سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
کاریکلماتوریست
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـردبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقامدار آزمایشی
برترین مقامدار سال
- Apr
- 1,670
- 7,336
- 148
- 14
- وضعیت پروفایل
- نمیتونی من رو نبینی
با این سخناش اسامی را دو نفر دو نفر تقسیم میکند و چون گروه آنها دونفره است؛ او یقیناً با آنا در یک گروه قرار میگیرد. از اینکه در این مسابقه با او رقابتی ندارند؛ نفس آسودهای میکشد. همانند همیشه لبخندی شوم روی ل*بهای سرخ آنا جا خوش کرده است و کارولین نمیداند که او چرا همیشه لبخند میزند. مدت کمی است که او را میشناسد؛ اما یک چیز را به خوبی فهمیده است. آنا انسانی مرموز و آبزیرکاه است که در مقابل هیچ شکنجه و جاسوسی نم پس نمیدهد. علاوه بر این در عملیات مافیایی از مهارت ویژهای برخوردار است و این هنوز فکرش را درگیر میکند که آدم ماهری همانند او چرا باید از کارولین بیتجربه و بیست ساله درخواست کمک داشته باشد؟ تازه اگر تردیدهایی که به آنا دارد و مسبب آزار ذهنیاش است را فاکتور بگیرد؛ هرگز نمیتواند نگاههای سنگین آن رابرتنام را که ظاهراً یکی از مدیرهای این پروژه است را نادیده بگیرد. گاهی اوقات احساس میکند او از هنگامی که به خوابگاه پا میگذارد تا پایان جلسه آموزش یا مسابقه، او را زیر نظر دارد. البته که او یک جاسوس است و طرح دوستی ریختن با یک مدیر پروژه میتواند عالی باشد؛ اما میتواند بگوید کمی از او بدش میآید. علیرغم آشنایی کمی که با آن مرد داشت؛ احساس میکرد انسان سرد، مغرور و خودشیفتهای است و او از انسانی با این ترکیبها گریزان بود. حتی نمیتوانست یک دقیقه هم یک آدم مغرور و خودشیفته را که از قضا سرد هم برخورد میکند؛ در کنار خود تحمل کند. چه برسد به آنکه از اول تا آخر جلسه نگاههای خیرهاش را نادیده بگیرد. همانطور که در افکار عجیب و غریب خود دست و پا میزند؛ با صدای گرم آنا به خود میآید:
- هی بیا این کلاه رو بگیر! سبزه همرنگ چشمهات! من هم آبی برداشتم.
با شنیدن سخن کودکانهی آنا لبخندی میزند و با تشکری زیرلبی کلاه سبز رنگ را از دستان گرماش میگیرد. سپس هر دو به سوی ماشین مسابقهای مشکی رنگی میروند و کارولین روی صندلی راننده و آنا روی صندلی راهنما مینشینند. پس از چند دقیقه انتظار سرانجام کلارا سوت آغاز مسابقه را میزند و پرچم سفید رنگی را به پایین دامن کرماش تکان میدهد. کارولین بالافاصله پس از شنیدن سوت پایش را روی پدال گاز میفشارد و با سرعتی چون نور حرکت میکند. آنا همانطور که سرش را در نقشه کرده است با پریدن ابروی طلایی هیجانزده و پرهراس ل*ب میزند:
- یهخرده جلوتر یه ماشین خردکن آهنی اتوماتیکه. یعنی اگه سرعت و زمانبندیمون مناسب نباشه نابودیم و باید خردشدمون رو تحویل قبرستون بدن!
با این سخناش رنگ از رخسار کارولین میپرد و سرفههای عصبی در سینهاش جا خوش میکند. ماشین خردکن؟ مگر در تعقیب و گریزی که احتمالاً در یک صحرای بی آب و علف اتفاق میافتد؛ ماشین خردکن وجود دارد؟ پس از اینکه کمی حالش جا میآید میان سرفههایش هیجانزده ل*ب میزند:
- چی؟!
این را میگوید و بالافاصله آن دستگاه لعنتی که هر پنج ثانیه یک بار باز و بسته میشود مقابل چشمان زمردیناش پدید میآید. اصلاً آنها که با این زمین مسابقهی مرگبار میخواستند خرد و خاکشیر شوند؛ با چه اندیشهی دور از عقلی کلاه ایمنی بر سر گذاشتند؟! همانطور که دانههایی عرق یک به یک از پیشانی برآمدهاش سرازیر میشوند با پوزخندی کمربند ایمنیاش را باز میکند و با آوایی حیرتآمیز آنای اخمآلود مواجه میشود:
- چرا کمربندت رو باز کردی؟!
با این سخن او قهقههاش در زمین مسابقه طنینانداز میشود. آخر دیگر چه نیازی به این ماسماسک مسخره داشت؟ هنگامی که قرار است با یک دستگاه مرگبار به خاکشیر بدل شود؛ چه اهمیتی دارد که کمربند داشته باشد یا نه؟! همانطور که در مقابل نگاه آبی و گیج آنا قهقهه میزند؛ دلیل نسبتاً منطقیاش را بیان میکند:
- وقتی قراره تبدیل به خاکشیر شیم کمربند ایمنی ببندم؟!
این را میگوید؛ اما آنا چو یک مادر دلسوز نچنچی میکند و کمبرندش را مجدداً میبندد. با این کارش کارولین به این نتیجه میرسد که در اصل او راهنمای رانندگی نیست؛ بلکه راهنمای زندگی یا به عبارت بهتر یک فرشتهی نجات است. هر چه بیشتر به آن دستگاه لعنتی نزدیک میشوند؛ سرعت ماشینها کمتر و اضطراب رانندگان و راهنماها بیشتر میشود. آنا اما هیچ اضطرابی ندارد. انگار نه انگار که امکان دارد مانند یک گوشت در یک دستگاه لعنتی و غولپیکر چرخ شود. پس از مدتی نفس عمیقی میکشد و با گرفتن یکی از دستان یخزده کارولین، نصیحتهای مادرانهاش را آغاز میکند:
- ببین الان مهم زمانبندیه. اون دستگاه لعنتی به اندازهی کافی وقت باز و بسته شدن بهت میده و تو فقط باید بدونی کی پات رو روی پدال گاز فشار بدی. هر وقت گفتم حرکت پات رو با همهی قدرت بدنت روی پدال گاز بذار.
با این سخن آنا نگاهی زمردین و مضطرباش را به او میدوزد. هر گاه به او اعتماد کرده جز نفع نصیباش نشده است؛ اما با این حال نمیتواند استرس نداشته باشد. تقریباً فاصلهی پنج متریای با دستگاه غولپیکر دارد که میان عرقهایش صدای محو آنا را میشنود:
- حرکت!
با شنیدن صدا بدون کوچکترین مکثی کتانی مشکی رنگاش را روی پدال گاز میگذارد و با سرعت نور از بین تیغههای غولپیکر دستگاه که دقیقا یک ثانیه پس از گذرش بسته میشوند رد میشود. پس از گذرش از دستگاه غولپیکر ناباور نگاه مضطرباش را به عقب میدوزد و با حیرت فریاد پیروزی سر میدهد. سپس همانطور که با یک دست آزادش مشت پیروزی را بر مشت آنای لبخند بر ل*ب میکوبد صدها متر از دستگاه دور میشود. سپس به سوی آنا رخ برمیگرداند و با اضطراب شدیدی میپرسد:
- مانع بعدی چیه؟
آنا چشمان آسمانیاش را روی نقشه ریز میکند و با گیجی پاسخ کارولین را میدهد:
- خوشبختانه دیگه مانع اینجوری در کار نیست؛ اما پیچهای مسیر هم در نوع خودشون مرگبارن و برای جلوگیری از خطر تصادف باید حواست رو جمع کنی! هر جا هم پیچ بود من بهت میگم.
با اینکه آنا از واژهی مرگبار استفاده کرده است؛ اما کارولین حداقل برای اینکه دستگاه مرگبار و عجیبالخلقهی دیگری در مسیرشان نیست؛ نفس آسودهای میکشد.
- هی بیا این کلاه رو بگیر! سبزه همرنگ چشمهات! من هم آبی برداشتم.
با شنیدن سخن کودکانهی آنا لبخندی میزند و با تشکری زیرلبی کلاه سبز رنگ را از دستان گرماش میگیرد. سپس هر دو به سوی ماشین مسابقهای مشکی رنگی میروند و کارولین روی صندلی راننده و آنا روی صندلی راهنما مینشینند. پس از چند دقیقه انتظار سرانجام کلارا سوت آغاز مسابقه را میزند و پرچم سفید رنگی را به پایین دامن کرماش تکان میدهد. کارولین بالافاصله پس از شنیدن سوت پایش را روی پدال گاز میفشارد و با سرعتی چون نور حرکت میکند. آنا همانطور که سرش را در نقشه کرده است با پریدن ابروی طلایی هیجانزده و پرهراس ل*ب میزند:
- یهخرده جلوتر یه ماشین خردکن آهنی اتوماتیکه. یعنی اگه سرعت و زمانبندیمون مناسب نباشه نابودیم و باید خردشدمون رو تحویل قبرستون بدن!
با این سخناش رنگ از رخسار کارولین میپرد و سرفههای عصبی در سینهاش جا خوش میکند. ماشین خردکن؟ مگر در تعقیب و گریزی که احتمالاً در یک صحرای بی آب و علف اتفاق میافتد؛ ماشین خردکن وجود دارد؟ پس از اینکه کمی حالش جا میآید میان سرفههایش هیجانزده ل*ب میزند:
- چی؟!
این را میگوید و بالافاصله آن دستگاه لعنتی که هر پنج ثانیه یک بار باز و بسته میشود مقابل چشمان زمردیناش پدید میآید. اصلاً آنها که با این زمین مسابقهی مرگبار میخواستند خرد و خاکشیر شوند؛ با چه اندیشهی دور از عقلی کلاه ایمنی بر سر گذاشتند؟! همانطور که دانههایی عرق یک به یک از پیشانی برآمدهاش سرازیر میشوند با پوزخندی کمربند ایمنیاش را باز میکند و با آوایی حیرتآمیز آنای اخمآلود مواجه میشود:
- چرا کمربندت رو باز کردی؟!
با این سخن او قهقههاش در زمین مسابقه طنینانداز میشود. آخر دیگر چه نیازی به این ماسماسک مسخره داشت؟ هنگامی که قرار است با یک دستگاه مرگبار به خاکشیر بدل شود؛ چه اهمیتی دارد که کمربند داشته باشد یا نه؟! همانطور که در مقابل نگاه آبی و گیج آنا قهقهه میزند؛ دلیل نسبتاً منطقیاش را بیان میکند:
- وقتی قراره تبدیل به خاکشیر شیم کمربند ایمنی ببندم؟!
این را میگوید؛ اما آنا چو یک مادر دلسوز نچنچی میکند و کمبرندش را مجدداً میبندد. با این کارش کارولین به این نتیجه میرسد که در اصل او راهنمای رانندگی نیست؛ بلکه راهنمای زندگی یا به عبارت بهتر یک فرشتهی نجات است. هر چه بیشتر به آن دستگاه لعنتی نزدیک میشوند؛ سرعت ماشینها کمتر و اضطراب رانندگان و راهنماها بیشتر میشود. آنا اما هیچ اضطرابی ندارد. انگار نه انگار که امکان دارد مانند یک گوشت در یک دستگاه لعنتی و غولپیکر چرخ شود. پس از مدتی نفس عمیقی میکشد و با گرفتن یکی از دستان یخزده کارولین، نصیحتهای مادرانهاش را آغاز میکند:
- ببین الان مهم زمانبندیه. اون دستگاه لعنتی به اندازهی کافی وقت باز و بسته شدن بهت میده و تو فقط باید بدونی کی پات رو روی پدال گاز فشار بدی. هر وقت گفتم حرکت پات رو با همهی قدرت بدنت روی پدال گاز بذار.
با این سخن آنا نگاهی زمردین و مضطرباش را به او میدوزد. هر گاه به او اعتماد کرده جز نفع نصیباش نشده است؛ اما با این حال نمیتواند استرس نداشته باشد. تقریباً فاصلهی پنج متریای با دستگاه غولپیکر دارد که میان عرقهایش صدای محو آنا را میشنود:
- حرکت!
با شنیدن صدا بدون کوچکترین مکثی کتانی مشکی رنگاش را روی پدال گاز میگذارد و با سرعت نور از بین تیغههای غولپیکر دستگاه که دقیقا یک ثانیه پس از گذرش بسته میشوند رد میشود. پس از گذرش از دستگاه غولپیکر ناباور نگاه مضطرباش را به عقب میدوزد و با حیرت فریاد پیروزی سر میدهد. سپس همانطور که با یک دست آزادش مشت پیروزی را بر مشت آنای لبخند بر ل*ب میکوبد صدها متر از دستگاه دور میشود. سپس به سوی آنا رخ برمیگرداند و با اضطراب شدیدی میپرسد:
- مانع بعدی چیه؟
آنا چشمان آسمانیاش را روی نقشه ریز میکند و با گیجی پاسخ کارولین را میدهد:
- خوشبختانه دیگه مانع اینجوری در کار نیست؛ اما پیچهای مسیر هم در نوع خودشون مرگبارن و برای جلوگیری از خطر تصادف باید حواست رو جمع کنی! هر جا هم پیچ بود من بهت میگم.
با اینکه آنا از واژهی مرگبار استفاده کرده است؛ اما کارولین حداقل برای اینکه دستگاه مرگبار و عجیبالخلقهی دیگری در مسیرشان نیست؛ نفس آسودهای میکشد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: