تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

در حال بررسی رمان هفت‌تیری به نام قلم | آیناز

سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
کاریکلماتوریست‌
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,670
7,336
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
با این سخن‌اش اسامی را دو نفر دو نفر تقسیم می‌کند و چون گروه آن‌ها دونفره است؛ او یقیناً با آنا در یک گروه قرار می‌گیرد. از این‌که در این مسابقه با او رقابتی ندارند؛ نفس آسوده‌ای می‌کشد. همانند همیشه لبخندی شوم روی ل*ب‌های سرخ آنا جا خوش کرده است و کارولین نمی‌داند که او چرا همیشه لبخند می‌زند. مدت کمی است که او را می‌شناسد؛ اما یک چیز را به خوبی فهمیده است. آنا انسانی مرموز و آب‌زیر‌کاه است که در مقابل هیچ شکنجه و جاسوسی نم پس نمی‌دهد. علاوه بر این در عملیات مافیایی از مهارت ویژه‌ای برخوردار است و این هنوز فکرش را درگیر می‌کند که آدم ماهری همانند او چرا باید از کارولین بی‌تجربه و بیست ساله درخواست کمک داشته باشد؟ تازه اگر تردیدهایی که به آنا دارد و مسبب آزار ذهنی‌اش است را فاکتور بگیرد؛ هرگز نمی‌تواند نگاه‌های سنگین آن رابرت‌نام را که ظاهراً یکی از مدیرهای این پروژه است را نادیده بگیرد. گاهی اوقات احساس می‌کند او از هنگامی که به خوابگاه پا می‌گذارد تا پایان جلسه آموزش یا مسابقه، او را زیر نظر دارد. البته که او یک جاسوس است و طرح دوستی ریختن با یک مدیر پروژه می‌تواند عالی باشد؛ اما می‌تواند بگوید کمی از او بدش می‌آید. علی‌رغم آشنایی کمی که با آن مرد داشت؛ احساس می‌کرد انسان سرد، مغرور و خودشیفته‌ای است و او از انسانی با این ترکیب‌ها گریزان بود. حتی نمی‌توانست یک دقیقه هم یک آدم مغرور و خودشیفته را که از قضا سرد هم برخورد می‌کند؛ در کنار خود تحمل کند. چه برسد به آن‌که از اول تا آخر جلسه نگاه‌های خیره‌اش را نادیده بگیرد. همان‌طور که در افکار عجیب و غریب خود دست و پا می‌زند؛ با صدای گرم آنا به خود می‌آید:
- هی بیا این کلاه رو بگیر! سبزه هم‌رنگ چشم‌هات! من هم آبی برداشتم.
با شنیدن سخن کودکانه‌ی آنا لبخندی می‌زند و با تشکری زیرلبی کلاه سبز رنگ را از دستان گرم‌اش می‌گیرد. سپس هر دو به سوی ماشین مسابقه‌ای مشکی رنگی می‌روند و کارولین روی صندلی راننده و آنا روی صندلی راهنما می‌نشینند. پس از چند دقیقه انتظار سرانجام کلارا سوت آغاز مسابقه را می‌زند و پرچم سفید رنگی را به پایین دامن کرم‌اش تکان می‌دهد. کارولین بالافاصله پس از شنیدن سوت پایش را روی پدال گاز می‌فشارد و با سرعتی چون نور حرکت می‌کند. آنا همان‌طور که سرش را در نقشه کرده است با پریدن ابروی طلایی هیجان‌زده و پرهراس ل*ب می‌زند:
- یه‌خرده جلوتر یه ماشین خردکن آهنی اتوماتیکه. یعنی اگه سرعت و زمان‌بندی‌مون مناسب نباشه نابودیم و باید خردشدمون رو تحویل قبرستون بدن!
با این سخن‌اش رنگ از رخسار کارولین می‌پرد و سرفه‌های عصبی در سینه‌اش جا خوش می‌کند. ماشین خردکن؟ مگر در تعقیب و گریزی که احتمالاً در یک صحرای بی آب و علف اتفاق می‌افتد؛ ماشین خردکن وجود دارد؟ پس از این‌که کمی حالش جا می‌آید میان سرفه‌هایش هیجان‌زده ل*ب می‌زند:
- چی؟!
این را می‌‌گوید و بالافاصله آن دستگاه لعنتی که هر پنج ثانیه یک بار باز و بسته می‌شود مقابل چشمان‌ زمردین‌اش پدید می‌آید. اصلاً آن‌ها که با این زمین مسابقه‌ی مرگبار می‌خواستند خرد و خاکشیر شوند؛ با چه اندیشه‌ی دور از عقلی کلاه ایمنی بر سر گذاشتند؟! همان‌طور که دانه‌هایی عرق یک به یک از پیشانی برآمده‌اش سرازیر می‌شوند با پوزخندی کمربند ایمنی‌اش را باز می‌کند و با آوایی حیرت‌آمیز آنای اخم‌آلود مواجه می‌شود:
- چرا کمربندت رو باز کردی؟!
با این سخن او قهقهه‌اش در زمین مسابقه طنین‌انداز می‌شود. آخر دیگر چه نیازی به این ماسماسک مسخره داشت؟ هنگامی که قرار است با یک دستگاه مرگبار به خاکشیر بدل شود؛ چه اهمیتی دارد‌ که کمربند داشته باشد یا نه؟! همان‌طور که در مقابل نگاه آبی و گیج آنا قهقهه‌ می‌زند؛ دلیل نسبتاً منطقی‌اش را بیان می‌کند:
- وقتی قراره تبدیل به خاکشیر شیم کمربند ایمنی ببندم؟!
این را می‌گوید؛ اما آنا چو یک مادر دلسوز نچ‌نچی می‌کند و کمبرندش را مجدداً می‌بندد. با این کارش کارولین به این نتیجه می‌رسد که در اصل او راهنمای رانندگی نیست؛ بلکه راهنمای زندگی یا به عبارت بهتر یک فرشته‌ی نجات است. هر چه بیشتر به آن دستگاه لعنتی نزدیک می‌شوند؛ سرعت ماشین‌ها کمتر و اضطراب رانندگان و راهنما‌ها بیشتر می‌شود. آنا اما هیچ اضطرابی ندارد. انگار نه انگار که امکان دارد مانند یک گوشت در یک دستگاه لعنتی و غول‌پیکر چرخ شود. پس از مدتی نفس عمیقی می‌کشد و با گرفتن یکی از دستان یخ‌زده کارولین، نصیحت‌های مادرانه‌اش را آغاز می‌کند:
- ببین الان مهم زمان‌بندیه. اون دستگاه لعنتی به اندازه‌ی کافی وقت باز و بسته شدن بهت می‌ده و تو فقط باید بدونی کی پات رو روی پدال گاز فشار بدی. هر وقت گفتم حرکت پات رو با همه‌ی قدرت بدنت روی پدال گاز بذار.
با این سخن آنا نگاهی زمردین و مضطرب‌اش را به او می‌دوزد. هر گاه به او اعتماد کرده جز نفع نصیب‌اش نشده است؛ اما با این حال نمی‌تواند استرس نداشته باشد. تقریباً فاصله‌ی پنج متری‌ای با دستگاه غول‌پیکر دارد که میان عرق‌هایش صدای محو آنا را می‌شنود:
- حرکت!
با شنیدن صدا بدون کوچک‌ترین مکثی کتانی مشکی رنگ‌اش را روی پدال گاز می‌گذارد و با سرعت نور از بین تیغه‌های غول‌پیکر دستگاه که دقیقا یک ثانیه پس از گذرش بسته می‌شوند رد می‌شود. پس از گذرش از دستگاه غول‌پیکر ناباور نگاه مضطرب‌اش را به عقب می‌دوزد و با حیرت فریاد پیروزی سر می‌دهد. سپس همان‌طور که با یک دست آزادش مشت پیروزی را بر مشت آنای لبخند بر ل*ب می‌کوبد صدها متر از دستگاه دور می‌شود. سپس به سوی آنا رخ برمی‌گرداند و با اضطراب شدیدی می‌پرسد:
- مانع بعدی چیه؟
آنا چشمان آسمانی‌اش را روی نقشه‌ ریز می‌کند و با گیجی پاسخ کارولین را می‌دهد:
- خوشبختانه دیگه مانع این‌جوری در کار نیست؛ اما پیچ‌های مسیر هم در نوع خودشون مرگبارن و برای جلوگیری از خطر تصادف باید حواست رو جمع کنی! هر جا هم پیچ بود من بهت می‌گم.
با این‌که آنا از واژه‌ی مرگبار استفاده کرده است؛ اما کارولین حداقل برای این‌که دستگاه مرگبار و عجیب‌الخلقه‌ی دیگری در مسیرشان نیست؛ نفس آسوده‌ای می‌کشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
کاریکلماتوریست‌
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,670
7,336
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
سپس با کمک آنا از پیچ‌های مرگبار مقابل‌شان رد می‌شود و به جایی دور از موانع می‌رسد. صورت‌‌شان کاملاً خونی شده و این قطره‌های خون به بازیکنانی تعلق دارد که پس از خاکشیر شدن در آن دستگاه وحشتناک، روی صورت‌ آن‌ها پاشیده است. تنها دویست متر به خط پایان مانده است و کارولین به دلیل پیروزی‌شان، جیغ‌های گوش‌خراش می‌کشد. تا به حال دو مسابقه‌ی بسیار دشوار را پشت سر گذاشته‌اند؛ اما کارولین میان این مسابقات مرگبار، تنها نگران مسابقه‌ی خودش و آنا است که احتمالاً مسابقه‌ی نهایی باشد. حتی اگر قراری بین‌شان وجود نداشته باشد؛ آن‌قدر به او وابسته شده است که نمی‌تواند مرگ‌اش را به سادگی تحمل کند. سرانجام درحالی که جلیقه‌های محافظ‌شان از عرق خیس شده است؛ به عنوان پنجمین تیم، خط پایان را رد می‌کنند و نفس آسوده‌ای می‌کشند. درحالی که خستگی و درد در تمام بدن‌شان پیچیده است؛ گیج و سردرگم از ماشین مشکی رنگ پیاده می‌شوند و به سوی قفسه‌های آهنی زمین مسابقه می‌دوند. کلاه‌ها سبز و آبی‌شان را از سر درمی‌آورند و کنار کلاه‌های دیگر می‌چپانند. پس از تعویض لباس‌هایشان آنا دست سرد کارولین را می‌گیرد و لبخند بر ل*ب او را به سوی خوابگاه می‌برد. در آن سوی ساختمان عجیب، کاترین در دفتر کارش نشسته و خسته و بی‌حوصله سرش را روی را روی میز شیشه‌ای_چوبی گذاشته‌ است. درد، همانند طعم یک آدامس نعنایی در سرش می‌پیچد. سردردش طعم گس و سردی دارد. چند لحظه آرام می‌شود و همانند موج‌های مکزیکی، دوباره شدت می‌گیرد. سرانجام پلک‌هایش روی هم گرم می‌شود و به سرش آرامش گرمی می‌بخشد که با سروصدایی که از بیرون می‌آید قی چشم‌اش پودر می‌شود‌. نخست صدای داد و فریاد به گوش می‌رسد و کمی بعد شکستن شیشه. با شنیدن صدا با کلافگی سرش را از روی میز شیشه‌ای‌اش برمی‌دارد و به سوی در چوبی دفتر کارش می‌رود. با چرخاندن دستگیره طلایی در بیرون می‌دود و به سوی منشا سروصدا، که دفتر کار رابرت است می‌رود. در چوبی را نصف نیمه باز می‌کند؛ اما صدای بحث و جدل کلارا به دیوید به وضوح شنیده می‌شود:
- معلوم نیست از صبح تا شب کجایی! یه شب شده بیای خونه؟! یه شب شده شامت رو با من بخوری؟! رابرت به جهنم! به خواهر و برادرم چی بگم؟!
این را می‌گوید و کاترین خوب می‌داند خواهرش درباره‌ی چه صحبت می‌کند. احتمالاً مجدداً سر مهمانی‌هایی که دیوید در آن‌ها زندگی می‌کرد بحث‌شان شده و کلارا هم چاشنی‌های مخصوص دعوایش را به بحث اضافه کرده است.‌ کمی بعد دیوید با حالتی وحشیانه لیوان مشکی رنگی که کنار دست‌اش است را از روی میز قهوه‌ای به پایین سر می‌دهد و کلارا هین بلندی می‌کشد. سپس درحالی که دست‌اش را میان گیسوان قهوه‌ای‌اش می‌چرخاند فریاد می‌زند:
- آخه تو وقت مراقبت از بچه داری که بهونه بیخود میاری؟ از این ماموریت به اون ماموریت‌ایم بعد تو می‌گی بچه؟ زن خانه‌دار که نیستی!
کلارا با این سخن دیوید پوزخند می‌زند. اغلب پوزخندی روی ل*ب‌های سرخ‌اش نمی‌آید و این کاترین را نگران می‌کند؛ چون کنون می‌داند کلارا تا حد مرگ حالش بد است. درحالی که دستان یخ‌زده‌اش از شدت عصبی بودن می‌لرزند انگشت‌اش را مقابل دیوید می‌گیرد و با آوای لرزانی صحبت می‌کند:
- دیو... دیوید نمی‌تونی... نمی‌تونی من رو یه... یه شب تحمل کنی؟! نمی‌تونی یه شبانه روز رو با من بگذرونی؟! یه شام رو با من بخوری؟! این‌ها که دیگه بچه نیست، این‌ها حداقل توقعاتی هست که من باید از تو داشته باشم!
با سخنان مظلومانه کلارا، دل کاترین به درد می‌آید‌. تا جایی که یادش می‌آمد؛ دیوید کمتر شبی را با کلارا در خانه‌ ساحلی شام می‌خورد و اکثراً وقت‌اش را در مهمانی‌ها می‌گذراند. نصف شب که خسته و درمانده به خانه می‌آمد؛ بغض گلوی کلارا را چنگ می‌زد؛ اما هیچ چیز نمی‌گفت. مثلاً می‌خواست پای تصمیم اشتباه‌اش بایستد؛ اما کنون دیگر پاهایش خسته شده است. دیگر نمی‌تواند بایستد. پاهایش خرد شده است و شاید دیگر پایی ندارد که روی آن بایستد. پاهایش فلج شده‌اند و او کنون به یک ویلچر و ناجی نیاز دارد. به ناجی‌ای که یادآوری کند همه‌چیز تقصیر او نیست و به کمک نیاز دارد. همان‌طور فالگوش ایستاده است که ناگهان با آوای بم و خوش‌نوای رابرت از جا می‌پرد:
- فال‌گوش وایستادی! چیز جالبی می‌گن؟!
با این سخن رابرت پوزخندی روی لبش می‌آید. بله بسیار جالب است! آن‌قدر که او دلش می‌خواهد داخل اتاق برود و دندان‌های بر هم ریخته‌ و کج دیوید را در دهان‌اش بریزد. آن‌قدر جالب که دلش می‌خواهد او را تا می‌خورد کتک بزند. آن‌قدر که دلش می‌خواهد او را با یک نخ دندان دار بزند و نفس‌نفس‌هایش را بشنود. سرانجام از جا برمی‌خیزد؛ به سوی رابرت رخ برمی‌گرداند و با اشاره‌ای به در چوبی لبخند بر ل*ب می‌گوید:
- برو ببین!
این را می‌گوید و با قدم‌های عصبی از رابرت دور می‌شود. با این رفتارش ابروی طلایی رابرت بالا می‌رود و آهسته در را باز می‌کند. با باز شدن در توجه کلارا و دیوید به او جلب می‌شود و سکوت بر فضای اتاق می‌نشیند. سرانجام پس از چند لحظه سکوت رابرت به سرتاپای هر دو نگاهی می‌اندازد و می‌پرسد:
- این‌جا چه خبره؟
کلارا با این سخن رابرت ل*ب می‌گزد‌. یعنی او دقیقه نمی‌توانست بدون هیچ مزاحمتی با دیوید صحبت کند؟ البته صحبت کردن‌هایشان چندان نتیجه‌ای هم نداشت؛ اما کلارا از این‌که کسی در مسائل شخصی‌اش دخالتی کند تنفر دارد. کلافه شقیقه‌هایش را برهم می‌مالد و با صدای گرفته‌ای می‌گوید:
- خودمون حلش می‌کنیم رابرت.
این را می‌گوید، چون دخالت‌های رابرت همیشه همه‌ چیز را بدتر می‌کند. آخرین باری که مسئله‌ای شخصی با دخالت رابرت بهبود یافته بود را به یاد ندارد. اغلب رابرت با سخنان نیش و کنایه‌دارش بین دو طرف بحث را بیشتر بر هم می‌ریخت. البته اگر می‌خواست کسی را برای انجام یک معامله راضی کند؛ بسیار موفق بود و سخنان‌اش تاثیر داشتند؛ اما هیچ‌وقت نمی‌توانست میان دو نفر صلح برقرار کند! چون او ذاتاً انسان صلح‌دوستی نیست. لبخندی عصبی می‌زند و چند قدم جلوتر می‌آید. درحالی که دقیقاً میان کلارا و دیوید قرار گرفته است؛ با لبخند ملیحی پاسخ می‌دهد:
- اگه قرار بود خودتون حلش کنین تا حالا حل کرده بودین! خب موضوع چیه؟ فقط نگین دوباره سر اون مهمونی‌های لعنتی بحث کردین چون ممکنه سر دیوید رو ببرم و بذارم روی سینه‌اش!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
کاریکلماتوریست‌
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,670
7,336
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
این را می‌گوید و گونه‌های کلارا همانند دو سیب سرخ گر می‌گیرند. این چندمین بار است که با دیوید بر سر آن مهمانی‌های کذایی بحث و جدال می‌کند؟ اصلاً مگر جناب دیوید وقتی برای بحث کردن با کلارا داشت؟ همان‌طور هر دو در صورت لبخند بر ل*ب رابرت خیره شده‌اند؛ که با باز شدن در دفتر کار و نمایان شدن قامت بلند دنیز در چهارچوب در همگی اخم می‌کنند؛ البته دلیل اخم کردن‌هایشان زمین تا آسمان تفاوت دارد! اخم بخشی از وجود رابرت است؛ اما اخم دیوید و کلارا، به این خاطر است که می‌دانند اگر دنیز وارد ماجرا شود؛ جنازه‌ی دیوید از ساختمان بیرون می‌رود. هر چه با آن صورت خندان و بشاش‌اش به جلو گام برمی‌دارد؛ کت مشکی رنگ دیوید بیشتر به عرق سرد آغشته می‌شود. سرانجام درحالی که بیش از دومتر با دیوید فاصله ندارد؛ لبخندزنان ل*ب تر می‌کند:
- به به ببین کی این‌جاست! دیو کوچولو!
این را می‌گوید و عرق بیشتری بر پیشانی برآمده‌ی دیوید می‌نشیند. خوب می‌داند دنیز تنها هنگامی که بسیار عصبی است برای او از واژه‌ی دیو کوچولو استفاده می‌کند و این یعنی باید خودش را برای مرگ آماده کند. عرق همانند باران از پیشانی دیوید چکه می‌کند که لبخندزنان ادامه می‌دهد:
- از پایین سروصدا می‌شنیدم! دیو کوچولو میای بریم یه قدمی بزنیم؟! شاید آروم شدی!
با گفتن این سخن قهقهه‌ای سرشار از طعنه سر می‌دهد و دیو کوچولو نگاه مضطرب‌اش را به مامان کلارایش، یا به عبارت بهتر فرشته‌ی نجات‌اش می‌دوزد. کلارا با کلافگی شقیقه‌هایش را بر هم می‌مالد و برخلاف میل باطنی‌اش، بی‌حوصله ل*ب می‌زند:
- دنیز خودمون حلش می‌کنیم.
با این حرف کلارا پوزخندی گوشه‌ی ل*ب‌های دنیز می‌نشیند. باز می‌خواهد همه‌چیز را از برادرش مخفی کند؛ اما دیگر چنین اجازه‌ای به خواهر دردانه‌اش نمی‌دهد. چند گام نزدیک‌تر می‌شود و درحالی که دستان عرق‌کرده‌ی دیوید را محکم در مشت‌اش می‌گیرد؛ با بذله‌گویی خاصی می‌‌گوید:
- آ مگه بهمون مسئله ریاضی دادن که حل کنیم؟ من فقط می‌خوام با دیو کوچولو یه قدمی بزنم‌!
این را می‌گوید و بدون این‌که انتظار پاسخ بعدی کلارا را بکشد دیوید مضطرب را کشان‌کشان از اتاق می‌برد. کلارا نفس عمیقی می‌کشد و می‌خواهد دنبال دنیز برود که رابرت انگشتان‌اش دور مچ ظریف‌اش قفل و او را از حرکت مهار می‌کند. کلارا با اخم به او رو می‌دهد و با آوایی کلافه و بغض‌آلود می‌پرسد:
- چرا نمی‌ذاری برم دنبالش؟! می‌خوای جنگ جهانی سوم به پا شه؟!
رابرت با شنیدن این سخن‌اش تنها به آبی‌های پر از اشک‌اش لبخند می‌زند. اشک‌هایی که یک فریاد برای سرازیر کردن‌شان روی صورت گرد و سفید کلارا کافی است. چرا این دختر تا این حد لجباز است؟ این لجبازی را بارها از سوی کاترین دیده است؛ اما حداقل عقل کاترین از کلارا بیشتر کار می‌کرد. او می‌دانست در شرایط بد چه کند؛ از کمک خواستن نیز پروایی ندارد و هنگامی که حالش بد است زمین و زمان را به هم می‌دوزد؛ اما کلارا در این یک مورد ذره‌ای به کاترین شباهت ندارد. او خشم و مشکلات‌اش را به کسی نمی‌گوید و به قول خودش همه‌چیز را درون خویش حل می‌کند. او نمی‌تواند احساسات‌اش را با سرازیر کردن آن اشک‌های لعنتی و سخن گفتن بروز دهد. نگاه‌اش را از چشم‌های او می‌دزدد و با اخم پاسخ می‌دهد:
- آره می‌خوام جنگ جهانی سوم به پا شه کلارا! کلافه شدم از بس چیزی نمی‌گی! خسته شدم از بس فقط لبخند می‌زنی و مثل این مادرهای دلسوز برخورد می‌کنی! تو مادر دیو کوچولو نیستی که ازش مراقبت کنی و به شیطنت‌هاش هم هیچی نگی!
با جمله‌ی آخرش بغض کلارا می‌شکند و چند قطره اشک بی‌رنگ روی گونه‌های سرخ‌اش می‌غلتد. او خیلی وقت است که نقش مادر را بازی می‌کند. شاید دیو کوچولو هم به این نقش لعنتی عادت کرده است. همان‌طور که اشک‌ها یکی پس از دیگری گونه‌هایش را تر می‌کند رابرت با لحنی عصبی فریاد می‌زند:
- بذار دنیز دندون‌هاش رو خرد کنه، بذار بکشتش ولی... این‌جوری نباش کلارا! من حرص می‌خورم با این رفتارهات! عین خواهرت لجبازی با این تفاوت که حداقل اندازه سر سوزن عقل تو کله‌ی کاترین هست ولی تو نه!
با فریادهای رابرت به خود می‌لرزد. کنون او در برابر کاترین بی‌عقل شده است؟ مگر این‌که نمی‌خواهد دیگران را درگیر مشکلاتی که تقصیر خودش است کند بی‌عقلی است؟ گیسوان طلایی‌اش را پشت گوش می‌اندازد و با آوای گرفته‌ای و لرزانی که حاصل گریه است؛ پاسخ می‌دهد:
- رابرت من هم خسته شدم! از دعوا خسته شدم! از همه‌چیز خسته شدم! می‌گی چی‌کار کنم هان؟! ازش طلاق بگیرم؟!
با این سخن‌اش، رابرت نخست حیرت‌زده نگاه‌اش می‌کند و سپس قهقهه‌‌اش در سکوت اتاق طنین‌انداز می‌شود. طلاق؟ چرا این دختر تا این حد ساده است؟ گاهی به تردید می‌افتد که این دختر خواهر کاترین و دنیزی است که دست صد دیو کوچولو را از پشت می‌بندند. در خاندان لعنت‌شده‌شان هم که احمق وجود نداشت! این دختر به چه کسی رفته است؟! همان‌طور که در مقابل نگاه گیج کلارا قهقهه‌های عصبی‌اش را سر می‌دهد؛ با آوای نسبتاً بلند و سرشار از حیرتی فریاد می‌زند:
- تو دیوونه‌ای یا خودت رو زدی به دیوونگی؟! دختر تو کزت یا سیندرلا که نیستی از طرف طلاق بگیری! یه ندا بده من و دنیز به دیار باقی بفرستیمش! تو خواهر بزرگ‌ترین پدرخوانده انگلیسی کلارا! با خودت تکرار کن!
این را می‌گوید؛ اما کلارا تنها با بغض نگاه‌اش می‌کند. این واکنش را که می‌بیند بیشتر عصبی می‌شود. با حالت پرخاشگری به سوی در گردویی رنگ دفتر می‌رود و پس از خارج شدن‌اش از اتاق آن را محکم بر هم می‌کوبد. کلارا با کوبیده شدن در ناامید از دیوار طوسی رنگ اتاق، به زمین سر می‌خورد و سرش را میان زانوان‌اش فرو می‌برد. چه می‌شد اگر یک نفر او را درک می‌کرد؟ دنیز پس از مدتی بالا و پایین کردن پله‌ها سرانجام با دیوید ترسیده به در ورودی ساختمان می‌رسد و او را در خیابان هل می‌دهد. سپس یقه‌ی پیراهن سفید رنگ او را می‌گیرد و با خشم به او خیره می‌شود. پس از چند نفس‌ نفس عصبی، چاقوی ضامن‌دار مشکی‌ رنگ‌اش را از جیب شلوار سرمه‌ای خوش‌دوخت‌اش بیرون می‌آورد و روی شاهرگ دیوید می‌گذارد. سپس درحالی که لبخند ملیح همیشگی‌اش روی ل*ب‌های کبودش جولان می‌دهد؛ تهدیدات‌اش را آغاز می‌کند:
- ببین دیو کوچولو در اصل دو راه داشتیم که یا با چاقو بکشمت یا با اسلحه اما فقط به خاطر این‌که خواهرم تیکه‌کلامش اینه که همیشه راه سومی هست من یه راه دیگه هم برات می‌ذارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
کاریکلماتوریست‌
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,670
7,336
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
این را می‌گوید و دیوید یک بار هم که شده از کاترین خوشش می‌آید. هر چه نباشد یک تکه کلام او می‌تواند دیوید را از مرگ نجات دهد و یک جمله‌اش می‌تواند حکم مرگ‌اش را امضا کند‌. چه می‌شود اگر کلارا نیز همانند خواهرش روحیه‌ی قدرت‌مندی داشته باشد؟ چه می‌شود اگر او نیز با آشپزهایش حوصله‌ی دیوید را سر نبرد؟ با اندیشه‌ به این‌ها سرانجام لبخندی می‌زند که دندان‌های کج‌اش در دهان‌اش خودنمایی می‌کنند. درحالی که دندان‌هایش از هراس روی هم می‌لرزند؛ با لبخندی ترسیده سرش را به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد. دنیز با سر تکان دادن او نخست با خنده‌ی هیستریکی سر دیو کوچولویش را به دیوار سفید رنگ ساختمان می‌کوبد و با صدای فریاد او قهقهه می‌زند. درحالی که به نگاه سنگین و نفرت‌آمیز دیوید، قهقهه می‌زند، انگشت اولش را باز می‌کند و با لحنی تحقیرآمیز، قراردادشان را بیان می‌کند:
- یک‌، از این‌جا و خواهرهام دور می‌شی تا بهت بگم... .
می‌خواهد سراغ باز کردن انگشت دوم و بیان شرط بعدی‌اش برود که ناگهان اخم بر ابروان طلایی‌اش می‌نشیند. آیا یک چیز را فراموش نکرده است؟ در اندیشه‌هایش دنبال آن می‌گردد و هنگامی که یادش می‌آید؛ چهره‌اش وا می‌رود. همان‌طور که دیوید با نفس‌ نفس‌های هراسان‌اش به او نظر می‌اندازد؛ دستی میان زلف‌های طلایی‌اش می‌کشد و با اکراه می‌گوید:
- حالا درسته از اون دختره منطقی که می‌خواد ادای فرشته‌ها رو دربیاره هم خوشم نمیاد، ولی چون فعلاً توی خونه‌مونه نزدیک اون هم نمی‌شی‌‌‌!
این را می‌گوید و دیوید قهقهه‌ی لرزانی سر می‌دهد. خوب می‌داند منظور دنیز از دختر منطقی‌ای که می‌خواهد همانند فرشتگان رفتار کند؛ کسی جز سوفیا نیست، اما نمی‌فهمد چرا او تا این حد از سوفیا بدش می‌آید؟ مگر کنون به خاطر خواهر او پهلویش خونین نیست و در رخت‌خواب یاسی رنگ‌اش نخوابیده است؟ چرا این خانواده تا این حد قدرنشناس هستند؟ در این اندیشه‌ها است که ناگهان صدای جدی و باز شدن انگشت دوم دنیز قهقهه‌ی موذیانه‌اش را قطع می‌کند:
- دو، تو این مدت هیچ مهمونی و کوفت دیگه‌ای نمی‌ری! بفهمم سر خودت و اون دو تا رفیق‌ بی‌مصرفت رو قطع و بالای شومینه‌ام آویزون می‌کنم!
این را می‌گوید و دیوید برخلاف همیشه بی چون و چرا می‌پذیرد. می‌داند اگر کنون به سخنان‌اش عمل نکند، سر او، الکساندر و ویلیام را همانند سه گوزن بالای شومینه آویزان می‌کند. شومینه‌ای که تنها کافی است چند شعله‌ی نارنجی در آن جولان دهد، تا کاترین به جنون برسد. با این فکر پوزخندی روی ل*ب‌های خونین‌اش می‌آید و این مسبب اصابت لگدی به شکم‌اش توسط دنیز و بلند شدن آه از نهادش می‌شود. با ناله‌های سوزناک‌اش، دنیز قهقهه‌ی هیستریک و بی‌رحمانه‌ای سر می‌دهد انگشت سوم‌اش را باز می‌کند:
- الان هم می‌ری و تا روزی که مسابقات تموم شه فقط میای کارهای ماموریت رو ترتیب می‌دی و می‌ری. الان هم تا کله‌ات رو خرد نکردم، گمشو از جلوی چشم‌هام!
این را می‌گوید و دیوید در کسری از ثانیه، از جا برمی‌خیزد و با دو از ساختمان دور می‌شود. دنیز با این رفتارش قهقهه‌ای می‌زند و درحالی که با زمردهایش به پایین چشم می‌دوزد؛ نفس عمیقی می‌کشد. سپس با گام‌هایی پر از حرص از پله‌های سفید رنگ مقابل ساختمان بالا و داخل می‌رود. دیوید همان‌طور که با سرعت نور و همانند میگ‌میگ از ساختمان دور می‌شود و به یک کوچه خلوت و بن‌بست می‌رسد؛ با قرار گرفتن ناگهانی دستی دور شکم‌اش، سر جایش میخ‌کوب می‌شود. باز دنیز است؟ چرا رهایش نمی‌کند؟ نفس عمیقی می‌کشد و با لحنی بغض‌آلود، همانند یک پسربچه‌ی پنج‌ساله‌‌ی بیچاره، زمزمه می‌کند:
- دست از سرم بردار دیگه دنیز! به جان خودم از کلارا بچه‌دار هم می‌شم خوب؟! فقط رحم کن!
این را که می‌گوید، چاقویی هم روی شاهرگ‌اش قرار می‌گیرد. با بیچارگی خاصی چشمان‌اش را می‌‌بندد و از پروردگارش و مسیح درخواست یاری می‌کند، که با شنیدن صدایی عصبی، غریبه و خش‌دار رنگ از رخسارش می‌پرد:
- دنیز کدوم خریه مردک دراز؟!
دنیز کدام خری است؟ همین را کم دارد! توسط دنیز نمرد و دزد هم به سراغ‌اش آمد‌! گل بود و به سبزه نیز آراسته شد. خنده‌ی هیستریکی می‌کند و می‌خواهد بگوید دنیز همان خری است که به خاطرش به این این حال و روز افتاده است؛ اما پشیمان می‌شود. آب دهان‌اش را قورت می‌دهد و با صدای لرزانی می‌گوید:
- ببین داداش، اگه پلیسی که ما این کاره نیستیم، من خودم بچگی‌هام همیارت بودم! ولی با این جورابی که رو کله‌ات کشیدی مطمئناً پلیس نیستی! اگر هم دزدی که ما مافیاییم! اون چاقو رو بردار، شاید به یه توافقی رسیدیم!
این را می‌گوید و مرد غریبه قهقهه می‌زند. از کجا جورابی که روی کله‌اش کشیده را دیده است؟ بیخیال این اندیشه‌های مزخرف می‌شود و با لحنی تهدیدآمیز و خش‌دار که اثر سیگار است می‌گوید:
- تا حالا اومدی روسیه داداش؟
این را می‌گوید و دیوید گیج، سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد. این بار پوزخندی کنج ل*ب‌های کبود مرد غریبه می‌آید. بله البته که نیامده است! مگر کاترین اجازه می‌دهد پای دیوید فضول به روسیه باز شود؟ چاقو را از روی شاهرگ دیوید برمی‌دارد و با صدایی آلوده به خنده می‌گوید:
- از این به بعد قراره زیاد رفت‌و‌آمد داشته باشی!
این را می‌گوید و بی‌توجه به چی‌ گیجی که از دهان دیوید بیرون می‌آید؛ دستمالی سفید رنگ مقابل دهان‌اش می‌گیرد و با بیهوش شدن‌اش لبخندی می‌زند. سپس تن بی‌جان‌اش را از جا بلند می‌کند؛ به سوی لکسوز قرمز رنگ‌اش میرود و آن را در صندوق عقب می‌اندازد. سپس پشت فرمان می‌نشیند و ماشین را به حرکت درمی‌آورد. آن را سوق می‌دهد، به مقصدی نامعلوم! به مقصد مرگ، فرشته‌ی مرگ!
***
در خواب هفت پادشاه است که با صدای زنگ در از خواب می‌پرد. این وقت ظهر چه کسی به خانه‌ می‌آید؟ مگر کنون نباید سر کار باشند؟ با چشمانی نیمه‌باز و پهلوی پر از دردش از جا برمی‌خیزد و زیر ل*ب غر می‌زند:
- خب یه کلید ببرین دیگه خبر مرگتون!
این را می‌گوید به سوی در گردویی رنگ خانه می‌رود. درحالی که چشمان مشکی رنگ و خسته‌اش را می‌مالد دستگیر طلایی رنگ آن را می‌چرخاند و در را باز می‌کند. چشمان‌اش از خستگی تار می‌بیند؛ اما با دیدن اشک‌های بی‌شمار روی صورت کلارا، قی چشمان‌اش پودر می‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
کاریکلماتوریست‌
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,670
7,336
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
نگاهی به سرتاپای او می‌اندازد و پیش از این‌که بتواند چیزی بگوید؛ کلارا به سوی اتاق‌اش می‌دود. درحالی که هنوز حیرت‌زده است و فروغی از شوک در چشمان مشکی‌اش جولان می‌دهد؛ مات و مبهوت دنبال‌اش می‌رود. این دیگر چه مرگ‌اش است؟ مگر مامان کلارا هم حالش خر*اب می‌شود؟ درحالی که سوزش پهلویش با اضطراب صد برابر شده است؛ با مشت‌هایش به در بسته‌شده و صورتی رنگ اتاق کلارا می‌کوبد و با آوای خوش‌نوایش صدایش می‌زند:
- کلارا چی شده؟!
این را می‌گوید و چند بار دسته‌ی طلایی رنگ در قفل‌شده‌ی اتاق را بالا و پایین می‌کند. پوف کلافه‌ای می‌کشد و سعی می‌کند در را باز کند؛ اما نمی‌تواند. یعنی چه مرگ‌اش شده است؟ در این آشفتگی و هیاهو، تنها لجبازی‌های ناگهانی کلارا را کم داشتند. خوب می‌داند کلارا بیهوده گریه نمی‌کند و این مسبب رشد بیشتر نهال نگرانی در دلش می‌شود. یعنی چه خبر شده است؟ پس از چند دقیقه انتظار در اتاق باز می‌شود و کلارا با چمدان گل‌گلی و صورتی‌اش که مالامال از لباس‌هایش است؛ بیرون می‌آید. با دیدن او و چمدان‌اش، ابروان مشکی رنگ‌اش در هم می‌رود؛ دست‌اش را روی پهلوی باندپیچی‌شده‌اش قرار می‌دهد و گیج می‌‌پرسد:
- کلارا! بابا چته دختر؟! چی شده؟!
کلارا اما توجه‌ای به سوفیای نگران و آشفته‌ی مقابل‌اش نمی‌کند. چمدان را با بی‌حوصلگی دنبال خودش می‌کشد و به سوی در ورودی گردویی رنگ خانه می‌رود. سوفیا درحالی که شوک‌ و حیرت در تمام بدن‌اش ترشح می‌شود؛ به دنبال کلارا می‌دود و مقابل در می‌ایستد. با این رفتارش نگاه کلارا رنگ کلافگی به خود می‌گیرد. چرا نمی‌گذاشتند کمی راحت باشد؟ چرا نمی‌فهمیدند او علاقه‌ای به بروز مشکلات و احساسات‌اش ندارد؟ چرا دنبال خواهر برون‌گرایش، کاترین نمی‌رفتند تا او به مدت طولانی برایشان غر بزند؟ از شرایط فعلی، گذشته و آینده، کاترین همیشه بهانه‌ای برای غر زدن دارد. با تیله‌های مشکی‌اش نگاهی به سرتاپای کلارای کلافه می‌اندازد و با کنجکاوی تمام و کمالی می‌گوید:
- ببین خودت که نمی‌شینی عین آدم بهم بگی چی شده پس مجبوریم بیست سوالی بازی کنیم!
با این سخن‌اش کلارا لبخند می‌زند و گویا در دلش می‌گوید: به همین خیال باش! نم پس نمی‌دهم! سوفیا درحالی که با ابروان مشکی و پرپشت درهم‌رفته‌اش، درحال یافتن تمام احتمالات است، بشکنی در هوا می‌زند و گمان‌هایش را بیان می‌کند:
- خب با کاترین و دنیز که دعوات نمی‌شه، رابرت هم که کلا برات مهم نیست... .
سپس درحالی که حدس‌هایش را یکی یکی رد می‌کند؛ با باقی ماندن تنها حدس لعنتی‌اش، شانه‌هایش می‌افتد و فروغ کنجکاوی‌ای که در تیله‌های مشکی‌اش جا خوش‌ کرده است؛ خاموش می‌شود. تیله‌هایش را در حدقه می‌چرخاند و با کلافگی و ناباوری خاصی ل*ب می‌زند:
- باز دیوید؟
این را می‌گوید و کلارا با شنیدن واژه‌ی باز، ناخود‌آگاه قهقهه سر می‌دهد. خدا می‌داند چند بار دیگر با دیوید بحث‌ و جدال داشتند که کسی که پنج سال آن‌ها را ملاقات نکرده است، واژه‌ی باز به کار می‌برد. البته دیوید نمی‌تواند او را تا این حد عصبی کند که بخواهد خانه را ترک کند. شاید ناراحتی اصلی‌اش از رابرتی باشد که به جای آرام کردن‌اش، سرش داد می‌کشد. شاید ناراحتی‌اش از کاترینی باشد که بحث‌شان را می‌شوند؛ اما هیچ توجه‌ای به حال کلارا نمی‌کند. کنون بیش از این‌که ناراحت باشد، احساس اضافی بودن دارد. شاید دلخوری‌اش از آن‌جا آغاز می‌شود که با آن حال و روز از ساختمان بیرون می‌آید؛ اما هیچ‌کس حتی اهمیتی نمی‌دهد و دنبال‌اش نمی‌آید. نگاه آبی و بغض‌آلودش را به سوفیا می‌دوزد و از سر ناچاری نم پس می‌دهد:
- نه! دیوید نه! من شش ساله دارم با دیوید بحث می‌کنم ولی اگه کسی آرومم نمی‌کرد، سرم داد هم نمی‌زد! از دیوید ناراحت نیستم چون دیگه از دیوید توقعی ندارم. حالا هم تو حالت بده، برو استراحت کن به جای این‌که جلوی من رو بگیری!
با سخنان‌اش لبخندی روی ل*ب‌های از رنگ‌‌و‌رو رفته و خشک سوفیا می‌آید. چرا این بشر حتی خشم‌اش هم بوی دلسوزی و مهربانی می‌دهد؟ هنگامی که از داد زدن گلایه می‌کند؛ سوفیا در لحظه‌ اول می‌فهمد چه اتفاقی رخ داده است. احتمالاً کلارا با دیوید بحث کرده بود و رابرت هم طبق معمول، جای این‌که اوضاع را آرام کند؛ شعله‌ی آتش دعوا را بیشتر کرده بود. لبخندی به کلارای کلافه می‌زند و با نگاه بر زمین دوخته‌اش می‌گوید:
- تا تهش رو خوندم. ولی تو کاترین نیستی که وسط ماموریت از خودت لوس‌بازی دربیاری! من به خاطر دیوونه‌بازی‌های این‌ها نزدیک بود بمیرم، ولی نمی‌تونم وسط کار قهر کنم!
می‌خواهد با سخنان‌اش کلارا را آرام کند؛ اما اعصاب‌اش را بیشتر به هم می‌ریزد. چرا فقط کاترین حق داشت لوس‌بازی دربیاورد و قهر کند؟ چرا یک بار هم کلارا نمی‌توانست دلخوری‌اش را بروز دهد؟ کاترین با هیولایی همانند دیوید پیوند دارد یا مجبور است تمام دلخوری‌هایش را در دلش نگه‌دارد؟ با این افکار اخمی میان ابروان طلایی کلارا می‌نشیند و با کلافگی ل*ب می‌زند:
- چرا فقط کاترین حق داره ناراحت بشه و زمین و زمان رو به هم بدوزه؟! حتی تو هم که انقدر ادعای منطقی بودن می‌کنی، یادت نیست اون شب به کاترین چی گفتی؟! می‌خوام یه بار هم که شده منطقی نباشم سوفیا! از بس منطقی بودم دیگه حق ناراحت شدن هم ندارم!
سوفیا با سخنان کلارا نفس عمیقی می‌کشد. نمی‌تواند به او حق ندهد؛ چون حتی خودش هنگامی که در این وضعیت قرار داشت؛ نتوانست خودش را کنترل کند. می‌خواهد پاسخی جهت آرام کردن او بدهد که ویبره‌ی تلفن‌ در جیب لباس خواب صورتی رنگ‌اش، توجه‌اش را جلب می‌کند و آن را بیرون می‌آورد. با دیدن نام رابرت ابروی مشکی‌اش بالا می‌پرد و بدون این‌که نگاه‌اش را از صفحه‌ی موبایل بردارد می‌گوید:
- من یه دقیقه باید گوشی‌ام رو جواب بدم، جایی نری‌ها! به جان خودم جایی بری کله‌ام رو جوری می‌کوبم به دیوار که خرد و خاکشیر شه!
با جمله‌ی آخرش کلارا نفس عمیقی می‌کشد و باشه‌ای زیرلب می‌گوید. سپس هنگامی که رفتن سوفیا به اتاق بغلی را نظاره می‌کند؛ با بی‌حوصلگی خود را روی مبل سرمه‌ای رنگ گوشه‌ی اتاق نشیمن می‌اندازد. سوفیا همان‌طور که در چوبی اتاق بغلی را می‌بندد؛ تماس را وصل می‌کند و با صدای آهسته‌ای پاسخ می‌دهد:
- بله رابرت؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
کاریکلماتوریست‌
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,670
7,336
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
منتظر دریافت پاسخی از رابرت می‌ماند؛ اما تنها خش‌ خش می‌شنود و این مسبب پوکر شدن چهره‌اش می‌شود. حدس می‌زند که می‌خواهد درباره‌ی کلارا و حال و روزش سوال‌پیچ‌اش کند؛ اما سوال او این بود چرا هنگامی که تا این حد نگران حال او هستند؛ می‌گذارند به خانه بیاید؟ که سوفیا آرام‌اش کند؟ مگر سوفیا قرص آرام‌بخش است؟ چند دقیقه‌ای انتظار شنیدن صوت‌‌ای از رابرت را می‌کشد و سرانجام میان خش‌ خش‌ها صدای ضعیفی از آوای بم او گیرش می‌آید:
- کلارا اونجاست سوفیا؟!
با این سوال رابرت پوزخندی روی ل*ب‌های سوفیا می‌نشیند. این‌جلست، اما اگر او جلویش را نمی‌گرفت؛ معلوم نبود که کنون در کجا به سر می‌برد. دستی میان زلف‌های مشکی رنگ‌اش می‌کشد و با برقی در تیله‌های درشت‌اش پاسخ می‌دهد:
- آره این‌جاست. خیلی هم عصبیه یعنی... می‌خواست بره. چی‌کارش کردین دختر بیچاره رو؟! باز با دیوید؟
سوالات طعنه‌وارش را می‌پرسد و رابرت آن سوی خط برای این‌که آرامش‌اش را حفظ کند؛ نفس عمیقی می‌کشد‌. اگر سوفیا جای آن‌ها بود، چه می‌کرد؟ البته تا جایی که از شخصیت و رفتارهای سوفیا شناخت دارد می‌تواند بگوید حداقل امکان ندارد در چنین شرایطی سر کلارا داد بکشد. همان‌طور که گیسوان طلایی‌اش را به این سو و آن سو سوق می‌دهد با لحن کلافه‌ای می‌گوید:
- یه‌خرده هم با من بحثش شد... حالا من و کاترین میایم خونه صحبت می‌کنیم.
این را می‌گوید و بدون این‌که منتظر پاسخ طعنه‌وار بعدی سوفیا باشد تلفن را قطع می‌کند. سوفیا با لبخندی عصبی موبایل را روی تخت چوبی اتاق می‌اندازد. با خود فکر می‌کند که رابرت چنان می‌گوید با من هم بحث‌اش شده است؛ انگار توقع دیگری نیز می‌رود. با پوف کلافه‌ای از اتاق خارج می‌شود و نزد کلارا که در پذیرایی نشسته می‌رود. روی مبل آبی رنگ و تک‌نفره‌ی کنار او می‌نشیند و بی‌مقدمه می‌گوید:
- ببین الان کاملاً فهمیدم چی شده. باشه حق داری ولی خواهشاً تو این موقعیت لوس‌بازی درنیار! الان هم برو وسایل‌ات رو سر جاش بذار تا بقیه شب بیان، صحبت کنیم.
کلارا نخست می‌خواهد مخالفت کند؛ اما با قرار گرفتن انگشت سوفیا روی ل*ب‌های نازک‌اش سکوت می‌کند و انتظار رسیدن بقیه را می‌کشد.
***
با گیجی چشمان قهوه‌ای‌اش را باز می‌کند و نگاهی گنگ به پیرامون خود می‌اندازد. می‌خواهد از جایش برخیزد؛ اما می‌فهمد که با طناب به یک صندلی چوبی بسته شده و از حرکت عاجز است. پوف کلافه‌ای می‌کشد و پس از این‌که کمی به خود می‌آید با صدای بلندی فریاد می‌زند:
- کسی این‌جا نیست؟!
به محض این‌که این را می‌گوید در آهنی اتاقی که در آن اسیرش کرده‌اند باز می‌شود و مردی بلند قامت وارد می‌شود. چهره‌اش برایش آشنا نیست؛ اما قامت رشیدش نشان از این می‌دهد که همان مرد جوراب‌ به‌ سر است‌. نگاهی به سرتاپای مرد می‌اندازد و با برقی از خشم در تیله‌های قهوه‌ای‌اش می‌پرسد:
- هی مردک! با چه جرئتی من رو این‌جا آوردی؟!
این را می‌گوید و با قهقهه‌ی مرد بلند قامت پوکر می‌شود. این دیگر کیست؟! اصلا چه کاری با دیوید دارد؟! روی صندلی چرخ‌دار قهوه‌ای گوشه می‌نشیند و با بالا و پایین کردن کلاه مشکی رنگی که بر سر گذاشته است؛ طعنه‌وار پاسخ می‌دهد:
- می‌تونی ساردین صدام کنی! نوچه‌ی دشمن ‌خونی فرشته‌ی مرگ!
با این سخن‌اش دیوید به فکر فرو می‌رود. ساردین دیگر کیست؟ منظورش از فرشته‌ی مرگ دقیقاً چه کسی است؟ برای پرسش نخست‌اش پاسخی نمی‌یابد؛ اما هنگامی که سراغ سوال دوم می‌رود چیزهایی در ذهن‌اش خودنمایی می‌کنند. فرشته‌ی مرگ لقب وحشتناک کاترین است و این یعنی کسی با کاترین خصومت شدیدی دارد. اما مگر کاترین چه کرده است؟ چرا رئیس این مرد ماهی‌ نام باید با کاترین مشکل داشته باشد؟ نگاهی به سرتاپای ساردین می‌اندازد و بی‌حوصله می‌گوید:
- خب من چی‌کار کنم؟ برو بکششون! برو بخورشون! به من چه؟! من رو چرا این‌‌جا آوردی مردک؟!
با این سخن‌اش ابروی طلایی ساردین بالا می‌رود و بانگ قهقهه‌اش در اتاق طنین‌انداز می‌شود. همان‌طور که دیوید گیج نگاه‌اش می‌کند؛ روی صندلی‌اش چرخی می‌زند و پاسخ می‌دهد:
- ببین انقدر مردک مردک نکن یهو دیدی خودت رو خوردم! در ضمن اگه می‌تونستم بخورمشون که تو بی‌مصرف رو می‌خواستم چی‌کار؟!
این را می‌گوید و با لبخند دندان‌نمای همیشگی‌اش از روی صندلی چرخ‌دار برمی‌خیزد. به سوی صندلی چوبی رنگی که دیوید به آن بسته شده است گام برمی‌دارد و مقابل او زانو‌ می‌زند. درحالی که آبی‌هایش دقیقا مماس قهوه‌ای‌های دیوید قرار گرفته‌اند لبخندزنان می‌گوید:
- ببین من نمی‌دونم چطور اما تو باید از اون عو*ضی‌ها اطلاعات و آدرس مقصد ماموریت جدیدی که می‌خواین برین رو به ما بدی. آدرس رو که الان می‌دونی اما در بحث اطلاعات جاسوس می‌شی.
این‌ها را می‌گوید و از مقابل دیویدی که هنوز گیج است برمی‌خیزد و مقابل‌اش می‌ایستد. نگاهی تحقیرآمیز به سرتاپایش می‌اندازد و توضیحات‌اش را ادامه می‌دهد:
- در کل باید کمکمون کنی که جنازه‌ی اون کاترین، دنیز و کلارک عو*ضی رو برای رئیس ببریم. اما اگه پیتر... یعنی رابرت! اگه رابرت چیزی بفهمه یا چیزیش بشه سرت رو می‌برم، می‌ذارم روی سینه‌ات. ما هم در ازای کارت وقتی اون‌ها رو زنده به گور کردیم با تو هیچ کاری نداریم. پاداشت هم که محفوظه.
با این سخن‌اش دیوید گیج‌تر از قبل می‌شود. چرا باید تا این حد روی رابرت رواعصاب حساس باشند؟ چرا نباید بخواهند آسیبی ببیند؟ این را درک می‌کند که چرا به او چنین کاری داده‌اند؛ اما نمی‌فهمد چرا تا این حد اطلاعات کمی به او می‌دهند؟ معماله‌ی منطقی‌ای به نظر می‌رسد اما چرا به او اطمینان ندارند؟ نگاهی به مرد می‌اندازد و با پوزخندی می‌گوید:
- اولاًً که کلارک نه و کلارا! دوماً خب چرا همچین معامله‌ای رو اون هم با وجود کاترین احمق و خانواده‌ی مزخرفش قبول نکنم؟ اما نفهمیدم یه چیزی رو... چرا رابرت چیزیش نشه؟ چرا خبردار نشه؟
ساردین با این سخن او به سادگی‌اش لبخندی می‌زند و با دوختن تیله‌های آبی‌اش به پارکت‌های چوبی اتاق پاسخ می‌دهد:
- چون توی این معامله فقط ما سوال می‌پرسیم و تو جواب می‌دی! الان هم می‌گم دست‌هات رو باز کنن و آدرس رو ازت بپرسن تا بری. یه شماره تلفن هم برای اطلاعات. فقط حواست باشه... دست از پا خطا کنی ‌باید عزات رو بگیرن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
کاریکلماتوریست‌
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,670
7,336
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
دیوید با شنیدن سخنان تهدیدآمیز ساردین چشم‌غره‌ای می‌رود و سرش را به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد. پس از چند لحظه مردی سیاه‌پوست و تنومند در چوبی اتاق را باز می‌کند و داخل می‌آید؛ مقابل دیوید زانو می‌زند، دستانش را باز می‌کند و سپس از اتاق خارج می‌شود. دیوید با نفس عمیقی از جا بلند می‌شود و به سوی در می‌رود تا بیرون برود؛ اما ساردین گوشه‌ای از کت قهوه‌‌ای دیوید را می‌گیرد و با پوف کلافه‌ای می‌گوید:
- می‌تونم بهت اعتماد کنم؟
چهره‌ی دیوید با شنیدن این حرف طرح لبخند به خود می‌گیرد و بالافاصله با ذوق سرش را تکان می‌دهد. ساردین با بی‌حوصلگی نفس عمیقی می‌کشد و دیوید با ذوق و خیره شدن به ل*ب‌هایش انتظار شنیدن اعترافی درباره رابرت را می‌کشد؛ اما چیز دیگری می‌شنود:
- ما خودمون بین بازیکن‌ها یه جاسوس داریم به نام کارولین. اما چون معلوم نیست علی‌رغم قوانین مسابقتون زنده بمونه یا نه تو رو این‌جا آوردیم‌. پس باید حواست تا حد ممکن به اون هم باشه.
دیوید با این سخن ساردین قهقهه می‌زند. از نخست هم می‌دانست دختری که نظر رابرت را جلب کند؛ یک جای کارش ایراد دارد! سرش را به علامت تایید تکان می‌دهد و پشت میز می‌نشیند تا آدرس محل تحویل بارها را برای مرد بنویسد. پس از تمام شدن کارش خودکار آبی رنگ را روی میز می‌گذارد و از جا برمی‌خیزد. ساردین با اکراه تلفن همراه را به او می‌دهد و بدرقه‌اش می‌کند. همان‌طور که دیوید خوشحال و رضایت‌مند به همراه راهنمایش از ساختمان باشکوه آن‌ها خارج می‌شود؛ ساردین پوف کلافه‌ای می‌کشد و می‌گوید:
- امیدوارم این یکی گند نزنه! اگه این یکی هم کار رو خر*اب کنه رئیس جنازه‌هامون رو تحویل قبرستون می‌ده.
***
روسیه مسکو
سال دو هزار و سه
زمان حال
با پیچیدن صدای ساعت کوکی آبی رنگ‌اش از خواب می‌پرد و وحشت‌زده آن را خاموش می‌کند. نگاهی به ساعت مچی‌اش می‌اندازد و با نظاره‌ی عقربه‌ی کوچک روی عدد پنج، اشک در چشمان عسلی‌اش جمع می‌شود. سرانجام این یکشنبه‌ی لعنتی فرا رسیده است و او باید امروز ساعت هفت صبح همراه با تاتیانا، روکو و باقی تیم به سوی مکزیک حرکت کند. حتی فکر این‌ سفر و دشواری‌های آن بغض را بر چهره‌اش حاکم می‌کند؛ اما با شنیدن آوای سرحال روکو، شستش خبردار می‌شود که راه فراری ندارد:
- هی پسر هنوز خوابی؟! پاشو ببینم! کلی کار داریم!
جولین با کلافگی خاصی تنها چشمان عسلی‌اش را از زیر پتوی آبی رنگش بیرون می‌آورد و روکویی را مشاهده می‌کند که بسیار سرحال خجسته، در اوج بیخیالی گیسوان طلایی‌اش را سشوار می‌کشد! پس از دیدن این صحنه خواب‌آلود و با چشمانی نیمه‌باز از جا برمی‌خیزد و همان‌طور که همراه با روتختی‌اش به سوی روکو گام برمی‌دارد؛ خمیازه‌کشان می‌گوید:
- ما که توی کار جا‌به‌جایی‌ موادیم، باید تو رو هم به عنوان ماده مخ*در جدید وارد بازار کنم! آقا تو دلت نمی‌خواد غر بزنی؟! دلت نمی‌خواد بخوابی؟! دلت نمی‌خواد بمیری؟! اومدی رو دست قرص ضدافسردگی!
این را می‌گوید و قهقهه‌ی مملو از نشاط و شادمانی روکو در خانه طنین‌انداز می‌شود. همان‌طور که با برس مشکی رنگش به گیسوان طلاگون‌اش حالت می‌دهد و سشوار را روی آن‌ها می‌گیرد؛ پرخنده می‌گوید:
- دیگه وقتی تو این کارها رو بیست و چهار ساعت انجام می‌دی نیازی به من نیست. در ضمن چرا این کارها رو کنم؟! ببین ابرها چقدر قشنگن، خورشید خانم هم داره بهمون لبخند می‌زنه! از چی غر بزنم؟!
نگاه جولین با سخنان نشاط‌وار او رنگ حیرت و تردید می‌گیرد و سرتاپای روکو را از نظر می‌گذراند. کمی به او نزدیک‌تر می‌شود و همان‌طور که چهره‌اش کنار تصویر روکو در آینه قدی چوبی جولان می‌دهد؛ با ابروی طلایی و بالارفته‌اش می‌گوید:
- داداش ما مواد رو فقط برای فروش می‌گیریم ها نه مصرف شخصی!
روکو با شنیدن سخنان او قهقهه‌‌ای می‌زند و میان خنده‌هایش تشروار می‌گوید:
- به جای این مسخره‌بازی‌ها برو آماده شو!
با این حرف جولین چپ چپ نگاه‌اش می‌کند و با نفس عمیقی به اتاق می‌رود. در کمد قهوه‌ای رنگش را با بی‌حوصلگی باز می‌کند و انبوهی از لباس‌های چروک و رنگارنگ‌اش روی زمین می‌ریزند. همان‌طور که چشمان خسته‌اش را می‌مالاند یکی از کت و شلوارهای مشکی رنگ‌اش را که از باقی کمتر چروک دارد را برمی‌دارد و به تن می‌کند. پس از ده دقیقه سرانجام موفق می‌شود ظاهری موجه برای خود بسازد و با صاف کردن کروات قرمز رنگ‌اش بی‌نقصی‌ تیپ‌اش را به اوج می‌رساند. با این‌که پایین شلوار مشکی رنگ و خوش‌دوخت‌اش کمی چروک است؛ اما نسبت به باقی مواقع ظاهر مرتبی دارد. می‌خواهد از اتاق بیرون برود؛ اما چشم‌اش به عطر شیشه‌ای روی میز می‌افتد و برای این‌که از گیر دادن‌های روکو به بوی بد بدن‌اش در امان بماند؛ آن را برمی‌دارد و مقداری به لباس‌اش می‌زند. هنگامی که که خود را در بهترین حالت ممکن نظاره می‌کند از اتاق بیرون می‌رود؛ در را می‌بندد و با صدای بلندی می‌گوید:
- من آماده‌ام!
این را می‌گوید و به دیوار طوسی رنگ ب*غل اتاق تکیه می‌دهد. پس از‌ چند دقیقه انتظار روکو لبخندزنان با کت و شلوار سرمه‌ای رنگ اتوکشیده‌ای مقابل چشمان عسلی‌اش نمایان می‌شود. حتی یک چروک هم در لباس‌هایش پیدا نمی‌شود و بسیار عجیب است که جولین توان یافتن کوچک‌ترین ایرادی را در سر و وضع او ندارد. نخست لبخندی دندان‌های مرواریدگون‌اش را نمایش می‌دهد؛ اما با دیدن سر و وضع جولین ابروان طلایی‌اش درهم می‌رود. همان‌طور که فروغ امید از چشمان آبی رنگ‌اش می‌پرد با ل*ب و لوچه‌ای آویزان می‌گوید:
- آخه این چه وضعشه؟! چرا تو یه کم سلیقه نداری؟! لباست که پر چروکه! موهاش رو نگاه انگار از جنگ جهانی سوم اومده! باز خوبه یه عطر زدی!
جولین با غرغرهای روکو پوف کلافه‌ای می‌کشد و دستش را میان موهای طلایی‌اش می‌چرخاند. سپس دست‌اش را روی شانه‌ی او می‌گذارد و با کلافگی خاصی در چشمان‌ درشت‌اش می‌گوید:
- جان مادر نداشته‌ام یه امروز ولم کن روکو! خواستگاری که نمی‌خوایم بریم خیر سرمون می‌خوایم بریم مواد تحویل بگیریم! به من باشه عبام رو می‌ندازم رو شونه‌ام می‌رم! حالا بیا بریم.
 
آخرین ویرایش:
سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
کاریکلماتوریست‌
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,670
7,336
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
روکو با این حرف جولین نفس عمیقی می‌کشد؛ باشه‌ای زیر ل*ب می‌گوید و دنبال‌اش به سوی پارکینگ و ماشین قرمز رنگ جولین که با آن می‌خواستند به کشتی بروند راه می‌افتد.
***
انگلیس لندن
سال دو هزار و سه
زمان حال
امروز روز سوم مسابقات است و کاترین و رابرت درحال آماده شدن برای برگزاری مسابقه هستند. همه‌چیز دارد بسیار عالی پیش می‌رود؛ اما این‌که هنوز سر‌و‌کله‌ی دیوید پیدا نشده است، کلارا و دنیز را نگران می‌کند. اغلب حتی اگر او را با لگد هم از خانه و تیم‌شان طرد می‌کردند؛ باز هم سر‌و‌کله‌اش پیدا می‌شد و عذرخواهی می‌کرد؛ اما حال، چرا نمی‌آید؟ در همین فکرها هستند که سرانجام درب بزرگ سالن باز و اندام هیکلی دیوید مقابل چشمان آبی رنگ کلارا خودنمایی می‌کند. نخست سعی می‌کند نگاه‌ آبی‌اش را از دیوید بدزدد؛ اما حتی نمی‌تواند به آن کلاه مشکی رنگی که گیسوان قهوه‌ای‌ و حالت‌دارش را پوشانده‌اند نظری نیندازد. با بغض خاصی نگاه‌اش را به زمین می‌دوزد و مجدداً حواس‌اش را به بستن بندهای کفش‌های مخصوص مشکی‌اش پرت می‌کند؛ اما سخنان پرخنده‌ی دنیز توجه‌اش را جلب می‌‌کند:
- به به بالاخره قدم رنجه کردین دیوید خان! فکر کردم به خاطر اتفاق دیروز قهر کردین و قراره ما رو تنها بذارین‌!
رابرت با این سخن دنیز شدیداً خنده‌اش می‌گیرد؛ اما سعی می‌کند در مقابل دیوید خنده‌اش را پشت یک اخم و گره طلایی ابروان‌اش پنهان کند. کلارا نفس عمیقی می‌کشد و از هراس این‌که دوباره جنگ جدیدی راه بیوفتد؛ آستین مشکی رنگ پیراهن‌ برادرش را تکان می‌دهد و پس از جلب توجه‌اش آهسته ل*ب می‌زند:
- جان هر کی دوست داری ادامه نده دنیز! حداقل تا وقتی که این مسابقات لعنتی تموم شه!
این را می‌گوید و دنیز با اکراه و ناچار سرش را به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد. کلارا خوبه‌ای می‌گوید؛ اما هنوز چیزی از برقراری صلح او نگذشته است که دیوید با لبخند دندان‌نما و مذیانه‌اش چند شعله‌ی برافروخته به آتش درونی دنیز می‌افزاید:
- مگه مثل خواهرت بچه‌ام که قهر کنم؟‌! خودتون بیرون‌ام کرده بودین دنیز خان! من می‌رم آماده بشم.
با این سخن موذیانه‌اش آتشفشان خشم دنیز را فعال می‌کند و سپس به سوی اتاق می‌رود تا آماده شود. دنیز با خشم بسیاری از جایش برمی‌خیزد و با لحنی مملو از حرص ل*ب می‌زند:
- اگه همین الان ترم سرش رو از گردنش جدا نکنم دنیز نیستم!
این را می‌گوید و گام‌های عصبی و پر از حرص‌اش را به سوی اتاقی که دیوید به آن رفته است سوق می‌دهد؛ اما قبل از این‌که کلارا با التماس‌هایش از دعوای آن‌ها جلوگیری کند، با قفل شدن مچ دست‌اش در انگشتان ظریف و بلند کاترین از حرکت می‌ایستد. کاترین با عسلی‌هایش سرتاپای عصبی دنیز را از نظر می‌گذارند و پس از کشیدن نفس عمیقی ل*ب می‌زند:
- دنیز الان نه! اگه وقت دیگه‌ای بود خودم یه گلوله تو مغز پوکش خالی می‌کردم و تمام اما الان چاره‌ای جز صبر کردن نداری! نمی‌تونیم وسط چنین ماموریتی بزنیم عضو اصلی رو بکشیم! اصلا یهو زد به سرش رفت خودش و ما رو به پلیس لو داد، چه غلطی می‌تونیم بکنیم؟! نمی‌تونیم انقدر عجول و خودخواه باشیم! این همه سال که همه‌ی این‌ها در حالت عادی جلوی چشمتون بود مرده بودین؟!
پوزخندی بر ل*ب‌های کبود دنیز می‌آید و ابروی طلایی‌اش بالا می‌پرد‌. این‌که خواهرش در چنین عذابی باشد برایش با لو رفتن تمام کارهایشان به‌ پلیس چه تفاوتی دارد؟ شاید تنها دنیز می‌داند و درک می‌کند که کلارا کنون چقدر وضعیت بدی دارد؛ اما دم نمی‌زند. می‌خواهد چیزی بگوید؛ اما با طعنه‌ی ناگهانی کلارا خطاب به کاترین دهان‌اش بسته می‌شود:
- تو چی مرده بودی؟! تو چی؟! توی این همه سال یه بار از من پرسیدی مشکلم با دیوید چیه؟! وقتی داد و بیدادهامون رو شنیدی یه بار توجه کردی؟! فالگوش وایستادی اما هیچی نگفتی! حداقل تو توی این قضیه دخالت نکن کاترین!
این را می‌گوید و فروپاشی درونی کاترین آغاز می‌شود. همیشه او حق‌به‌جانب‌ترین فرد تمام ماجراها است و کنون کلارا قصد دارد حق‌به‌جانبی این موجود حاضرجواب را زیر سوال ببرد؟! محال است به او کوچک‌ترین رحمی کند! نگاهی به سرتاپای کلارا می‌اندازد و با نمایان شدن پوزخندی گوشه‌ی ل*ب‌های سرخ‌اش می‌گوید:
- تا دو دقیقه‌ی پیش مشکل دیوید بود الان من شدم؟! دقیقا انتخاب اشتباه دیوید به من چه ربطی داره؟! مگه هم من هم دنیز موقع که خوشحال بودی نگفتیم این سرش به تنش نمی‌ارزه که تو حرف ازدواج می‌زنی؟!
با این سخن کاترین کلارا از خشم سرخ می‌شود و نگاه آبی و خشمگین‌اش را به سرامیک‌های سفید رنگ سالن می‌دوزد. کنون دنیز و رابرت می‌فهمند چرا او از مشکلات‌اش دم نمی‌زند یا هنوز به فکر بریدن سر دیوید هستند؟! درحالی که رابرت سعی دارد از ادامه بحث آن‌ها جلوگیری کند؛ اشکی که روی گونه‌های سرخ‌شده‌اش می‌غلتد را پاک می‌کند و با صدای لرزان و بلندی می‌گوید:
- می‌بینی؟! مشکل اصلی من با دیوید نیست کاترین! مشکل‌ام اینه که اگه باهاش به مشکل بخورم و بخوام ازش جدا بشم به تو که خواهرمی ربط نداره! اما سر موضوعی که سال‌ها پیش برای هممون حل شد جز تو حالا همه این‌جا هستیم تا کنارت باشیم! مشکل تو چه ربطی به ما داشت؟!
تا به این‌جا بحث شدت چندانی برای کاترین ندارد؛ اما هنگامی که حتی کلارا از نقطه ضعف‌اش استفاده می‌کند تازه خشم او برمی‌خیزد. کلارا دارد موضوعی را که تنها نقطه ضعف کاترین است با قضیه‌ی ازدواج اشتباه‌اش با دیوید مقایسه می‌کند؟ مگر مقصر این موضوع کاترین است؟ مگر این موضوع به کلارا و دنیز ارتباطی نداشته است؟ اصلا مگر کلارا نمی‌داند کاترین با به میان آمدن این موضوع چه حالی می‌شود؟ همان‌طور که بغضی سرشار از یادآوری‌های گذشته‌ی تاریک‌اش را قورت می‌دهد؛ لبخند تلخی می‌زند و با صدای گرفته‌ای زمزمه می‌کند:
- عجیبه که این روزها هر کسی هر چی می‌شه از این موضوع برای برنده شدن توی بحثمون استفاده می‌کنه!
رابرت با کلافگی دست‌اش را روی پیشانی‌اش می‌کوبد و نگاه سرزنش‌آمیزی به کلارا می‌اندازد. انگار با نگاه‌اش کرورها بار از او می‌پرسد چرا پای بحثی را وسط می‌کشد که سوفیا کنون به خاطر آن با پهلویی خونین روی تخت خوابیده است. کاترین با نگاه عسلی اشک‌آلودش سرتاپای کلارا را از نظر می‌گذارند و در آخر با پوزخند اضافه می‌کند:
- نه به شما هیچ ربطی نداره خانم دکتر! الان هم می‌تونی همه‌ی این سال‌هایی که به خاطر من عذاب کشیدی رو به پلیس لو بدی تا شاید کمی عصبانیتت بخوابه!
 
آخرین ویرایش:
سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
کاریکلماتوریست‌
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,670
7,336
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
پس از گفتن این حرف نفس عمیقی می‌کشد و با گام‌های عصبی‌اش به سوی خوابگاه می‌رود. کلارا درحالی که شقیقه‌هایش را عصبی بر هم می‌مالد و پیشانی‌ سفید‌ش را که رگ‌های سبز رنگ روی آن جولان می‌دهند را ماساژ می‌دهد نگاهی به رابرت کلافه می‌اندازد. دنیز با بی‌حوصلگی از روی صندلی آبی رنگ پلاستیکی‌اش بلند می‌شود و همان‌ طور که دنبال کاترین می‌رود؛ کلافه به کلارا می‌گوید:
- آخه چرا وقتی می‌دونی کاترین برای این موضوع دنیا رو به آتیش می‌کشه وسط بحث وسط میاریش؟! شما هم زود بیاین دیر شده.
این را می‌گوید و در مقابل آبی‌های حیرت‌زده‌ی کلارا با رد شدن از چهارچوب در بزرگ و طوسی رنگ سالن به سوی خوابگاه می‌دود. کلارا درحالی که هنوز سخنان دنیز را هضم نکرده است؛ نگاه مظلومی به رابرت می‌اندازد و با خنده‌ای هیستریک، طعنه‌وار می‌پرسد:
- تو هم می‌خوای از کاترین دفاع کنی؟!
این را می‌گوید و قهقهه‌ی رابرت مقابل نگاه گیج‌اش در فضای بزرگ سالن طنین‌انداز می‌شود. همان‌طور که کت مشکی‌اش را از روی یکی از صندلی‌های آبی رنگ برمی‌دارد و آن را روی پیراهن سفیدش می‌پوشد؛ با عسلی‌هایش سرتاپای کلارا را از نظر می‌گذارند و با لبخند دندان‌نمایی می‌گوید:
- کلارا! هم من هم دنیز طرف تو هستیم، فقط می‌گیم با اعصاب دیوونه‌ای مثل کاترین بازی نکن! حالا هم زود بیا که دیر شده.
کلارا با سخنان او نفس عمیقی می‌کشد و همان‌طور که چینی از لباس مشکی مدل ماهی‌اش را به بازی می‌گیرد؛ سرش را به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد و با بی‌میلی دنبال رابرت راه می‌افتد. سرانجام پس از گذراندن چند راهرو به خوابگاه افراد برگزیده که تعداد‌شان به چهل نفر رسیده است می‌رسد و آوای سخنرانی‌های پشت میکروفون کاترین در گوش‌های کوچک‌اش می‌پیچد:
- خب این مرحله چیز خاصی نداره و کسی طبق مراحل حذف نمی‌شه. صرفاً برای سنجیدن مهارت‌هایی که شما باید برای جلوگیری از خون‌ریزی، اصابت گلوله و این‌طور چیزها داشته باشین.‌.. .
کمی مکث می‌کند و پس از نگاه انداختن عصبی‌اش به کارولین مرموزی که امروز کت و دامن چرمی پوشیده است؛ گلویی صاف می‌کند و با بی‌حوصلگی سخنان‌اش را ادامه می‌دهد:
- ضرورت این مرحله هم به خاطر اینه که اگه توی ماموریت یه تیر خوردین حداقل یه باندپیچی بلد باشین! کلارا به سالن مسابقه راهنمایی‌تون می‌کنه.
این را می‌گوید و از پشت میکروفون به سوی در عظیم و آهنی خوابگاه می‌رود. کلارا دستی میان گیسوان بلند و طلایی‌اش می‌کشد و با لبخند افراد برگزیده را به سوی سالن راهنمایی می‌کند. کارولین که تا به این‌جا خوشحال است که امروز هم مسابقه‌ای در مقابل آنا ندارد؛ با چهره‌ای بشاش و شاداب به سوی سالن می‌دود؛ اما هنگامی که وارد سالن می‌شود، لبخند روی ل*ب‌های سرخ‌اش می‌ماسد. سالن مملو از تخت‌های چوبی رنگ و ملحفه‌های سفیدی است که جسد افراد حذف‌شده، همان افرادی که تا همین چند روز پیش مقابل چشمان‌شان راه می‌رفتند؛ کنون احتمالاً به عنوان نمونه‌کار روی آن‌ها قرار گرفته است. با دیدن آن صحنه لحظه‌ای حالش آنقدر خر*اب می‌شود که دلش می‌خواهد هر آن‌چه امروز خورده است را در سطل آشغال سرمه‌ای رنگ گوشه‌ی سالن بالا بیاورد؛ اما با بازدمی عمیق آرامش خود را حفظ می‌کند. همان‌طور که سعی می‌کند محتویات معده‌اش را درون آن نگه‌دارد پشت یکی از صندلی‌های نقره‌ای چرخ‌دار روبه‌روی یکی از تخت‌ها می‌رود و آوای سرد و بی‌احساس کاترین در گوش‌هایش طنین می‌اندازد:
- خب حتماً تا حالا فهمیدین این‌ها جسد همون‌هایی هستن که تا دیروز باهاشون مسابقه داشتین... البته نصفشون خرد شدن و این‌ها کسانی هستن که با تیر مردن... .
به این‌جا که می‌رسد چند لحظه مکث می‌کند و این‌جا است که کارولین می‌فهمد تنها دل خودش از این فضای وحشیانه بر هم نخورده است و حتی موجود قصی‌القلبی به نام کاترین هم نمی‌تواند با شخصیتی سنگ‌دل و فاقد از کمی احساس به این سخنان بی‌رحمانه ادامه دهد. پس از چند لحظه مکث سرانجام کاترین کنترل ذهن و روان‌اش را به دست می‌آورد و با بازدمی عمیق ادامه می‌دهد:
- در بعضی از این اجساد دست، پا یا پهلو تیر خو*ردن و کار شما در این مرحله باندپیچی و بخیه اون‌ها هست... ببخشید بیش از این نمی‌تونم ادامه بدم... .
این را که می‌گوید کارولین و آنا که هر دو کنار هم ایستاده‌اند پوزخندی زهرآگین می‌زنند. سرانجام پدرخوانده‌شان نیز مقابل این صحنه حزن‌آمیز از تحمل عاجز می‌شود؛ اما آن‌ها مجبور هستند که روی این جنازه‌های انزجارآمیز بخیه و باندپیچی انجام دهند! کاترین بالافاصله پس از سخنرانی‌اش سالن را ترک می‌کند؛ اما کلارا چون به این صحنه‌ها عادت دارد با لبخندی تلخ در اتاق می‌ماند. کارولین نخست می‌خواهد از دست تیر خورده جسد مقابل‌اش شروع کند؛ اما هنگامی که نگاه زمردین‌اش به صورت بی‌رنگ و تن بی‌جان زن روی تخت می‌افتد از کنترل اعصاب‌اش عاجز می‌شود. با این حال آنا در کمال خونسردی دست مردی که خون خشک‌شده روی بدنش نقش و نگارهایی آفریده است را بخیه می‌زند و باندپیچی می‌کند. با نگاه زمردین‌ و حیرت‌زده‌اش سرتاپای آنای لبخند بر ل*ب را از نظر می‌گذارند و زمزمه‌وار و با چشمانی ریز‌شده می‌پرسد:
- تو قبلاً تجربه‌ای توی این کار داشتی؟!
با این سوال‌اش لبخندی تلخ روی ل*ب‌های آنا می‌آید. درحالی که دارد جسد را همانند یک پیراهن بدون جسم، با سوزن بخیه می‌زند؛ دست‌کش‌های آبی رنگ‌‌اش را کمی بالا می‌دهد و با صدایی گرفته زمزمه می‌کند:
- حدود سه سال پزشک یه باند بودم و خوب... .
کمی مکث می‌کند و سپس با لحنی آغشته به خنده و تیله‌هایی آبی رنگی که در حدقه‌هایش می‌چرخند ادامه می‌دهد:
- تحصیلات هم داشتم! اما خب همسرم پدرخوانده بود!
کارولین درحالی که لبخندزنان سوزن بخیه جراحی را برمی‌دارد و سعی می‌کند با آن و جسد مقابل‌اش کنار بیاید، با لحن بذله‌گوی بی‌موقع‌اش شوخی نابه‌جایی می‌کند:
- بود؟! یعنی دیگه نیست؟! نکنه اون هم دکتر شده؟!
آنا با سوال کارولین لبخند تلخی می‌زند و درحالی که چشمان آسمانی‌اش را مقابل یادآوری اتفاقات تلخ و تاریک گذشته می‌بندد؛ با لحن گرفته‌ای زمزمه می‌کند:
- جدا شدیم، یا اگه بخوام خیلی باهات راحت باشم باید بگم ترکم کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
کاریکلماتوریست‌
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,670
7,336
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
این جمله را می‌گوید و رنگ چشم‌های کارولین از سبز به رنگ حیرت بدل می‌شود‌‌. چرا باید کسی دختر زیبارو و همه‌چیز تمامی همانند آنا را ترک کند؟ درحالی که سعی می‌کند با سوال‌هایی که در ذهن‌اش می‌گذرند همانند آن شوخی نابه‌جایش، آنا را ناراحت نکند و برای او یادآور اتفاقات تلخ گذشته‌اش نباشد، به طرز غیرمعمولی بسیار دلسوزانه دستش را روی شانه‌ی ظریف او می‌گذارد و با لحنی سرشار از همدردی می‌پرسد:
- به خاطر چی؟!
این را می‌پرسد و آنا یک سکوت را همراه با لبخند ملیح همیشگی‌اش به تعریف کردن موضوع ترجیح می‌دهد. لبخند تلخی که کارولین می‌تواند حتی از پشت ماسک سفیدی که ل*ب‌های سرخ آنا را پوشانده است آن را ببیند. هنگامی که سکوت آنا را نظاره می‌کند دیگر به این بحث و باقی پرسش‌های ناتمام ذهن‌اش ادامه نمی‌دهد؛ اما حدس می‌زند همانند این سریال‌های بی‌سروته‌ای که هر باره تلویزیون پخش می‌کند؛ پای فرد دیگری درمیان است. واژه‌ی ترک شدن از خیا*نت می‌آید و خیا*نت هم یقیناً به آن فرد دوم مربوط است؛ اما مگر آنا چه چیزی کمتر از فرد دوم لعنتی داشته است؟! سرانجام آن‌قدر به این موضوع اندیشه و همانند یک پژوهشگر پرسش‌های مختلف طرح می‌کند که متوجه نمی‌شود چه زمانی کار بخیه و باندپیچی جسد مقابل‌اش تمام می‌شود. پس از اتمام کار و تحویل جسد‌ها به کلارا از سالن بیرون می‌آیند و به سوی خوابگاه می‌روند.
***
روسیه_مسکو
سال دو هزار و سه: زمان حال؛
راشل نفس عمیقی می‌کشد و در داشبورد ماشین فولکس قرمز رنگ‌اش را باز می‌کند و کلت نقره‌ای رنگی را که خیلی وقت پیش از گاوصندوق پدرش کش رفته است را بیرون می‌آورد. لبخندی تلخ و شیطانی به کلت می‌اندازد و سپس اشکی روی گونه‌اش می‌غلتد. بسیار آهسته و با شانه‌هایی پایین‌افتاده در ماشین را باز می‌کند و کفش‌های پاشنه‌بلند مشکی‌رنگ‌اش را که به قامت بسیار بلند او چند سانتی‌متر بیشتر بخشیده است را روی آسفالت‌های خیس خیابان می‌گذارد. همان‌طور که کلاه بارانی مشکی رنگ‌اش را روی گیسوان زنجبیلی‌ و فرفری‌اش می‌اندازد تا با برخورد قطره‌های باران کرک نشوند، با گام‌هایی کوتاه و آهسته به سوی ساختمان دفتر کار پدرش برمی‌دارد. هنگامی که به در مشکی رنگ‌ و بزرگ ساختمان می‌رسد با برقی در چشمان زمردین‌اش دستش را در کیف سرمه‌ای رنگ‌اش می‌کند و کلید طلایی در را بیرون می‌آورد. با احتیاط کلید را در درب می‌چرخاند و پس از باز شدن در به داخل ساختمان می‌دود‌. همان‌طور که اسلحه را در جیب دامن ساتن مشکی‌اش می‌گذارد و از پله‌های سفید رنگ ساختمان بالا می‌رود؛ دعا دعا می‌کند که پدرش در دفتر کار حضور نداشته باشد که با برخورد نگاه‌اش به ساردین، دست‌اش را از هیجان مشت می‌کند. امروز یکشنبه است و پدرش در روزهای تعطیل به سرکار نمی‌آید. او ساردین را به جای خود در دفتر کار نگه‌ می‌دارد و این فرصتی عالی برای کارهای راشل است. با گام‌هایی آهسته به سوی ساردین از همه جا بی‌خبر می‌رود؛ بدون هیچ مقدمه‌ای کت سرمه‌ای رنگ او را از پشت می‌گیرد و با لحنی آغشته به شیطنت می‌گوید:
- چه خبرها ساری؟
با این حرکت ناگهانی‌اش ساردین با هراس و تپش قلب تندی به عقب بازمی‌گردد‌. البته او خوب می‌داند راشل پشت سرش است؛ چون کسی جز راشل او را ساری صدا نمی‌کند. اغلب از ساری خطاب شدن‌اش توسط راشل گلایه می‌کرد و راشل هم بهانه می‌آورد که اسم‌اش در دهان نمی‌چرخد. گاهی اوقات هم او را ماهی صدا می‌کرد و غش غش می‌خندید و این خطاب‌های ناگهانی و عجیب و غریب هیچ برای ساردین خوشایند نبود. درحالی که دستش را روی سمت چپ پیراهن سفید رنگ‌اش قرار می‌دهد با نفس عمیقی می‌گوید:
- خانم راشل شما من رو ترسوندین! جانم بفرمایین کاری داشتین؟
راشل پوزخندی می‌زند و سرتاپای ساردین ترسیده را از نظر می‌گذراند؛ سپس دستش را روی شانه‌ی او می‌گذارد و با ل*ب و لوچه‌ای آویزان و لحنی مظلوم و بچگانه می‌گوید:
- راستش ساردین... حوصله‌ام سر رفته! دلم یه سفر می‌خواد! می‌دونی که چی می‌گم؟
ساردین چند لحظه به راشل نگاه می‌کند و سپس درحالی که سرش را تکان می‌دهد و دستی میان گیسوان طلایی‌اش می‌کشد با چشمان آبی‌ِ ریز‌شده‌اش آهسته ل*ب می‌زند:
- خب زودتر می‌گفتین. کجا می‌خواین برین؟ هر جا بخواین به پدرتون می‌گم بعد هماهنگی‌هاش را انجام می‌دم.
این را که می‌گوید راشل چند دقیقه با ناامیدی و دندان‌های ردیف و خرگوشی‌اش به او نگاه می‌کند و سپس دستش را روی پیشانی کشیده‌اش می‌کوبد. چطور باید به ساردین بفهماند که نمی‌خواهد حتی روح پدرش از قضیه این سفر باخبر شود؟ با کلافگی دستش را دور گردن ساردین حلقه می‌کند و بی‌حوصله توضیح می‌دهد:
- ببین ساردین تو نباید این رو به پدر بگی دیگه! من هم قرار نیست برم جزایر هاوایی! من می‌خوام برم یه جایی که اولش... .
کمی اندیشه می‌کند و سپس با آن یکی دستش که دور گردن ساردین حلقه نکرده است بشکنی در هوا می‌زند و با لبخندی شیطانی روی ل*ب‌های سرخ‌اش می‌گوید:
- اولش م داره! یه کشور که اولش م داره! یه‌خرده فکر کن.
با این حرف‌اش ابروان طلایی ساردین در هم می‌رود و پس از مدتی بشکنی در هوا می‌زند. درحالی که راشل با بشکن او ذوق‌مرگ می‌شود حدس‌هایش را برای راشل ذوق‌زده بیان می‌کند:
- جزایر مالدیو؟ اون‌‌جا برای سفر فوق‌العادست. البته مالزی هم می‌تونه گزینه‌ی خوبی باشه.
با حدس‌هایش صورت و ل*ب و لوچه‌ی راشل کاملاً وا می‌رود. این بشر واقعاً تا این حد نفهم است یا خود را به نفهمی زده است؟ درحالی لبخند عصبی و بامزه‌ای روی ل*ب‌هایش می‌آید با چشمان زمردین ریز‌شده‌اش برای آخرین بار و بسیار صریح منظورش را به ساردین می‌فهماند:
- پدرم جدیداً می‌خواد به یه کشور برای کار بره که اولش م داره! دیگه اگه نگی واقعا خودت رو به احمق بودن زدی!
ساردین درحالی که چشمان‌اش دو دو می‌زند با تردید خاصی به راشل لبخند بر ل*ب نگاه می‌کند. دست‌اش را میان گیسوان طلایی‌اش می‌کشد و با لبخندی عصبی می‌پرسد:
- خانم راشل دقیقاً می‌گین توی بیابون چه تفریحی برای سفرتون وجود داره؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا