تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

شعر - مرثیه جدایی -

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن، عادت کم حوصله هاست

همچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پرزدن چلچله هاست

بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

باز می پرسمت از مساله ی دوری و عشق
و سکوت تو جواب همه ی مساله هاست
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن کافه نویسندگان

ای آنکه دوست دارمت اما ندارمت
بر سینه می فشارمت اما ندارمت

ای آسمان من که سراسر ستاره ای
تا صبح می شمارمت اما ندارمت

در عالم خیال خودم چون چراغ اشک
بر دیده می گذارمت اما ندارمت

می خواهم ای درخت بهشتی، درخت جان
در باغ دل بکارمت اما ندارمت

می خواهم ای شکوفه ترین مثل چتر گل
بر سر نگاه دارمت اما ندارمت
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن کافه نویسندگان

تو نیستی و خورشید
غمگین‌ تر از همیشه غروب خواهد کرد
و من دلتنگ‌ تر از فردا
به تو فکر می‌کنم
چقدر دوست داشتنی بودی
وقتی چهره رنجور و چشمان مهربانت
در نگاهم خیره می‌شد

اکنون که بازوان خاک
پیکرت را در آغو*ش گرفته است
کلمه‌های سیاه پوش شعرم
برایت مرثیه‌های دلتنگی سروده‌اند
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن کافه نویسندگان

خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا
گذری کن که ز غم راهگذر نیست مرا

گر سرم در سر سودات رود نیست عجب
سر سودای تو دارم غم سر نیست مرا

ز آب دیده که به صد خون دلش پروردم
هیچ حاصل به جز از خون جگر نیست مرا

بی رخت اشک همی بارم و گل می‌کارم
غیر از این کار کنون کار دگر نیست مرا

محنت زلف تو تا یافت ظفر بر دل من
بر مراد دل خود هیچ ظفر نیست مرا

بر سر زلف تو زانروی ظفر ممکن نیست
که تواناییی چون باد سحر نیست مرا

دل پروانه صفت گر چه پر و بال بسوخت
همچنان ز آتش عشق تو اثر نیست مرا

غم آن شمع که در سوز چنان بی خبرم
که گرم سر ببرند هیچ خبر نیست مرا

تا که آمد رخ زیبات به چشم خسرو
بر گل و لاله کنون میل نظر نیست مرا
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن کافه نویسندگان

بگو خزان نــــــــــشود ای خدا بـــــــهار کسی
کسی بگو که نمــــــــیرد در انتـــــــظار کسی
تراود از ترک هر لبــــــــی دوصد لبخـــــــــــــند
به جای چشمه هر چشم اشــــــــکبار کسی
همیشه ســــــاقی و می باشـد و پیاله و کام
خدا کند که نیاید شب خـــــــــــــــــمار کسی
همیشه در بر هر کس، به کام دل دلـــــــــدار
غبار غم ننــــــــــــشیند که تا کنار کســـــــی
خدا کند برسد تا به منـــــــــــزل مقـــــــــصود
ز هیــــــــــــچ اسب نیافتد همیشه بار کسی
چو روی مــــــــاه تو بختش سپید می خواهم
سیه مبــــــــاد چو موی تو روزگـــــــــار کسی
“سروش” چون نتوانی که مثل گـــــــل باشی
همین بس است نباشی اگر که خار کسی…
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن کافه نوییندگان

آن را که چو من بر در میخانه مقام است
جمشید به خاک درش از مهر غلام است
تا گردش پیمانه بشد با دل ما رام
دورانم از آن روی به هر مرحله رام است
زاهد سوی مسجد شد و عارف به خرابات
ای پخته ببین زاهدِ سالوس چه خام است
او خونِ کسان خورد و همی خواند حلالش
من خونِ رزان خوردم و می گفت حرام است
ای واعظ ناصح چه دهی پند به مستان ؟
کاندر سر ما صحبت ساز و می و جام است
نامردی ای شیخ ترا چند در این بزم
مردانه بیا تا نگری مرد کدام است
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن کافه نویسندگان

گفتم «بدوم تا تو همه فاصله ها را»
تا زودتر از واقعه گویم گله ها را
چون آینه پیش تو نشستم که ببینی
در من اثر سخت ترین زلزله ها را
پر نقش تر از فرش دلم بافته ای نیست
از بس که گره زد به گره حوصله ها را
ما تلخی نه گفتنمان را که چشیدیم
وقت است بنوشیم از این پس بله ها را
بگذار ببینیم بر این جغد نشسته
یک بار دگر پر زدن چلچله ها را
یک بار هم ای عشق من از عقل میندیش
بگذار که دل حل بکند مسئله ها را
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن کافه نویسندگان

راه گم کرده و با روی چو ماه آمده‌ای
مگر ای شاهد گمراه به راه آمده‌ای ؟
باری این موی سپیدم نگر ای چشم سیاه
گر بپرسیدن این بختِ سیاه آمده‌ای
کشته‌ی چاه غمت را نفسی هست هنوز
حذر ای آینه ، در معرض آه آمده‌ای
از در کاخ ستم تا به سر کوی وفا
خاکپای تو شوم کاین همه راه آمده‌ای
چه کنی با من و با کلبه‌ی درویشی من
تو که مهمان سراپرده‌ی شاه آمده‌ای
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن کافه نوییندگان

نه مرادم، نه مریدم
نه پیامم، نه کلامم
نه سلامم، نه علیکم
نه سپیدم، نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم، نه زمینم، نه به زنجیرِ کسی بسته‌ام و بردۀ دینم
نه سرابم، نه برای دل تنهاییِ تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم، نه حقیرم، نه فرستادۀ پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم، نه بهشتم که چُنین است سرشتم
حقیقت نه به رنگ است و نه بو، نه به های است و نه هوی
نه به این است و نه او، نه به جام است و سبو
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن کافه نویسندگان

ای کرده تو مهمانم در پیش درآ جانم
زان روی که حیرانم من خانه نمی‌دانم
ای گشته ز تو واله هم شهر و هم اهل ده
کو خانه نشانم ده من خانه نمی‌دانم
زان کس که شدی جانش زان کس مطلب دانش
پیش آ و مرنجانش من خانه نمی‌دانم
وان کز تو بود شورش می دار تو معذورش
وز خانه مکن دورش من خانه نمی‌دانم
من عاشق و مشتاقم من شهره آفاقم
رحم آر و مکن طاقم من خانه نمی‌دانم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا