تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

مشــاوره مشاوره ارتقای قلم

  • شروع کننده موضوع سادات.۸۲
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 223
  • پاسخ ها 41
وضعیت
موضوع بسته شده است.
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Dec
84
585
83
20
@VIXEN
چطور شد؟
با دستای لرزون، آلبوم خاطراتم رو باز کردم که با اولین نوشته‌ی خودم رو به رو شدم:
« گاهی....
دلت"به راه"نیست!!
ولى سر به راهى…
خودت را میزنى به "آن راه" و میروى…
و همه،
چه خوش باورانه فکر می كنند
که تو
"روبراهى"…»
لبخند تلخ کوچیکی روی ل*ب‌‌هام نشست، کسی که این‌ها رو نوشته منم؟ منم که این‌جوری می‌لرزم؟
چطور ممکن بود منی که قهوه‌ی تلخ می‌خوردم روزی زندگیم به تلخیه همون قهوه بشه، منی که هردفعه به تلخیه قهوه تن می‌دادم حالا باید به تلخیه‌ی بی پایان زندگی تن می‌دادم.
دوباره و دوباره ورق زدم و شروع کردم به دیدن عکس های بچگیم، خاطرات خوبی که فقط خاطره بودن!
با دیدن عکس اون، قطره اشکی از گوشه‌ی چشمم، لجوجانه و بی‌مهابا پایین چکید، چقدر راحت ولم کردن و رفتن، چقدر ارزش موندن نداشتم.
با دید تارم به عکس مادر جون خیره بودم، لبخند زیباش و لپ‌های برجسته‌ای که مثل گلای قرمز توی حیاط بود.
***
*بهار سال هزاروسیصد و نودوهشت
مامان در حالی که سعی می‌کرد خونسردیش رو حفظ کنه صداش رو بالا برد و گفت:
- سودا این‌قدر پای این کتاب‌ها نشین چشم‌هات از اینی که هست هم ضعیف‌تر میشه.
بدون این‌که سرم رو بالا بیارم گفتم:
-مامان خواهش می‌کنم فقط و فقط یکم دیگه.
سرم رو بالا آوردم و در حالی که عینک گرد و مشکی رنگم رو جا به جا می‌کردم گفتم:
- لطفاً مامان.
مامان لبخند جذابی روی لبش نشوند و گفت:
- آخه قربون چشات برم من، واسه خودت میگم مامانی.
لبی تر کردم و گفتم:
- می‌دونم، اما شماهم می‌دونی رشته‌ای که انتخاب کردم سخته، تازشم به امتحانات ترم دوم نزدیکه اگه عقب بیوفتم عمرا قبول شم.
مامان که یکمی با حرف‌هام نرم شده بود گفت:
- من‌که حریف تو نمیشم می‌سپارمت دست خان جون.
بعد هم با همون لبخند جذابش در حالی که از اتاق خارج می‌شد گفت:
- من وبابات ونرگس دارم میریم عیادت پسرعمه‌ی بابات حواست به خان جون باشه، خان جون داخل باغچه‌ست و داره به گل و درخت‌ها آب میده.
نگاهی به ساعت نشسته بر دیوار انداختم که چهار بعداز ظهر رو نشون می‌داد.
کلافه پوفی کشیدم و با حالت کشیده‌ای گفتم:
- چشم مامان.
صدای پاشنه‌های کفش مامان نشون دهنده این بود که از پله‌ها داره میره پایین.
مامان صداش رو بالا برد و گفت:
- حواست باشه داروهای خان جون روهم بدی.
سرم رو تکون دادم و کتاب تجربی رو روی میز پرت کردم و بلند شدم راه طبقه پایین رو در پیش گرفتم و زیر ل*ب شروع به غر زدن کردم.
- اصلاً نمی‌خوام درس نمی‌خونم ببینم کی دو روز دیگه میگه سودا نمره‌ات پایینه.
مامان صداش رو بالا برد و گفت:
- وای سودا باز شروع کردی غر زدن گفتم حواست به خان جون باشه همین کسی نگفت نخون میگم کمتر بخون.
قدمی به سمت در خونه برداشتم که مامان داد زد:
- سودا با اون سروضع کجا میری؟
چشم‌ها رو توی کاسه چرخوندم و گفتم:
- میرم پیش خان جون.
مامان اشاره‌ای کرد و گفت:
- با همین سروضع.
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Dec
84
585
83
20
رمان: ستاره‌‌ی سودا
نویسندگان:سودا محمدی، نیما موسوی
ژانر: عاشقانه
خلاصه:داستان دختری به نام سودا که با وجود داشتن سن کم چیزهایی رو تجربه میکنه، چیزهایی که تجربه کردنش مساوی میشه با تاوان دادن، تاوانی از جنس طرد شدن، تنها شدن، تنهاموندن و بی کسی‌اش......
مقدمه:گاهی.......
دلت "به راه" نیست!
ولى سر به راهى…
خودت را میزنى به "آن راه" و میروى…
و همه،
چه خوش باورانه فکر می كنند
که تو
"روبراهى"…
@VIXEN
این متن برای خلاصه و مقدمه خوبه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
▪️سردبیر روزنامه ربلز▪️
نویسنده
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
منتقد انجمن
ژورنالیست انجمن
برترین‌ مقام‌دار سال
Nov
882
5,054
118
« لـبِ شَط »
وضعیت پروفایل
[وضعیت خاصی ندارم.]
@VIXEN
چطور شد؟
با دستای لرزون، آلبوم خاطراتم رو باز کردم که با اولین نوشته‌ی خودم رو به رو شدم:
« گاهی....
دلت"به راه"نیست!!
ولى سر به راهى…
خودت را میزنى به "آن راه" و میروى…
و همه،
چه خوش باورانه فکر می كنند
که تو
"روبراهى"…»
لبخند تلخ کوچیکی روی ل*ب‌‌هام نشست، کسی که این‌ها رو نوشته منم؟ منم که این‌جوری می‌لرزم؟
چطور ممکن بود منی که قهوه‌ی تلخ می‌خوردم روزی زندگیم به تلخیه همون قهوه بشه، منی که هردفعه به تلخیه قهوه تن می‌دادم حالا باید به تلخیه‌ی بی پایان زندگی تن می‌دادم.
دوباره و دوباره ورق زدم و شروع کردم به دیدن عکس های بچگیم، خاطرات خوبی که فقط خاطره بودن!
با دیدن عکس اون، قطره اشکی از گوشه‌ی چشمم، لجوجانه و بی‌مهابا پایین چکید، چقدر راحت ولم کردن و رفتن، چقدر ارزش موندن نداشتم.
با دید تارم به عکس مادر جون خیره بودم، لبخند زیباش و لپ‌های برجسته‌ای که مثل گلای قرمز توی حیاط بود.
***
*بهار سال هزاروسیصد و نودوهشت
مامان در حالی که سعی می‌کرد خونسردیش رو حفظ کنه صداش رو بالا برد و گفت:
- سودا این‌قدر پای این کتاب‌ها نشین چشم‌هات از اینی که هست هم ضعیف‌تر میشه.
بدون این‌که سرم رو بالا بیارم گفتم:
-مامان خواهش می‌کنم فقط و فقط یکم دیگه.
سرم رو بالا آوردم و در حالی که عینک گرد و مشکی رنگم رو جا به جا می‌کردم گفتم:
- لطفاً مامان.
مامان لبخند جذابی روی لبش نشوند و گفت:
- آخه قربون چشات برم من، واسه خودت میگم مامانی.
لبی تر کردم و گفتم:
- می‌دونم، اما شماهم می‌دونی رشته‌ای که انتخاب کردم سخته، تازشم به امتحانات ترم دوم نزدیکه اگه عقب بیوفتم عمرا قبول شم.
مامان که یکمی با حرف‌هام نرم شده بود گفت:
- من‌که حریف تو نمیشم می‌سپارمت دست خان جون.
بعد هم با همون لبخند جذابش در حالی که از اتاق خارج می‌شد گفت:
- من وبابات ونرگس دارم میریم عیادت پسرعمه‌ی بابات حواست به خان جون باشه، خان جون داخل باغچه‌ست و داره به گل و درخت‌ها آب میده.
نگاهی به ساعت نشسته بر دیوار انداختم که چهار بعداز ظهر رو نشون می‌داد.
کلافه پوفی کشیدم و با حالت کشیده‌ای گفتم:
- چشم مامان.
صدای پاشنه‌های کفش مامان نشون دهنده این بود که از پله‌ها داره میره پایین.
مامان صداش رو بالا برد و گفت:
- حواست باشه داروهای خان جون روهم بدی.
سرم رو تکون دادم و کتاب تجربی رو روی میز پرت کردم و بلند شدم راه طبقه پایین رو در پیش گرفتم و زیر ل*ب شروع به غر زدن کردم.
- اصلاً نمی‌خوام درس نمی‌خونم ببینم کی دو روز دیگه میگه سودا نمره‌ات پایینه.
مامان صداش رو بالا برد و گفت:
- وای سودا باز شروع کردی غر زدن گفتم حواست به خان جون باشه همین کسی نگفت نخون میگم کمتر بخون.
قدمی به سمت در خونه برداشتم که مامان داد زد:
- سودا با اون سروضع کجا میری؟
چشم‌ها رو توی کاسه چرخوندم و گفتم:
- میرم پیش خان جون.
مامان اشاره‌ای کرد و گفت:
- با همین سروضع.
چرا سر و وضعشو نشون ندادی؟
توصیفاتو جا ننداز
مثلا بگو مامان پیرهن فلان رنگم یا شلوار جینم اشاره کرد و گفت:
- ...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
▪️سردبیر روزنامه ربلز▪️
نویسنده
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
منتقد انجمن
ژورنالیست انجمن
برترین‌ مقام‌دار سال
Nov
882
5,054
118
« لـبِ شَط »
وضعیت پروفایل
[وضعیت خاصی ندارم.]
رمان: ستاره‌‌ی سودا
نویسندگان:سودا محمدی، نیما موسوی
ژانر: عاشقانه
خلاصه:داستان دختری به نام سودا که با وجود داشتن سن کم چیزهایی رو تجربه میکنه، چیزهایی که تجربه کردنش مساوی میشه با تاوان دادن، تاوانی از جنس طرد شدن، تنها شدن، تنهاموندن و بی کسی‌اش......
مقدمه:گاهی.......
دلت "به راه" نیست!
ولى سر به راهى…
خودت را میزنى به "آن راه" و میروى…
و همه،
چه خوش باورانه فکر می كنند
که تو
"روبراهى"…
@VIXEN
این متن برای خلاصه و مقدمه خوبه؟
ابهام بیشتری داشته باش
جوری که خواننده رو کنجکاو کنه
برای مقدمه هم اون متنو نذار
مثلا برای خلاصه بنویس:
منم، دختری که (فلان) و (فلان)
این تاوان منه، تاوان سن کم و شوق زیادم برای تجربه کردن.

متوجه شدی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Dec
84
585
83
20
ابهام بیشتری داشته باش
جوری که خواننده رو کنجکاو کنه
برای مقدمه هم اون متنو نذار
مثلا برای خلاصه بنویس:
منم، دختری که (فلان) و (فلان)
این تاوان منه، تاوان سن کم و شوق زیادم برای تجربه کردن.

متوجه شدی؟
این چطوره؟

سودا منم، دختری از جنس تاوان، از جنس سنگ، این تاوان منه، تاوان گذشته‌ای که من مقصرش نیستم.
آیا این تاوان دادن تمام خواهد شد؟
آیا این رمان با پایان خوش تمام خواهد شد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
▪️سردبیر روزنامه ربلز▪️
نویسنده
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
منتقد انجمن
ژورنالیست انجمن
برترین‌ مقام‌دار سال
Nov
882
5,054
118
« لـبِ شَط »
وضعیت پروفایل
[وضعیت خاصی ندارم.]
این چطوره؟

سودا منم، دختری از جنس تاوان، از جنس سنگ، این تاوان منه، تاوان گذشته‌ای که من مقصرش نیستم.
آیا این تاوان دادن تمام خواهد شد؟
آیا این رمان با پایان خوش تمام خواهد شد؟
کلیشه‌ایه
خلاقیت و نواوری رو بیشتر کن گلم
سوالات رو مستقیم مطرح نکن
جوری بنویس که این سوالات رو خود مخاطب بپرسه و کنجکاو باشه چی میشه
از اتفاقات رمان بهره بگیر ولی نصفه نیمه بنویسشون که قابل فهم نباشه کاملا
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Dec
84
585
83
20
کلیشه‌ایه
خلاقیت و نواوری رو بیشتر کن گلم
سوالات رو مستقیم مطرح نکن
جوری بنویس که این سوالات رو خود مخاطب بپرسه و کنجکاو باشه چی میشه
از اتفاقات رمان بهره بگیر ولی نصفه نیمه بنویسشون که قابل فهم نباشه کاملا
ذهنم جواب نمیده ننه
از من نویسنده در نمیاد😂🤒
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
▪️سردبیر روزنامه ربلز▪️
نویسنده
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
منتقد انجمن
ژورنالیست انجمن
برترین‌ مقام‌دار سال
Nov
882
5,054
118
« لـبِ شَط »
وضعیت پروفایل
[وضعیت خاصی ندارم.]
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا