته‌ی رابرت از جا می‌پرد:
- باز چه غلطی کرده؟
این را می‌شنود و به سوی رابرتی که درحال مرتب کردن کت و شلوارش است رو بازمی‌گرداند. با دقت در آینه به خود نگاه می‌کند و گرم موج دادن به گیسوان طلایی رنگ‌اش است. اگر از کلارا می‌خواستند اسکار برترین خودشیفته‌ی سال را به کسی تقدیم کند؛ قطعاً و بدون هیچ اندیشه‌ی بیهوده‌ای آن را به رابرت تقدیم می‌کرد. این بشر از کدام گونه‌ پدیده آمده بود که حتی در هنگام عملیات مافیایی به ظاهرش فکر می‌کرد؟ آن‌قدر این رفتارها را از او دیده بود که اگر می‌دید رابرت هنگام نبرد به جای اسلحه و لباس ضدگلوله آینه و شانه‌اش را برمی‌دارد؛ هیچ حیرت نمی‌کرد. نگاهی به سرتاپایش می‌اندازد و با نفس عمیقی پاسخ می‌دهد:
- سوفیا دو ساعت پیش پیغام گذاشته که رفته بیرون. بعد هم گفت خوابه و اصلاً بهش زنگ نزنیم.
با این سخن کلارا، رابرت پوزخندی می‌زند. واقعاً پیش خودش چه اندیشه‌های داشت که کاترین را به سوفیا می‌سپارد؟ شاید حتی می‌توانست بیش از هشتاد درصد اطمینان داشته باشد که همچین اتفاقی رخ می‌دهد. احتمالاً این کار را تنها برای سرگرمی انجام داده بود. همان‌طور که شانه را میان طلایی‌هایش می‌چرخاند با لبخند ملیحی روی صورت‌اش می‌گوید:
- توقع دیگه‌ای هم نمی‌رفت. گفت کجا رفته؟ حقیقتاً اگه من به سوفیا گفتم نذاره جایی بره برای این بود که بفهمم می‌تونم کجا پیداش کنم. وگرنه هیتلر هم نمی‌تونه جلوی کارهای اون رو بگیره.
کلارا با این حرف رابرت خنده‌اش می‌گیرد. همان‌طور که بسیار آهسته و آرام به جمله‌ی آخرش می‌خندد ابروی طلایی‌اش را بالا می‌اندازد و می‌گوید:
- نه چیزی نگفت.
رابرت شانه‌ای بالا می‌اندازد و از این‌که نقشه‌اش به ثمر نرسیده است کمی غمگین می‌شود. کنون باید از خود کاترین می‌پرسید کجاست و احتمال این‌که سوفیا از خواب زمستانی‌اش بیدار شود؛ بیشتر از آن است که کاترین پاسخ تلفن کسی را بدهد. نفس عمیقی می‌کشد و به مرتب کردن موهایش ادامه می‌دهد. کلارا درحالی که پوکر تیله‌های آبی‌اش را به‌ او دوخته است ناگهان با خطور کردن اندیشه‌ای شیطانی به ذهن‌اش، طعنه‌وار می‌پرسد:
- چه وسط آشوب تیپ می‌زنی! احیانا‌ً می‌خواین تشریف ببرین پیش اون خانم زیبا؟! می‌خوای اصلاً بیارمش خونه‌ی ساحلی؟! ممکنه این‌جا بهشون بد بگذره!
با سخنان کلارا خنده به ل*ب رابرت هجوم می‌آورد؛ اما برای این‌که بتواند سخنان احمقانه‌اش را تکذیب کند؛ با یک لبخند ریز قهقهه‌اش را جمع می‌کند. سپس صورت‌اش میزبان اخمی غلیظ و نمایشی می‌شود و طوری که گویا روح‌اش هم خبر ندارد کلارا درباره‌ی چه چیزی سخن می‌گوید؛ اخم‌آلود می‌پرسد:
- متوجه نمی‌شم درباره‌ی چی و کی حرف می‌زنی؟ کدوم دختر؟
با سوال‌هایی که خودش بهتر از هر کسی پاسخ‌اش را می‌داند پوزخندی روی ل*ب‌های سرخ کلارا می‌آید. ظاهراً کمی بیشتر از بیشتر در نقشی که بازی می‌کرد یا حداقل مجبور به بازی کردن‌اش می‌شد فرو رفته بود. همان‌طور که لبخند شیطانی‌ همیشگی‌اش روی ل*ب‌های سرخ‌اش جولان می‌دهد؛ اخم نمایشی‌ای می‌کند و با ریز کردن آبی‌هایش پاسخ می‌دهد:
- نمی‌دونم... فکر کنم اول اسمش ک داشت!
این را می‌گوید و رابرت با آین‌که از نخست می‌دانست کلارا درباره‌ی آن کارولین‌نام سحرآمیز صحبت می‌کند با شنیدن حرف ک پوکر می‌شود. در آینه نگاهی به سرتاپای خود می‌اندازد و بدون این‌که رویش را به سوی کلارا بازگرداند؛ با خنده‌ی هیستریکی طعنه‌وار پاسخ می‌دهد:
- خب کاترین که انقدر خبرنگار خوبیه یه‌خرده هم روی محتوای خبرهاش کار بکنه که مزخرف تحویل مردم نده. دو روز دیگه می‌بینم سرتیتر روزنامه‌ها نوشتن رابرت با کارولین ازدواج کرد! کلارا جان می‌تونی مطمئن باشی من با خر شرک هم ازدواج کنم نزدیک اون دختر نمی‌شم و این بحث مزخرف رو خاتمه بدین.
این پاسخ قاطعانه را تحویل کلارا می‌دهد و مجدداً مشغول شانه زدن موهایش می‌شود. کلارا درحالی که دست‌ به‌ سینه ایستاده و با صورتی اخم‌‌آلود آراستگی او را تماشا می‌کند بی‌حوصله پاسخ می‌دهد:
- خواهر بیچاره‌ی من چی‌کار به تو داره؟ سوفیا می‌گفت و سوفیا هم مزخرف تحویل کسی نمی‌ده.
این را می‌گوید و قهقهه‌ی رابرت در اتاق طنین‌انداز می‌شود. آخرین نفری که شک داشت این خبر را به کلارا رسانده باشد سوفیا بود. حتی می‌توانست به دنیز در این باره بیشتر از سوفیا مشکوک باشد و کنون نیز باور نمی‌کرد سوفیا چنین مزخرفی تحویل کلارا داده باشد. با این حال چندان هم جزء ماورا به حساب نمی‌آمد چون در آخر منبع خبری‌اش کاترین بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
کاریکلماتوریست‌
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,670
7,336
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
نگاهی به سرتا‌پای کلارا و نگاه منتظرش می‌اندازد‌. پوزخندی کنج ل*ب‌هایش شکل می‌گیرد و به سوی وسایل‌اش می‌رود تا آن‌ها را جمع کند. پس از قرار دادن تمام وسایل شخصی‌اش در کیف چرم مشکی رنگ‌اش و در دست گرفتن کیف، سرانجام نفس عمیقی می‌کشد و به سوی کلارا می‌رود. نگاهی به ابروی بالارفته‌ و نگاه آبی و پر تردید دخترعمویش می‌اندازد و با پوف کلافه‌ای پاسخ می‌دهد:
- در هر حال سوفیا از کاترین شنیده. در ضمن فرشته‌ی مرگی که من دیدم اون‌قدر‌ها هم بیچاره نیست. الان هم اگه سوال‌ پیچ کردن‌هاتون تموم شده من باید برم ببینم خواهر عزیزتون باز به سرش زده که چه غلطی بکنه. در ضمن به اون دیوید بی‌مصرف هم بگو شام خونه باشه و اگه امشب هم طبق معمول مهمونی می‌ره بانو کلارا رو هم با خودش می‌بره. فعلا.
دستورهایش را می‌دهد و سپس در مقابل نگاه بی‌حوصله‌ی کلارا از سالن خارج می‌شود. کلارا پوف کلافه‌‌ای می‌کشد و خودش را روی یکی از صندلی‌های مشکی رنگ سالن می‌اندازد. رابرت چه ساده امر‌ می‌کرد! مدت‌ها بود که دیوید شب و روزش را در مهمانی‌های الکساندر می‌گذراند و کلارا کاملاً از محتوای این مهمانی‌ها و مجلس‌های لعنتی مطلع بود؛ اما نمی‌توانست چیزی بگوید. بسیار احساس پشیمانی می‌کرد که چرا از روز نخست به حرف‌های دنیز گوش نکرده و با لجبازی، همانند دختربچه‌های پنج ساله با دیوید ازدواج کرده بود؛ اما کنون دیگر نمی‌توانست چیزی بگوید. خودش می‌دانست در باتلاق بدبختی‌هایش غرق شده است و دیوید ذره‌ای ارزش برایش قائل نیست؛ اما هرگز نمی‌خواست دیگران هم از این موضوع اطلاعی داشته باشند. کنون زجر کشیدن‌هایش به خاطر آن تصمیم اشتباه بزرگترین راز زندگی‌اش شده بود یا شاید هم حساس‌ترین نقطه‌ ضعف‌اش. او نمی‌خواست دیگران بفهمند که تصمیم اشتباهی گرفته است. شاید در این باره کمی به کاترین شباهت داشت؛ با این تفاوت که کاترین آن‌قدر یک‌دنده بود که حتی خودش هم اشتباهات‌اش را قبول نمی‌کرد؛ اما سوفیا تنها نمی‌خواست مقابل نگاه دیگران ضعیف جلوه کند. نفس عمیقی می‌کشد؛ تیله‌های آبی‌اش را می‌بندد و سعی می‌کند مغزش را از تمام افکارش رها کند.
***
روسیه مسکو
سال دو هزار و سه
زمان حال
راشل نفس عمیقی می‌کشد و فولکس قرمز رنگ‌اش را مقابل دفتر کار مجلل پدرش پارک می‌کند. از روزی که بحث‌شان شده بود عذاب وجدان رهایش نمی‌کرد. در تمام روز، هنگام صرف غذا، هنگام تدریس گرافیک‌ به دانش‌پذیران‌اش، هنگام مطالعه روزنامه و حتی هنگام خواب به چیزی که آن روز دیده بود اندیشه می‌کرد. هرازگاهی نیز به این اندیشه می‌افتاد که پدرش واقعاً در این کار مقصر نبوده است. به همین دلیل نمی‌توانست او را ترک کند. طبق صحبت‌های پدرش آن شی*طان برادرش را ربوده و حال برادر عزیزش چارلی را به قتل رسانده بود. اگر کمی از منطق‌اش کمک می‌گرفت پدرش تنها می‌خواست انتقام فرزندان‌اش را بگیرد. البته هنوز هم نمی‌توانست از آن پنهان‌کاری بگذرد؛ اما کنون کمی به پدرش حق می‌داد و این باعث شده بود که کلاس امروزش را به مدرس دیگری بسپارد و به ملاقات پدرش بیاید. پوف کلافه‌ای می‌کشد و با برداشتن کیف مشکی رنگ‌ دستی‌اش از ماشین پیاده می‌شود. روی آسفالت‌های خیسی که حاصل باران دیشب بوده‌اند راه می‌رود تا به درب دفتر کار می‌رسد. می‌خواهد زنگ در را فشار دهد؛ اما با توجه به این‌که کلید دفتر کار را دارد فکر می‌کند شاید کمی غافل‌گیری برای بهتر شدن را*بطه پدر دختری‌شان بد نباشد. کلید طلایی رنگ را از کیف مشکی رنگ‌اش بیرون می‌آورد و در را باز می‌کند. با بوت‌های قهوه‌ای رنگ و چرم‌اش از پله‌های سفید رنگ دفتر کار بالا می‌رود و به اتاق پدرش می‌رسد. صدای گرم‌اش را که از دور به صورت یک نجوا می‌شنود دلش برای یکی از آغو*ش‌های پدرش پر می‌کشد. درحالی که برق اشتیاق در چشمان سبز رنگ‌اش لانه کرده است می‌خواهد در بزند؛ اما صحبت‌های پدر توجه‌اش را جلب می‌کند:
- آه شوخی‌ات گرفته ساردین؟ راشل فکر می‌کنه مامانش به دست اون‌ها کشته شده!
با این سخن پدرش سر جایش خشک می‌شود. یک دروغ دیگر؟ یک پنهان‌کاری؟ گوش‌هایش را با کنجکاوی به درب قهوه‌ای رنگ اتاق می‌چسباند و با نگرانی عجیبی به ادامه‌ی مکالمات پدرش گوش می‌سپارد:
- ساردین الان تصویری که از من توی ذهن راشل شکل گرفته اصلاً خوب نیست. اگه برم حقیقت رو بهش بگم مطمئن باش به من حق نمی‌ده هیچ به گلوله هم توی مغزم خالی می‌کنه. راشل تنها بچه منه. نمی‌تونم سر هیچ و پوچ از دستش بدم. مثل چارلز و اون... .
نمی‌تواند اسمی برای آن بیاورد؛ اما راشل می‌داند منظورش برادر اول‌اش است که خیلی وقت پیش پدرش را ترک کرده بود. هیچوقت از پدرش دلیل رفتن برادرش را نپرسید و در این باره کنجکاو نبود و حالا پدرش از حقیقتی پنهان صحبت می‌کرد؟ حقیقتی که شاید اگر راشل هم متوجه آن می‌شد؛ امکان داشت ترک‌اش کند؟ یعنی این حقیقت چه بود که این‌گونه خانواده‌اش را نابود می‌کرد؟ یکی از دروغ‌ها و پنهان‌کاری‌های همیشگی پدرش یا چیزی فراتر از آن؟ همین‌طور که میان افکار نگران‌کننده و مرگبارش غلت می‌زند ناگهان با سخن دیگر پدرش به خود می‌آید:
- تا دو روز پیش می‌شد حقیقت رو با کمی دروغ قاطی کرد و بهش گفت. تا وقتی که ما مظلوم قصه بودیم و اون از باقی قصه خبری نداشت. علاقه‌ای هم به اطلاعات بیشتر نداشت. ولی الان ماجرا فرق کرده. الان ما دیگه نمی‌تونیم حقیقت رو با دروغ قاطی کنیم و تحویلش بدیم چون راشل باورم نداره.
با این سخن‌اش اشک در چشمان سبز رنگ راشل حلقه می‌زند. یعنی حتی حقیقت‌هایش هم چاشنی دروغ داشت؟ یعنی حتی یک بار هم درباره‌ی مسئله‌ای با راشل صادق نبوده است؟ یعنی هر چه باور داشت حاصل همین چاشنی دروغ بود؟ مگر پدرش نمی‌گفت که هرگز به او دروغ نمی‌گوید؟ مگر پدرش قول نداده بود که در هر شرایطی با او صادق باشد؟ حال از زبان پدرش چه می‌شنید؟ او قصد داشت تیر نابودی باورهایش را به سوی قلب‌اش شلیک کند؟ هنوز در شوک این سخن پدرش است؛ اما این پایان ماجرا نیست. پایان ماجرا آن‌جایی است که با سخن آخر و تیر نهایی او سر جا خشک می‌شود:
- چی‌کار کنم ساردین؟! خیلی رک و راست برم بهش بگم دخترم راشل من مادرت رو کشتم؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
کاریکلماتوریست‌
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,670
7,336
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
پدرش این را می‌گوید و نفس‌اش بند می‌آید. بی‌حرکت سر جایش میخ‌کوب می‌شود و پس از چند لحظه با زانو روی زمین می‌افتد. پدرش چه می‌گفت؟ مادری که همیشه حسرت‌اش را داشت به دست پدرش کشته شده بود؟ نمی‌خواست حتی ذره‌ای به این احتمال که کنون به یقین بدل شده بود اندیشه کند؛ اما بداقبالی‌اش آن‌جایی آغاز می‌شد که نیازی به اندیشه نداشت. اشکی که در تیله‌های زمردین راشل حلقه زده است بسیار آهسته و بی‌صدا روی گونه‌های سرخ‌اش می‌غلتد. گیج است و نمی‌داند چه کاری انجام دهد. پدری که تا به حال علی‌رغم تمام خلاف‌هایش از سرقت گرفته تا آدم‌کشی در ذهن‌اش اسطوره‌ای صادق و عاشق فرزندش نقش گرفته بود؛ کنون توسط خودش قاتل رویاهایش معرفی می‌شود. همیشه کسی را که مادرش را به قتل رسانده بود نفرین می‌کرد و از پروردگارش می‌خواست او را همانند خودش به عذاب روحی شدیدی برساند؛ اما حال می‌فهمید آن نفرین عذاب روحی متعلق به پدرش بوده است. میان داخل اتاق رفتن و شلیک کردن به سر پدرش یا برخاستن از روی زمین و انتظار برای فرصت مناسب گیر افتاده است. درست هنگامی که می‌خواست مجدداً به پدرش اطمینان کند او باورش را به زندگی و پیرامون‌اش تغییر داده بود. دیگر نمی‌توانست پدرش را باور داشته باشد. امروز که می‌خواست به ملاقات‌اش بیاید به درگاه مسیح دعا می‌کرد که آخرین دروغ را از پدرش شنیده باشد؛ اما حال با این حقیقت روبه‌رو می‌شد که تمام زندگی‌اش روی چند دروغ چرخیده است. تیله‌های زمردین‌ و اشک‌آلودش را آهسته روی هم می‌گذارد و با درد بسیاری در قلب‌اش از جا برمی‌خیزد. درحالی که برای سر پا ایستادن‌اش از دیوارهای مشکی رنگ و دسته‌ی سفید پله‌ها می‌گیرد با قدم‌های سریع از دفتر کار خارج می‌شود. این بار تصمیم می‌گیرد برای یک بار هم که شده از سیاست استفاده کند. دیگر نمی‌خواست از پدرش چیزی بپرسد تا یکی از دروغ‌های جدیدش را تحویل‌اش دهد‌. این بار تنها می‌خواست طوری که حتی روح پدرش هم خبردار نشود با او دشمنی کند. این بار می‌خواست از پشت خنجری را در قلب پدرش فرو کند؛ درست همانند کاری که او سالیان سال با فرزندان‌اش کرده بود. او این بار تصمیم گرفت خودش انتقام چارلز و مادر بیچاره‌اش را از شی*طان بزرگی که نام مقدس پدر را یدک می‌کشید بگیرد.
***
انگلیس لندن
سال دو هزار و سه
زمان حال
رابرت از ماشین نارنجی رنگ‌اش پیاده می‌شود و به سوی درب چوبی خانه‌ی ساحلی می‌رود. می‌خواهد زنگ طلایی رنگ در را به صدا دربیاورد؛ اما یاد سوفیا می‌افتد و به این خاطر با کلید طلایی رنگ‌اش در را باز می‌کند. داخل خانه می‌رود و با دیدن وضع آشفته و به‌هم‌ریخته‌ی آن آه می‌کشد. کت سرمه‌ای رنگ و بلندش را از تن درمی‌آورد و روی مبل طوسی رنگ گوشه‌ی خانه می‌اندازد. درحالی که پاورچین پاورچین به سوی یخچال سفید رنگ آشپزخانه می‌رود با صدای زنگ موبایل از جا می‌پرد. سریع به موبایل‌اش نگاهی می‌اندازد؛ اما روی صفحه‌ی موبایل تماسی نمی‌بیند. دارد با گیجی به این فکر می‌کند که صدای زنگ موبایل از کجا آمده است؛ تا این‌که با صدای خواب‌آلود و کلافه‌ی سوفیا از اتاق بغلی متوجه قضیه می‌شود:
- جانم فرانک؟ کاری داشتی؟
نگاهی زیرچشمی به داخل اتاق می‌اندازد و سوفیایی را که گیسوان‌ مشکی‌اش را به طرز آشفته‌ای روی صورت گلوگون‌اش ریخته و لباس خواب صورتی رنگ‌اش را تنش کرده است می‌بیند. همان‌طور که خواب‌آلود انگشت‌اش را داخل یکی از گوش‌هایش می‌چرخاند؛ کلافه به سخنان برادرش فرانک گوش می‌دهد. پس از کمی مکث رابرت پاسخ بعدی‌اش را می‌شنود:
- خب چی‌کار کنم فرانک؟ الان از این‌جا، وسط ماموریت، کاری از دست من برای بیماری مامان برمیاد؟ مواظبش باش دیگه.
این را می‌گوید و بدون این‌که انتظار پاسخ بعدی فرانک را بکشد تماس را قطع می‌کند. همان‌‌طور که خواب‌آلود و با یک چشم بسته پیامک‌های خوانده نشده‌اش را چک می‌کند؛ ناگهان با آوای بم رابرت از جا می‌پرد:
- کاترین کجاست؟
آهسته سرش را از روی گوشی بلند می‌کند و با دیدن رابرت کلافه دستش را روی قلبش می‌گذارد. درحالی که به سرتاپای مرتب رابرت نگاهی می‌اندازد؛ با نفس عمیقی ل*ب می‌زند:
- رابرت چرا یهو مثل روح ظاهر می‌شی؟! زهر ترک شدم.
سپس درحالی که در مقابل نگاه اخم‌آلود و جدی رابرت شانه‌ی قرمز رنگ‌اش را از روی میز کنار تخت برمی‌دارد و با آن به گیسوان آشفته‌ و کرک‌اش سر و سامانی می‌دهد؛ با پوف کلافه‌ای ادامه می‌دهد:
- چه می‌دونم دختره چشم سفید گفت ل*ب ساحل می‌ره‌. هنوز نیومده؟
رابرت با شنیدن پاسخ سوفیا دستی میان زلف‌های طلایی‌اش می‌کشد و آرزو می‌کند که کاترین واقعاً ل*ب ساحل باشد. درحالی که مجدداً کت سرمه‌ای رنگ‌اش را می‌پوشد و به سوی در ورودی می‌رود؛ با اخم می‌پرسد:
- فکر می‌کنی اگه خونه باشه من مغزم معیوبه که از تو بپرسم کجاست؟
این را می‌گوید و بدون این‌که منتظر پاسخ بعدی سوفیا بماند؛ درب چوبی خانه را می‌بندد و عازم رفتن به ساحل می‌شود. سوفیا نگاهی کلافه به در می‌اندازد و درحالی که دوباره چشم‌بند صورتی‌ رنگ‌اش را روی چشمان‌ سیاه رنگ‌اش قرار می‌دهد؛ زیرلبی غر می‌زند:
- فکر نمی‌کنم مطمئن‌ام!
این را می‌گوید و بعد به استقبال باقی خواب هفت پادشاه‌اش می‌رود. رابرت درحالی که با جهیدن روی شن‌های ساحل تمیزی را از کفش‌های براق‌اش می‌گیرد دنبال کاترین می‌گردد؛ اما اثری از او نمی‌بیند. سپس درحالی که بذر نومیدی در دلش جوانه زده است و می‌خواهد به خانه برگردد؛ موبایل‌اش زنگ می‌خورد. بی‌حوصله نگاهی به صفحه‌ی موبایل می‌اندازد؛ اما با نظاره‌ی نام کاترین با حالتی هول و سریع تماس را وصل می‌کند. درحالی که سعی می‌کند لحن‌ کلافه و عصبی‌اش تا حد امکان ملایم باشد با کشیدن دستی میان موهایش، بی‌حوصله می‌پرسد:
- کاترین دقیقاً کجایی؟
این را می‌گوید و کلافه انتظار پاسخی از کاترین را می‌کشد؛ اما چیزی جز چند خش‌خش کوتاه نصیب‌اش نمی‌شود. نفس عمیقی می‌کشد و می‌خواهد تلفن را قطع کند که با آوای کاترین از تصمیم‌اش پشیمان می‌شود:
- متأسفم رابرت. امروز ملاقات رئیس چندتا از گروه‌هایی که افرادشون رو برای ماموریت ویژه معرفی کرده بودن رفته بودم. چند نفرشون رو هیچ‌کس نمی‌شناخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
کاریکلماتوریست‌
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,670
7,336
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
با این سخن کاترین رنگ از رخسار رابرت می‌پرد. به خاطر این ماموریت گیس‌هایش سپید شده بود و حال کاترین چیزی می‌گفت که وجود جاسوس در افراد برگزیده را اثبات می‌کرد. اگر آن ادواردنام لعنتی از این مسئله باخبر می‌شد؛ حتماً دست‌اش می‌انداخت. یک لحظه به این اندیشه می‌افتد که شاید اگر از نخست کارها را به کاترین می‌سپارد بهتر بود. درست است که کاترین شخصیت عجولی دارد؛ اما تا به حال در کار اشتباهی از او ندیده بود. زیرکی خاصی در وجودش داشت و حتی ریزترین نکات از زیر چشم‌اش نمی‌گذشت. شاید هم بیشتر این موفقیت‌ها به این خاطر بود که او حتی به کوچک‌ترین تردیدهایش هم ایمان داشت. پس از مدتی اندیشیدن به موضوع کلافه شقیقه‌هایش را بر هم می‌مالد و همان‌طور که عسلی‌های پریشان‌اش را به دریای مقابل‌اش می‌دوزد؛ با صدای گرفته و مضطربی ل*ب می‌زند:
- چه کسانی بودن؟
این را می‌پرسد و با شنیدن صدای خش‌خش از آن سوی خط با نومیدی به منظره‌‌ی مقابل‌اش چشم می‌دوزد. نگاهی به آسمان پرستاره می‌اندازد و از پروردگار و مسیحی که به آن ایمان دارد درخواست می‌کند که این افراد چندان حرفه‌ای نباشند. پس از مدتی خش‌خش صدای پوزخند کاترین را می‌شنود و بعد آوای پر طعنه‌اش را:
- گروه A B C و +A!
کلمه‌ی آخر را می‌گوید و لرزه بر تن رابرت می‌اندازد. امکان ندارد! چشمان عسلی‌اش دو دو می‌زنند و دو کلمه‌‌ی اولی که کاترین می‌گوید چند باره در ذهن‌اش بازگو می‌شود: گروه +A، گروه +A، گروه +A. حتی نمی‌تواند لحظه‌ای به این‌که آن کارولین‌ نام لعنتی و ماهر جاسوس است فکر کند. آن دختر آن‌قدر برایش ارزش دارد که حتی نمی‌تواند به این‌که او روزی جان می‌سپارد اندیشه کند؛ چه برسد به آن که دستور قتل‌اش به دلیل جاسوسی را بدهد! دستان سفیدش یخ‌زده است و تنها چیزی که در آن لحظه در ذهن‌اش پررنگ شده کارولین است و حتی بیست، سی نفر دیگری که کاترین چند لحظه‌ی قبل به عنوان کاندید جاسوس بودن معرفی‌شان کرده بود؛ برایش اهمیتی ندارد. حتی دیگر این ماموریت هم به طرز عجیبی برایش بی‌اهمیت به نطر می‌رسد و تنها چیزی که می‌تواند به آن فکر کند کارولین است. کاترین که سکوت‌اش را می‌بیند خنده‌ی هیستریکی می‌کند و می‌گوید:
- حالا کشتی‌هات غرق نشه بیست سی نفر که با هم جاسوس نیستن. ولی می‌دونی من به کی مشکوک‌ام؟!
جمله‌ی اخرش را با طعنه و کمی لودگی می‌گوید و این رابرت را می‌ترساند. کاترین بیهوده درباره‌ی کسی ظنین نمی‌شود و اگر کنون چیزی بگوید یقیناً استدلال منطقی و درستی پشت پرده دارد. همان‌طور که با کلافگی دستش را در میان زلف‌های طلایی‌اش سوق می‌دهد؛ بی‌حوصله ل*ب می‌زند:
- به کی؟
این را می‌گوید و انتظار شنیدن نام جاسوس قطعی را می‌کشد؛ اما با شنیدن ظن کاترین آرزو می‌کند که ناشنوا بشود:
- کارولین عزیزت!
این را می‌گوید و اخم را مهمان چهره‌‌ی رابرت و وجودش را میزبان خشم می‌کند. چرا باید کاترین به کارولینی که بعد از آنا جونز، ماهرترین عضو افراد برگزیده است شک کند؟ ابروی طلایی‌اش بالا می‌رود و با کلافگی ل*ب می‌زند:
- اون دختر و جاسوسی؟ اصلاً دلیلی برای این حرف‌ات داری کاترین؟
این را می‌گوید و قهقهه‌ی کاترین بلند می‌‌شود. می‌دانست کاترین بدون دلیل گمانی را نمی‌پذیرد؛ اما نمی‌خواست این موضوع را قبول کند. اگر این قضیه را می‌پذیرفت؛ کارولین جاسوس قطعی می‌شد. با این حال نفس عمیقی می‌کشد و به سخنان کاترین گوش می‌دهد:
- رابرت! چهره‌اش رو ندیدی؟ همیشه مضطربه. دو سه بار از خوابگاه سر و صدا می‌اومد وقتی رفتم دیدم داره مثل روح سرگردان راه می‌ره. بعد هم چرا باید یه دختر بیست و پنج ساله رو برای این کار بفرستن؟
رابرت با آخرین جمله‌اش پوزخندی می‌زند. احساس شدیدی به او می‌گوید این‌ دلیل‌های پوچ و تهی نتیجه‌ی چیزی جز یک حسودی نیست. حسودی از این‌که فکر می‌کند رابرت عاشق و مجنون کارولین شده است. فرد خودشیفته‌ای همانند رابرت نمی‌توانست به چیزی جز این فکر کند. با این حال نیشخندی می‌زند و با آوایی عصبی می‌گوید:
- ببین کاترین این‌ها... دلیل نیست... تو خودت بیست و هشت سالته! نمی‌تونی به خاطر سنش اون رو به جاسوس بودن محکوم کنی. بعد هم سی نفر آدم چرا به این بیچاره گیر دادی؟ چون فکر می‌کنی من عاشقشم؟!
این را که می‌گوید باز قهقهه‌ی کاترین در گوش‌هایش طنین‌انداز می‌شود؛ اما این بار بسیار عصبی‌تر. البته حق هم دارد که عصبی باشد. این‌که رابرت به خاطر دختری که تنها دو روز می‌شناسد؛ به دخترعمویش توهین می‌کند؛ نابخشودنی است. اگر کنون کاترین حکم اعدام رابرت هم می‌داد حق داشت. همان‌طور که پوکر به قهقهه‌ی کاترین گوش سپارده است؛ میان‌ خنده‌هایش پاسخی می‌شنود:
- آه رابرت! مثلاً فکر کردی من به اون دختر حسودی می‌کنم؟! خودت بگو چی برای حسودی داری؟! اخلاق مزخرفت؟! چی؟! من رو بگو میام با کی مشورت می‌کنم!
جمله‌ی آخر را می‌شنود و بعد هم آوای بوق‌هایی که نشان از قطع شدن تلفن می‌دهد. با خشم بسیاری موبایل را روی شن‌ها پرت می‌کند و دست‌اش را روی صورت‌اش می‌کشد. مثلاً می‌خواست کاری کند که کاترین به خانه بازگردد؛ اما هوش و حواسی که کارولین ربوده است همه چیز را بر هم می‌ریزد. سخنان کاترین چندان بی‌راه نیست؛ اما چیزی که مقابل چشمان رابرت قراره گرفته است عشق نیست. از این مسئله اطمینان دارد. او حتی یادش نمی‌آمد آخرین بار کی عاشق شده بود. در لغت‌نامه‌ی ذهن رابرت عشقی وجود نداشت. مهر و محبت در انتهای ذهن‌اش الویت داشت؛ اما حتی فرسنگ‌ها آن طرف‌تر اثری از کلمه‌ی عشق نبود. گویا جایی دفن‌اش کرده و برای همیشه فراموش‌اش کرده بود. احتمالاً محل دفن هم یک گورستان در اعماق قلب‌اش بود و دیگر هرگز به مزار آن عشق فراموش‌شده سر نمی‌زد. به کارولین حس عجیبی داشت. یک حس آشنایی شدید، گویا با او متولد شده است. چیزی که می‌دانست عشق نیست؛ اما نمی‌دانست چه اسمی برایش انتخاب کند. در این‌جور مواقع اغلب از سوفیا کمک و مشورت می‌گرفت؛ چون او احساس آرامش بیشتری از کاترین، کلارا و دنیز در وجودش داشت؛ اما حال سوفیا تحمل چهره و صدای هیچ کدام‌شان را نداشت‌. همان‌طور که اخم روی صورت خشمگین و ناامیدش نشسته است به سوی خانه‌ی ساحلی قدم برمی‌دارد؛ سنگ‌های کوچک را با کفش‌های مشکی‌اش به جلوی پرت می‌کند و زیرلب غر می‌زند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
کاریکلماتوریست‌
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,670
7,336
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
امروز دومین مسابقه در ساختمان برگزار می‌شود و کاترین و رابرت از هنگامی که پا به ساختمان گذاشته‌اند؛ حتی یک بار هم در چشمان عسلی یک‌دیگر نگاه نکردند. دعوا و بحث دیشب تاثیر زیادی در افکار کاترین گذاشته است؛ اما غرورش اجازه نمی‌دهد درخواست صحبتی از رابرت داشته باشد. غرور! همان چیزی که همیشه زندگی‌اش را نابود کرده بود. او معنی حقیقی غرور را درک می‌کند و هیچ‌گاه در مقابل خانواده‌اش مغرور نیست؛ پس رابرت حدس می‌زند که کاترین این روزها او را جزء خانواده‌اش نمی‌داند. حتی کنون که در اتاق کنترل پشت کامپیوتر نشسته است و شرایط نهایی مسابقه را ترتیب می‌دهد؛ نمی‌تواند به کاترین و نظرات‌اش اندیشه‌ای نکند. اغلب رابرت به نظرات، افکار و رفتارهای مردم در برابر خودش کوچک‌ترین اهمیتی نمی‌دهد؛ اما کاترین و سوفیا از مردم جدا هستند. نظرات، افکار و رفتارهای سوفیا به دلیل منطقی‌ بودن‌اش برایش اهمیت داشت؛ اما اهمیت دادن به کاترین تنها به خاطر ارزش بالایش بود. کاترین آن‌قدر برای رابرت ارزش داشت که زندگی آسوده‌ای که می‌توانست داشته باشد را رها کرده و همراه او شده بود. نمی‌دانست این بشر چرا تا این حد برایش ارزش دارد؛ اما می‌دانست کاترین انسان خاصی است. او اگر چیزی را می‌خواست واژه‌ی نمی‌شود را به سیاه‌چاله‌ی مغزش منتقل و این رابرت را مجذوب و شگفت‌زده می‌کرد؛ اما دقایقی بعد با لجبازی‌ و عجله‌هایش همه چیز را خر*اب می‌کرد. همان‌طور میان اندیشه‌هایش دست و پا می‌زند و در جهان خیال گام برمی‌دارد؛ تا این‌که با آوای بم دنیز به خود می‌آید:
- رابرت حالت خوبه؟ چرا دو ساعته زل زدی به مانیتور؟ تو کدوم دنیا زندگی می‌کنی؟ باغ گیلاس و آلبالو؟
نگاه‌ عسلی‌اش را به عقب بازمی‌گرداند و دنیز دست گچ‌گرفته را با آن نیش باز همیشگی‌اش نظاره می‌کند. نفس عمیقی می‌کشد و سکوت را مقدم می‌داند. آخر به دنیز چه بگوید؟ اعضای این خانواده یکی از یکی غیرمنطقی‌تر هستند. با این حال دنیز برای تسلیم شدن آفریده نشده است. خودش را روی صندلی چرخ‌دار و مشکی رنگ کنار رابرت می‌اندازد و همان‌طور که تارهایی از گیسوان طلایی‌اش مقابل چشمان سبز پرفروغ و نیش بازش ریخته است؛ لبخندزنان و خونسرد سراغ اصل مطلب می‌رود:
- شنیدم دیشب با خواهرم دعوا کردی! بهش گفتی که به عشق تو و اون دختره‌ی عقب‌مونده حسودی می‌کنه؟! کی از این دل و جرئت‌ها پیدا کردی؟!
چه کلاغ‌هایی هم هنگام مکالمه‌ی او و کاترین انتظار می‌کشیدند! یعنی کاترین تا این حد بچه بود که از او نزد برادرش شکایت می‌کرد؟‌! مثلاً پدرخوانده‌ی این مملکت بود! ترجیح می‌دهد به این اندیشه کند که اپراتورهایی که تماس را کنترل می‌کردند نقش کلاغ را ایفا کرده‌اند. همان‌طور که لبخندی روی ل*ب‌های کبودش جا خوش کرده است با خونسردی و نگاهی که بی‌صدا می‌خندد پاسخ می‌دهد:
- از همون روزی که همه‌ی زندگی‌ام رو به خاطرش ول کردم! از همون روزی که به خاطرش از همه‌‌چیز گذشتم!
با این حرف او ابروی طلایی‌اش بالا می‌پرد و اخم غلیظی روی چهره‌ی عصبی‌اش می‌نشیند. منظورش چه بود؟ پیش خودش فکر می‌کرد که او به کاترین آسیبی می‌زند؟ در اندیشه‌هایش می‌گذشت که تمام جریان قتل آلیس تقصیر اوست؟ پس بدرفتاری‌های آن‌ها با او چه می‌شد؟ خانواده‌ای که همیشه حمایت‌شان کرده بود؛ اما به جز کلارا هیچ کدام او را جزء خود نمی‌دانستند. شاید می‌توانست بگوید کاترین هم تا قبل از آن شب لعنتی که نوچه‌ی آن عو*ضی را کشته و به دفترش آمده بود؛ او را جزء خانواده‌اش می‌دانست؛ اما کنون پشیزی برایش ارزش قائل نبود. شاید او هم در این مدت کمی بداخلاقی کرده بود؛ اما آن‌ها چگونه از باقی چیزها می‌گذشتند؟ چشم‌هایشان دچار نابینایی شده است؟ نمی‌توانند ببینند رابرتی که هر دقیقه از قلب سرد و بی‌رحم‌اش سخن می‌گویند به خاطرشان از تمام زندگی‌اش گذشته است؟ نمی‌توانند ازخودگذشتگی‌اش را ببینند؟ تقصیر رابرت چه بود که نمی‌توانست احساسات و علاقه‌ی خود را با کلمات‌ محبت‌آمیز و آغو*ش‌های گرم ابراز کند؟ او تنها می‌توانست به خاطر افرادی که دوستشان دارد از خودش بگذرد و این حق‌اش بود که آن‌ها ابراز محبت‌های خاص او را نبینند؟ به نظر دنیز اگر او می‌دانست آلیس قرار است بمیرد دست روی دست می‌گذاشت. این‌ها را در ذهن‌اش مرور می‌کند و حلقه‌ی اشک روی تیله‌های عسلی‌اش می‌نشیند‌ دستش را از روی کامپیوتر برمی‌دارد و با نفسی عمیق و نگاه‌ اشک‌آلودش می‌پرسد:
- هنوز اون قضیه رو فراموش نکردی دنیز؟
دنیز با این سخن‌اش نیشخندی می‌زند و دست سالم‌اش را به سوی جیب شلوارش دراز می‌کند تا پاکت سیگارش را بیرون بکشد‌. همان‌طور که درحال روشن کردن سیگار با فندک طلایی رنگ‌اش است به سقف طوسی رنگ بالای سرش نگاه می‌کند و با طعنه‌ای بغض‌آلود می‌گوید:
- کدوم گناهت رو ببخشم رابرت؟! الان یا پونزده سال پیش؟!
با این سخن دنیز رنگ از رخسارش می‌پرد. تا به حال هر گناهی که می‌خواستند را بر گردن او آویخته بودند؛ اما مگر در گناه نابخشودنی پانزده سال پیش او تنها نقش حامی را ایفا نکرده بود؟ کنون چرا دنیز باید آن گناه سنگین را بر گردن او می‌آویخت؟ مگر او تا چه حد تحمل داشت؟ همان‌طور که حلقه‌ی اشک لعنتی‌ای که برای نخستین بار مقابل دیگران روی گونه‌اش می‌غلتد را پاک می‌کند با لحن مظلوم و بی‌گناهی که خودش هم از خودش سراغ ندارد می‌پرسد:
- گناه پونزده سال پیش هم گردن من افتاد؟! فکر کردم فقط کاترین تو گذشته گیر افتاده ولی تو از اون بدتری!
با این پاسخ‌اش دنیز با تلخی بی‌سابقه‌ای پوزخند زهرآگینی می‌زند. از چه زمانی تا این حد بی‌رحم و قصی‌القلب شده بود؟ البته می‌تواند بگوید از هنگامی که تن آلیس از او جدا شده و زیر خاک رفته بود دیگر قلبی ندارد که از سنگ پدید آمده باشد. همان‌طور که سیگار را نصف نیمه در سطل آشغال سرمه‌ای زیر میز کار قهوه‌ای رنگ می‌اندازد با خنده‌ی عصبی‌ای و صدای بلندی پاسخ می‌دهد:
- می‌خوای فرشته‌ی ماجرا باشی ولی نمی‌تونی می‌دونی چرا؟ شی*طان یه فرشتست ولی طرد شده‌. هنوز فرشتست ولی دیگه توی قلب کسی جایی نداره حالا هر چقدر هم که تلاش کنه. خودت و خانواده‌ لعنتی‌ات همیشه خواستین فرشته باشین ولی از جنس آتیش! برای همین نه فرشته شدین نه انسان شما شی*طان شدین چون سرشتتون از آتیش بود! این رو روزی فهمیدم که زندگی‌ام به خاطر اون زنیکه عو*ضی نابود...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
کاریکلماتوریست‌
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,670
7,336
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
امروز دومین مسابقه در ساختمان برگزار می‌شود و کاترین و رابرت از هنگامی که پا به ساختمان گذاشته‌اند؛ حتی یک بار هم در چشمان عسلی یک‌دیگر نگاه نکردند. دعوا و بحث دیشب تاثیر زیادی در افکار کاترین گذاشته است؛ اما غرورش اجازه نمی‌دهد درخواست صحبتی از رابرت داشته باشد. غرور! همان چیزی که همیشه زندگی‌اش را نابود کرده بود. او معنی حقیقی غرور را درک می‌کند و هیچ‌گاه در مقابل خانواده‌اش مغرور نیست؛ پس رابرت حدس می‌زند که کاترین این روزها او را جزء خانواده‌اش نمی‌داند. حتی کنون که در اتاق کنترل پشت کامپیوتر نشسته است و شرایط نهایی مسابقه را ترتیب می‌دهد؛ نمی‌تواند به کاترین و نظرات‌اش اندیشه‌ای نکند. اغلب رابرت به نظرات، افکار و رفتارهای مردم در برابر خودش کوچک‌ترین اهمیتی نمی‌دهد؛ اما کاترین و سوفیا از مردم جدا هستند. نظرات، افکار و رفتارهای سوفیا به دلیل منطقی‌ بودن‌اش برایش اهمیت داشت؛ اما اهمیت دادن به کاترین تنها به خاطر ارزش بالایش بود. کاترین آن‌قدر برای رابرت ارزش داشت که زندگی آسوده‌ای که می‌توانست داشته باشد را رها کرده و همراه او شده بود. نمی‌دانست این بشر چرا تا این حد برایش ارزش دارد؛ اما می‌دانست کاترین انسان خاصی است. او اگر چیزی را می‌خواست واژه‌ی نمی‌شود را به سیاه‌چاله‌ی مغزش منتقل و این رابرت را مجذوب و شگفت‌زده می‌کرد؛ اما دقایقی بعد با لجبازی‌ و عجله‌هایش همه چیز را خر*اب می‌کرد. همان‌طور میان اندیشه‌هایش دست و پا می‌زند و در جهان خیال گام برمی‌دارد؛ تا این‌که با آوای بم دنیز به خود می‌آید:
- رابرت حالت خوبه؟ چرا دو ساعته زل زدی به مانیتور؟ تو کدوم دنیا زندگی می‌کنی؟ باغ گیلاس و آلبالو؟
نگاه‌ عسلی‌اش را به عقب بازمی‌گرداند و دنیز دست گچ‌گرفته را با آن نیش باز همیشگی‌اش نظاره می‌کند. نفس عمیقی می‌کشد و سکوت را مقدم می‌داند. آخر به دنیز چه بگوید؟ اعضای این خانواده یکی از یکی غیرمنطقی‌تر هستند. با این حال دنیز برای تسلیم شدن آفریده نشده است. خودش را روی صندلی چرخ‌دار و مشکی رنگ کنار رابرت می‌اندازد و همان‌طور که تارهایی از گیسوان طلایی‌اش مقابل چشمان سبز پرفروغ و نیش بازش ریخته است؛ لبخندزنان و خونسرد سراغ اصل مطلب می‌رود:
- شنیدم دیشب با خواهرم دعوا کردی! بهش گفتی که به عشق تو و اون دختره‌ی عقب‌مونده حسودی می‌کنه؟! کی از این دل و جرئت‌ها پیدا کردی؟!
چه کلاغ‌هایی هم هنگام مکالمه‌ی او و کاترین انتظار می‌کشیدند! یعنی کاترین تا این حد بچه بود که از او نزد برادرش شکایت می‌کرد؟‌! مثلاً پدرخوانده‌ی این مملکت بود! ترجیح می‌دهد به این اندیشه کند که اپراتورهایی که تماس را کنترل می‌کردند نقش کلاغ را ایفا کرده‌اند. همان‌طور که لبخندی روی ل*ب‌های کبودش جا خوش کرده است با خونسردی و نگاهی که بی‌صدا می‌خندد پاسخ می‌دهد:
- از همون روزی که همه‌ی زندگی‌ام رو به خاطرش ول کردم! از همون روزی که به خاطرش از همه‌‌چیز گذشتم! تو از کی توی بحث‌های من و خواهرت دخالت می‌کنی؟! سر پیازی، ته پیازی؟
این را می‌گوید و خنده‌ی هیستریک دنیز بلند می‌شود. از چه زمانی اتفاقاتی که برای خواهر عزیزدردانه‌اش می‌افتاد به او ربطی نداشت؟ همان‌طور که دستی میان گیسوان طلایی‌اش می‌کشد با بذله‌گویی و حاضرجوابی همیشگی‌اش که چاشنی شوخ‌طبعی معروف‌اش هم در آن جا خوش کرده است پاسخ می‌دهد:
- من وسط پیازم! از همون روزی که آلیس، عزیزدلم، تمام زندگی‌ام به خاطر لجبازی‌های تو رفت! برای همیشه! نمی‌خوام همین بلا سر خواهرم هم بیاد!
با این حرف او ابروی طلایی‌اش بالا می‌پرد و اخم غلیظی روی چهره‌ی عصبی‌اش می‌نشیند. منظورش چه بود؟ پیش خودش فکر می‌کرد که او به کاترین آسیبی می‌زند؟ در اندیشه‌هایش می‌گذشت که تمام جریان قتل آلیس تقصیر اوست؟ پس بدرفتاری‌های آن‌ها با او چه می‌شد؟ خانواده‌ای که همیشه حمایت‌شان کرده بود؛ اما به جز کلارا هیچ کدام او را جزء خود نمی‌دانستند. شاید می‌توانست بگوید کاترین هم تا قبل از آن شب لعنتی که نوچه‌ی آن عو*ضی را کشته و به دفترش آمده بود؛ او را جزء خانواده‌اش می‌دانست؛ اما کنون پشیزی برایش ارزش قائل نبود. شاید او هم در این مدت کمی بداخلاقی کرده بود؛ اما آن‌ها چگونه از باقی چیزها می‌گذشتند؟ چشم‌هایشان دچار نابینایی شده است؟ نمی‌توانند ببینند رابرتی که هر دقیقه از قلب سرد و بی‌رحم‌اش سخن می‌گویند به خاطرشان از تمام زندگی‌اش گذشته است؟ نمی‌توانند ازخودگذشتگی‌اش را ببینند؟ تقصیر رابرت چه بود که نمی‌توانست احساسات و علاقه‌ی خود را با کلمات‌ محبت‌آمیز و آغو*ش‌های گرم ابراز کند؟ او تنها می‌توانست به خاطر افرادی که دوستشان دارد از خودش بگذرد و این حق‌اش بود که آن‌ها ابراز محبت‌های خاص او را نبینند؟ به نظر دنیز اگر او می‌دانست آلیس قرار است بمیرد دست روی دست می‌گذاشت. این‌ها را در ذهن‌اش مرور می‌کند و حلقه‌ی اشک روی تیله‌های عسلی‌اش می‌نشیند‌ دستش را از روی کامپیوتر برمی‌دارد و با نفسی عمیق و نگاه‌ اشک‌آلودش می‌پرسد:
- هنوز اون قضیه رو فراموش نکردی دنیز؟
دنیز با این سخن‌اش نیشخندی می‌زند و دست سالم‌اش را به سوی جیب شلوارش دراز می‌کند تا پاکت سیگارش را بیرون بکشد‌. همان‌طور که درحال روشن کردن سیگار با فندک طلایی رنگ‌اش است به سقف طوسی رنگ بالای سرش نگاه می‌کند و با طعنه‌ای بغض‌آلود می‌گوید:
- کدوم گناهت رو ببخشم رابرت؟! الان یا پونزده سال پیش؟!
با این سخن دنیز رنگ از رخسارش می‌پرد. تا به حال هر گناهی که می‌خواستند را بر گردن او آویخته بودند؛ اما مگر در گناه نابخشودنی پانزده سال پیش او تنها نقش حامی را ایفا نکرده بود؟ کنون چرا دنیز باید آن گناه سنگین را بر گردن او می‌آویخت؟ مگر او تا چه حد تحمل داشت؟ همان‌طور که حلقه‌ی اشک لعنتی‌ای که برای نخستین بار مقابل دیگران روی گونه‌اش می‌غلتد را پاک می‌کند با لحن مظلوم و بی‌گناهی که خودش هم از خودش سراغ ندارد می‌پرسد:
- گناه پونزده سال پیش هم گردن من افتاد؟! فکر کردم فقط کاترین تو گذشته گیر افتاده ولی تو از اون بدتر
ی!
با این پاسخ‌اش دنیز با تلخی بی‌سابقه‌ای پوزخند زهرآگینی می‌زند. از چه زمانی تا این حد بی‌رحم و قصی‌القلب شده بود؟ البته می‌تواند بگوید از هنگامی که تن آلیس از او جدا شده و زیر خاک رفته بود دیگر قلبی ندارد که از سنگ پدید آمده باشد. همان‌طور که سیگار را نصف نیمه در سطل آشغال سرمه‌ای زیر میز کار قهوه‌ای رنگ می‌اندازد با خنده‌ی عصبی‌ای و صدای بلندی پاسخ می‌دهد:
- می‌خوای فرشته‌ی ماجرا باشی ولی نمی‌تونی می‌دونی چرا؟ شی*طان یه فرشتست ولی طرد شده‌. هنوز فرشتست ولی دیگه توی قلب کسی جایی نداره حالا هر چقدر هم که تلاش کنه. خودت و خانواده‌ لعنتی‌ات همیشه خواستین فرشته باشین ولی از جنس آتیش! برای همین نه فرشته شدین نه انسان شما شی*طان شدین چون سرشتتون از آتیش بود! این رو روزی فهمیدم که زندگی‌ام به خاطر اون زنیکه عو*ضی نابود...
 
آخرین ویرایش:
سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
کاریکلماتوریست‌
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,670
7,336
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
با شنیدن سه واژه‌ی آخر دلش می‌خواهد برخیزد و با یک مشت دندان‌های خرگوشی دنیز را در دهان‌اش بریزد طوری که خون مانند فواره از آن به این سو و آن سو بپاشد؛ اما با شنیدن صدایی که مسبب تمام این آشوب‌ها است روی صندلی میخ‌کوب می‌شود:
- دنیز! برو بیرون!
با شنیدن صدا دنیز به عقب بازمی‌گردد و با نظاره‌ی چهره‌ی کاترین اسلحه به دست سر جایش خشک می‌شود. مگر خودش نگفته بود که رابرت را سر عقل بیاورد؟ کنون اسلحه به سوی او نشانه می‌گیرد و دستور خارج شدن‌اش از اتاق را صادر می‌کند؟ پوزخندی می‌زند؛ به سوی در ورودی اتاق می‌رود و با گام‌هایی تند و عصبی از اتاق خارج می‌شود. با بیرون رفتن دنیز کاترین نفس عمیقی می‌کشد و اسلحه‌ی مشکی رنگ‌اش را در جیب دامن چرم مشکی رنگ‌اش می‌اندازد. رابرت با عسلی‌هایش سرتاپای او را از نظر می‌گذراند و با پوزخندی زهرآگین می‌پرسد:
- حالت خوبه کاترین؟! خودت می‌ری از من پیش دنیز شکایت می‌کنی بعد با تهدید می‌گی بیرون بره؟! مطمئنی حالت خوبه؟!
با سخنان رابرت پوزخندی می‌زند؛ دست‌اش را در جیب دامن می‌کند و اسلحه را بیرون می‌آورد. همان‌طور که بیخیال و با خنده‌های بیمارگونه آن را در هوا می‌چرخاند؛ در طوسی رنگ اتاق کنترل را می‌بندد و با کفش‌های پاشنه بلند مشکی‌ای که او را هم‌قامت رابرت کرده است؛ مقابل‌اش می‌ایستد. درحالی که اسلحه را از یک دست‌اش به دست دیگری می‌دهد؛ لبخند تلخی می‌زند و پاسخ می‌دهد:
- آره من گفتم، حقت هم بود! ولی اون حق نداشت به اون زن بی‌گناه ناسزا بگه!
با این سخن کاترین ابروی طلایی رابرت بالا می‌رود؛ چشمان عسلی‌اش از شدت خشم برق می‌زندد و پوزخندی عصبی کنج ل*ب‌هایش جان می‌گیرد. کنون کاترین به این اندیشه می‌کرد که به آن زن توهینی نشود؟ این موضوع برای رابرت از اهمیت بالایی برخوردار است؛ اما چه دلیلی دارد که کاترین تا این حد حساسیت به خرج دهد؟ نگاهی به صورت اخم‌آلود کاترین می‌اندازد و با لبخندی تلخ پاسخ می‌دهد:
- از کی اون زن بیچاره شده مریم مقدس تو؟! چه دلیلی داره به خاطر دفاع ازش برادرت رو با اسلحه تهدید کنی؟!
این را می‌گوید و کاترین به سخنان ناشیانه‌اش لبخندی سرخ تحویل می‌دهد. آه که این بشر تا چه حد خوش‌خیال و خودشیفته است! واقعاً پیش خودش اندیشه می‌کند که کاترین به خاطر او و یا آن زن مقابل برادرش ایستاده است؟! اندیشه‌هایش با تصوری که از کاترین در ذهن اطرافیان‌اش شکل گرفته است؛ حتی اندکی هم‌خوانی ندارد. مگر رابرت همانی نیست که او را بیشتر از همه می‌شناسد؟ پس چگونه همچین سخنان کودکانه‌ای بر زبان می‌آورد؟! نگاهی در چشمان عسلی و براق رابرت می‌اندازد و با نفس عمیقی پاسخ می‌دهد:
- اون زن بیچاره برای من مریم مقدسه چون به زندگی‌ام آسیبی نزده! به خاطر اون تهدید با اسلحه هم جو نگیرتت تنها دلیلش این بود که نمی‌خوام توی ماموریتی که دیروز جناب‌عالی به خاطرش چه چیزهایی که به من نمی‌گفتی کینه وسط بیاد!
با حرف‌هایش قهقهه‌ای به ل*ب‌های رابرت می‌آید که صورت اخم‌آلودش را گیج‌تر می‌کند. چرا می‌خواهد تا این حد خود را مظلوم نشان دهد؟ اگر از کینه و بحث و دعوا بدش می‌آمد؛ اصلاً چرا جریان دیشب را برای برادرش تعریف کرده است؟ چگونه این حجم از دورویی در این بشر پدید آمده است؟ نگاهی به صورت گیج او می‌اندازد و با خنده‌ای عصبی می‌گوید:
- اگه تو از کینه و دعوا بدت می‌اومد الان هیچ کدوم از ما این‌جا نبودیم! الان هم سر اون مسابقه لعنتی بریم. فقط زودتر تموم بشه!
این را می‌گوید؛ از اتاق بیرون می‌رود و به سوی خوابگاه حرکت می‌کند. کاترین نیز پس از کشیدن نفس عمیقی، همانند همیشه دنبال‌اش راه می‌افتد‌. رابرت پس از رسیدن به در فلزی و بزرگ خوابگاه آن را باز می‌کند و داخل می‌آید. نگاهی به تمام گروه‌ها می‌اندازد؛ اما به عبارت بهتر تنها کارولین را از نظر می‌گذراند. گونه‌های صورت سفید رنگ‌اش گلگون شده‌اند و رابرت برای لحظه‌ای احساس می‌کند او اضطراب عجیبی دارد. با دیدن فروغی در زمردهایش که نشان از اضطراب می‌دهد؛ لحظه‌ای این اندیشه از ذهن‌اش می‌گذرد که نکند این دختر واقعاً جاسوس و کاترین چندان بیهوده نگفته است؛ اما با کشیدن نفس عمیقی این اندیشه‌ی تلخ را از ذهن‌اش حذف می‌کند. درحالی که کاترین، کلارا و دنیز گوشه‌ای از سالن نشسته‌اند و منتظر او هستند پشت میکروفون می‌رود و با گلو صاف کردنی سخنرانی‌اش را آغاز می‌کند:
- خب زیاد حوصله مقدمه‌ چینی ندارم از قبل هم با قوانین آشنا هستین. مسابقه‌ای که این بار دارین مربوط به رانندگیه و نه با بنز! شما توی ماموریت هر لحظه ممکنه دستگیر بشین پس باید بلد باشین چطور با هر ماشین از تعقیب پلیس و یا حتی رقیب‌ها دور بشین.
این‌ها را می‌گوید؛ دستی میان گیسوان طلایی‌اش می‌کشد و آن‌ها را به سوی سالن جدید مسابقه دعوت می‌کند. کارولین که در حال و هوا و هپروت خودش دست‌ و‌ پا می‌زند چند لحظه‌ای همان‌طور سر جایش ایستاده است تا این‌که با کشیده شدن دست‌اش توسط آنا از جا بلند می‌شود. نگاهی به چشمان آبی او می‌اندازد و لبخندی روی ل*ب‌های سرخ‌اش جا خوش می‌کند. کارولین ذاتاً انسان سردی است و با هیچ‌کس جور نمی‌شود؛ اما حس عجیبی به آنا دارد. احساس می‌کند او بیش از این‌که کمک بخواهد همانند یک خواهر بزرگ‌تر کنارش است؛ اما این کمی هم او را به آنا مشکوک می‌کند. اگر خودش تا این حد ماهر است که از کارولین هم محافظت کند پس چرا به بهانه‌ی فاش شدن جاسوسی‌اش از او درخواست کمک کرده است؟ یعنی این یک بهانه برای ریختن یک طرح دوستی با اوست؟ چرا باید بخواهد با رقیب اصلی‌اش طرح دوستی بریزد؟ سوالات یکی پس از دیگری در ذهن‌اش جولان می‌دهند؛ طوری که نمی‌فهمد چه زمانی به سالن مسابقه رسیده است. سالن برخلاف سالن قبلی سر باز است. تقریباً شبیه زمین‌های مسابقه با ماشین عادی است؛ البته اگر موانع مرگباری که در برخی از قسمت‌های زمین هستند را فاکتور بگیرد. نگاهی به پیرامون خود و ماشین‌های مشکی رنگ مسابقه‌ می‌اندازد و قبل از این‌که سوالی در ذهن‌اش پدید بیاید رابرت توضیحات‌اش را آغاز می‌کند:
- شما به صورت دو نفر دو نفر با هم‌تیمی‌تون سوار یکی از ماشین‌ها می‌شین و این مسیر رو یک دور کامل طی می‌کنین. افرادی که با موانع حذف می‌شن که هیچی اما فقط چهل نفر اولی که زودتر به خط پایان برسن جزء افراد برگزیده می‌مونن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا