تازه چه خبر

خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان

برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید

مشــاوره مشاوره توصیفات و ساختار رمان

  • شروع کننده موضوع عطرین
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 83
  • پاسخ ها 5

عطرین

مدیر تالار مشاوره + ناظر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر روابط عمومی
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
ناظر رمان
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
عضویت
3/10/23
ارسال ها
865
امتیاز واکنش
4,471
امتیاز
103
سن
21
محل سکونت
آرزوهای محال
نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند اما مشاورین، پیمانکاران رمان، داستان و آثار مهم می باشند!

* نویسنده عزیز لطفا با مشاور خود نهایت همکاری را داشته باشید.

* در صورتی که با مشاور همکاری نکنید و مشاور گزارش دهد، رمان شما تا زمان ارتقا، قفل خواهد شد.

درخواست کننده: @DINO
مشاور: @yasaman.Bahadory
 

DINO

کاربر انجمن
کاربر انجمن
عضویت
24/12/23
ارسال ها
5
امتیاز واکنش
1
امتیاز
3
محل سکونت
عمق تاریکی
وضعیت پروفایل
:)
#پارت_اول
«جانان»
مثل همیشه این وقت روز توی کتابخونه دانشگاه بودم. اون‌هم به همراه وراجی مثل آرمین! جزوه‌ام رو ورق زدم، بدون توجه به آرمین که سعی در جلب توجهم داشت، مطالبی که می‌خوندم رو به ذهن می‌سپردم.
- هوووی... باتوام! می‌شنوی چی میگم؟
دلم می‌خواست از فرط عصبانیت، همین جزوه رو از پهنا توی حلقش فرو کنم.
- آرمین، دو دقیقه! فقط دو دقیقه زبون به دهن بگیر.
کلافه پوفی کشید و جزوه رو ازم گرفت و با تندی گفت:
- بسه! هرچی خوندی کافیه... گوش بده ببین من چی میگم.
چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و قفل نگاه شیطنت بار و مشکی رنگش شدم. نگاهی آشنا بود، اما مثل همیشه چیزی به یاد نمی‌آوردم.
منتظر بهش چشم دوختم که بی پرده گفت:
- نظرت راجب ستاره چیه؟
با آوردن اسم ستاره کمرم رو صاف کردم، می‌دونستم ستاره کیه، اما خودم رو به ندونستن زدم و پرسیدم:
- ستاره کیه؟
روی میز کمی به سمتم خم شد و گفت:
- جانان گیج بازی در نیار. ستاره دیگه! ستاره موحدی.
اخم‌هام رو توی هم کشیدم و کمی تندتر و ناشیانه آدامس دارچینی توی دهنم رو جویدم و گفتم:
خوب که چی؟
اَه دست از گیج بودن بردار. بگو نظرت راجب ستاره چیه؟ می‌دونی که ازش خوشم میاد.
بی توجه به ابراز علاقه آرمین، برای دفعه هزاروم نسبت به ستاره جزوه‌ام ر و از زیر دستش کشیدم و گفتم:
- اولاً به دردت نمی‌خوره... دوماً اگه خیلی مشتاقی پاشو برو خواستگاری.
از اون نگاهایی که توشون کلی فحش بود بهم انداخت.
- تو که باز حرف خودت رو می‌زنی!
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- ستاره دختری نیست که بشه از این طریق باهاش ارتباط گرفت. تنها راهی که می‌تونم جلو پات بزارم همینه، می‌خوای بخواه نمی‌خوای هم، می‌خوام نخوای به درک!
پوکر نگاهم کرد و با لحن آروم‌تر و شمرد‌ه‌ای گفت:
ببین این‌طوری نمیشه!
چرا نمیشه؟
لگدی به ساق پام زد که چهره‌ام از درد توی هم رفت، ای بر اون پدر و مادرت صلوات!
- روانی این پا بود... سنگ که نبود.
بی توجه ادامه داد:
- ما باید یه مدت در رفت و آمد باشیم، بیش‌تر همدیگه رو بشناسیم. بعد اون‌وقت اگه موضوع واقعاً جدی شد به خواستگاریش میرم.
پوزخندی حواله‌اش کردم، چرا این‌قدر روشن بین بود رو متوجه نمی‌شدم. مثل خودش کمی روی میز خم شدم و گفتم:
- ببین منطقی فکر کن... گاو نباش! پاشو برو خواستگاریش قبول کرد یه مدت نامزد باشین، بعد اگه کنار اومدین که به پای هم فسیل بشین. نیومدین هم که خدارو سپاس گزارم.
چپکی نگاهم کرد و گفت:
- گیرم یه خواستگاریش رفتم و جوابش نه بود. غرور من چی؟
شونه‌ای بالا انداختم که بازهم ادامه داد:
- حالا گیرم که جوابش مثبت بود، فردا روز اگه ما نتونستیم باهم کنار بیایم بعدش آبروی اون دختر بدبخت چی میشه؟ اصلاً آبروی من چی؟
دوباره شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- مشکل خودتونه، می‌خواین به کسی جواب پس ندین.
نگاهی دقیق بهش انداختم.
- از فرهنگ غرب تأثیر که نگرفتی هیچ، احتمال داره روی فرهنگشون تأثیر منفی هم گذاشته باشی.
بی توجه به تیکه و کنایه‌ای که همیشه بهش می‌زدم، دستش رو روی دستم گذاشت و ملتمسانه گفت:
- جانان؟ خواهر گلم، خواهش می‌کنم!
با خودم فکر کردم چی میشه که یه آدم غرورش رو زیر پا بزاره و خواهش بکنه؟ شاید خیلی چیزها پیش بیاد؛ ولی شاید خیلی وقت‌ها ارزش این رو نداشته باشه که غرورت رو زیر پا بزاری. سرم رو تکون دادم و گفتم:
- التماس نکن!
پوکر فیس بهم چشم دوخت، که نیشخند تمسخر آمیزی بهش زدم.
- خواهشاً جدی باش! بی مزه بازی در نیار، با ستاره صحبت کن. اگه نشد کاری که تو گفتی رو انجام میدم.
به ل*ب‌هام چینی دادم و قیافه ملتمسانه‌اش رو از نظر گذروندم. به خاطر این همه ضعف و بی غروری چینی به پیشونیم دادم و گفتم:
- باشه حرف می‌زنم، حالا ساکت باش بزار درسم رو بخونم.
با لبخند پهنی گفت:
- بخون نابغه... بخون خانوم مهندس!
پوزخند دوباره‌ای به پاچه خواریش زدم و مشغول مطالعه شدم.
 

DINO

کاربر انجمن
کاربر انجمن
عضویت
24/12/23
ارسال ها
5
امتیاز واکنش
1
امتیاز
3
محل سکونت
عمق تاریکی
وضعیت پروفایل
:)
#پارت_دوم
از ماشین پیاده شدم، با حساب کردن کرایه در رو باز کردم.
حیاط بزرگی که پر از گل و درخت بود رو از نظر گذروندم، البته بگم بیش‌تر گلی که ازشون حرف می‌زنم کاکتوسه! علاقه زیادی به کاکتوس دارم.
خودم رو به در ورودی رسوندم، با باز کردن در کفش‌هام رو به گوشه‌ای پرتاب کردم. اون‌قدری خسته بودم که قابلیت خوابیدن از الآن تا فردا رو داشتم. بدون این‌که بخوام بیدار بشم.
مثل همیشه خونه خلوت و بی صدا بود، تنها صدایی که این سکوت خفقان آور رو می‌شکوند حضور مامان توی آشپزخونه بود. اون‌هم این وقت روز، وارد سالن شدم و با خستگی روی مبل ولو شدم.
با داد بلندی مامانم رو متوجه حضورم کردم و گفتم:
- مامان ناهار چی داریم؟
با آرامش همیشگی، خرامان خرامان از آشپزخونه بیرون اومد. با لبخندی مهربون و گرم گفت:
- اولاً احوال شما جانان خانوم؟ دوماً تا لباس‌هات رو عوض بکنی و دست‌هات رو بشوری میز رو می‌چینم، سوماً غذای مورد علاقه‌ات... ته چین مرغ.
مامانم به شدت روی تمیزی وسواس داشت و همیشه قبل هرکاری شستن دست رو گوش زد می‌کرد. حتی اگه قرار بود بری دستشویی!
- خوبم مامان جان، شما خوبی؟ چشم الآن لباس‌هام رو عوض می‌کنم.
لبخندی به روم پاچید و گفت:
- همیشه خوب باشی.
بعد گفتن این جمله دوباره راهی آشپزخونه شد. با خستگی بکوب بالا رفتم و لباس‌هام رو عوض کردم.
موهام رو شونه زدم و بافتم، دست‌هام رو شستم و با شنیدن صدای قار و قور شکمم با عجله پایین رفتم.
وارد آشپزخونه شدم و با دیدن میز چیده شده، بی اختیار نفس عمیقی کشیدم و صندلی رو عقب کشیدم و نشستم.
  • منتظر بابا نمی‌مونیم؟
  • نه، بابات امروز کار داره نمی‌تونه برای ناهار بیاد.
پدرم شرکت ساختمان سازی داشت، اون بیش‌تر اوقات سرگرم کارش بود، اما همیشه تمام تلاشش رو می‌کرد تا این کانون سه نفره رو همیشه گرم نگهداره. پدرم هر روز ظهر سعی می‌کرد تا وقتی من خونه‌ام بیاد و ناهار رو باهم بخوریم. شب‌ها زودتر برمی‌گشت تا فرصت بیش‌تری برای وقت گذروندن باهم داشته باشیم.
این خانواده سه نفری مهم‌ترین چیزی بود که من داشتم. به هیچ قیمتی حاضر نبودم که این خانواده کوچیک که شامل من و پدر و مادرم میشد، لحظه‌ای حس ناراحتی داشته باشه.
با ولع غذام رو می‌خوردم، اما مامان مثل هرباری که می‌خواست چیزی بگه و تهش چیزی نمی‌گفت، با غذاش بازی می‌کرد.
لقمه‌ام رو به سختی قورت دادم، طبق عادت بدی که دارم یه قلپ آب روی لقمه‌ام خوردم و گفتم:
- مامان چیزی شده؟
کمی دستپاچه و گیج گفت:
- نه عزیزم تو ناهارت رو بخور.
سعی نکردم زیاد کنجکاوی بکنم، هر چی که بود بالأخره می‌فهمیدم. بعد ناهار با تشکر کوتاهی به اتاقم برگشتم.
روی تختم دراز کشیدم و دست و پاهام رو باز کردم تا کل تخت رو بگیرم. حس خنکی که ملافه روی تخت داشت روحم رو نوازش می‌کرد. با این‌که کم‌کم به زمستون نزدیک می‌شدیم و هوا خیلی سرد بود، اما عاشق سرما بودم. اون‌قدر غلت زدم و فکر‌های جور با جور کردم تا بالأخره به خواب رفتم.
***
به سختی دستم رو به سمت آباژور بردم، روشنش کردم و با چشم نیمه باز گوشیم رو برداشتم. بدون نگاه کردن به اسم مخاطب گفتم:
- بنال؟
صدای مردونه آرمین توی گوشم پیچید:
- جانان با ستاره حرف زدی؟
توی ذهنم گفتم، ای الهی بری لای خاک ستاره که آب و نون و خواب رو ازم گرفتی. با حرص جواب دادم:
  • آره حرف زدم، یعنی زنگ زدی از خواب بیدارم کردی، که فقط این رو بپرسی؟
  • خوب جوابش چی بود؟
با جیغ خفه‌ای گفتم:
- گفت فرصت می‌خواد فکر بکنه... .
تا خواستم ادامه حرفم رو بزنم عین قاشق نشسته میون حرفم پرید و گفت:
- خواستگاریش که نرفتم!
حرصی دندون‌هام رو روی هم سابیدم و گفتم:
  • فعلاً که خانوم می‌خواد فکر بکنه، الآن می‌زاری بخوابم؟
  • آره بخواب، الکی مزاحمم شدی.
تنها صدای بوق ممتد بود که با نفس‌های تند و عصبیم تداخل پیدا می‌کرد. گوشی رو به زیر تخت پرتاب کردم و با خاموش کردن آباژور تلاش کردم بخوابم، حالا مگه خوابم می‌برد! با گیجی روی تخت نشستم و به سیاهی اتاقم زل زدم. وقتی مغزم لود شد بلند شدم و با زدن یه مسواک و مرتب کردن لباس‌هام از اتاق بیرون زدم.
با قدم‌های آرومی به پایین رفتم. صدای صحبت‌های مامان و بابا نظرم رو جلب کرد.
بابا: بهش گفتی؟
مامان: نه، از عکس‌العملش می‌ترسم، خودت می‌دونی زیر بار زور نمیره.
بابا: بدبین نباش... اون‌قدر عاقل هست که با احساس تصمیم نگیره، اون اصلاً عین دخترهای اطرافش نیست که دنبال زندگی باشه که با عشق شروع بشه.
صدای نگران و مشوش مامان باعث بیش‌تر منتظر ادامه حرف‌هاشون بمونم.
مامان: اگه بفهمه سر یه قول و قرار اوضاع زندگیش به ناکجا ختم میشه چی؟
بابا: بالأخره که باید بفهمه. این از اولم توی سرنوشتش بود، این‌قدر نگران نباش اون عاقله و تصمیم اشتباهی نمی‌گیره، اگرم بخواد بگیره من اجازه نمیدم.
مامان: اون‌ها سال‌هاست که از هم دور بودن، بعد اون اتفاق جانان که هیچی یادش نیست.
بابا: نگران هیچی نباش، من خودم باهاش حرف می‌زنم.
موضوع چی بود؟ از کنجکاوی کمی بیش‌تر منتظر موندم، اما بحث ادامه پیدا نکرد. با فکر این‌که بابا خودش بهم همه چیز رو میگه بی‌خیال کنجکاوی و فضولی بیش از حدم شدم و وارد سالن شدم.
- به به! آقا فرهاد گل... خوب با شیرین جونت نشستی و تنهایی گل میگی و گل می‌شنوی.
مامان دستپاچه و نگران گفت:
- عه مادر بیدار شدی؟
موشکافانه نگاهی به مامان انداختم و با لحن خنده داری گفتم:
- نه هنوز خوابم.
بابا: گل دختر من چیکار می‌کنه؟
- هیچی. درس و دانشگاه، خونه.
بابا: دخترم این‌قدر فعالیت می‌کنی خسته نشی؟
مامان: والله! این‌قدر خسته میشه که کل طول روز خوابه.
- چیکار کنم مامان؟ پاشم برات بندری برقصم؟
پشت چشمی برام نازک کرد و حرفی نزد.
بابا: درس و دانشگاه چطوره؟ امتحان‌های ترمت کی شروع میشه؟
- خوبه، امتحان‌هام نزدیک دو هفته دیگه، چطور؟
بابا: هیچی همین‌طوری.
دیگه حرفی رد و بدل نشد، من‌هم تمام تلاشم رو کردم وانمود کنم چیزی نشنیدم، در صورتی که تا سر حد مرگ کنجکاو بودم.
بعد خوردن شام باز به اتاقم برگشتم، مشغول خوندن درس‌هام شدم، اما گاه و بی گاه فکرم سمت حرف‌های مامان و بابا می‌رفت. فضولی یا کنجکاوی زیاد از حدی که داشتم باعث میشد همین الآن برم و با پدرم حرف بزنم؛ ولی تمام تلاشم رو کردم باز بچه بازی در نیارم. به پایین رفتم و با درست کردن قهوه به اتاقم برگشتم، بعد خوردن قهوه به سختی مشغول درس‌هام شدم و افکار پوچ و مزخرفی که توی سرم بود رو کنار زدم.
 

DINO

کاربر انجمن
کاربر انجمن
عضویت
24/12/23
ارسال ها
5
امتیاز واکنش
1
امتیاز
3
محل سکونت
عمق تاریکی
وضعیت پروفایل
:)
#پارت_سوم
با باریکه نوری که از لابه لای پرده، پنجره تمام قد اتاق به صورتم برخورد می‌کرد، بیدار شدم.
جوری به اطراف نگاه می‌کردم، که انگار اولین بارمه این‌جام و تا به حال چنین جایی نبودم. کمی منتظر موندم تا ویندوزم بالا بیاد، بعد متوجه شدم اوپس! این‌جا اتاقمه، من جانانم و الآن صبحِ، چه کشف بزرگی کردم.
با مرتب کردن تختم، به سمت سرویس بهداشتی راه افتادم. دست و صورتم رو شستم و مسواکی زدم، تا بوی دهنم که صدتا مگس رو می‌کشت از بین بره.
آهسته، پشت میز آرایشی بهم ریخته و نامرتبم نشستم. دیدن چهره ژولیده و بهم ریخته خودم توی آینه، حاکی از خواب بدِ، دیشبم بود. هربار که دیر می‌خوابم مغزم به معنای واقعی اِرور میده.
موهای فرفری مشکی رنگ، صورت گندمی و چشم‌های پف کرده مشکی، ابروهای کمونی و مژه‌های بلند و دماغی که به لطف عمل، زیبایی خودش رو حفظ کرده بود. ل*ب‌های کوچیک و گوشتی، که همیشه به خاطر این‌که، پوستشون رو می‌کندم خونی و ترک خورده بودن.
چهره خوبی داشتم، یعنی حداقل می‌تونستم امیدوار باشم که، کسی رو با قیافه‌ام نمی‌ترسونم.
موهای فرفری کوتاهم رو شونه زدم و با کِش مویی که آثار موهای کَنده شده قبل، هنوز همراهش بود بستم.
بی حال بلند شدم و خرامان به سمت کمدم رفتم، باز شدن در کمد همانا و ریختن خروارها لباس روی من، همانا!
توی زندگی من چیزی به اسم نظم وجود نداشت، به قول مامانم که وقتی عصبی میشد. من توی طویله‌ای که به دست خودم ساخته بودم، گمشده بودم.
به سختی لباس‌ها رو به داخل کمد برگردونم و تیشرت لانگ زرد رنگی پوشیدم، شلوار گَل و گشاد پارچه‌ای هم پوشیدم. نهایت تلاش من برای زیبایی و نشون دادن احساس و عواطف دخترونه‌ام.
با صدای شکمم، بی صبرانه گوشیم رو برداشتم و با عجله به پایین رفتم. گشنگی تأثیر خیلی مهمی در اخلاقم داشت.
صدای صحبت‌ها و خنده‌های مامان، باعث شد به سمت پذیرایی کشیده بشم. با دیدن خاله فروغ، ابروهام بالا پرید. باز چه داستانی شده بود خدا می‌دونه!
- احوال خاله خانوم؟
خاله: سلام عزیز دلم، بیدار شدی؟
لبخند ماسیده‌ای به حرف خاله زدم و گفتم:
- نه خاله اخیراً مشکل پیدا کردم، تو خواب حرکت می‌کنم.
واکنش مامان به حرفم یه اخم شدید بود، اما خاله فروغ جوری خندید که دندون عقلشم از این فاصله مشاهده کردم.
خاله: قربونت برم نمکدون خاله! بیا این‌جا ببوسمت.
با فکر ما*چ‌های آبدار خاله، ترسیده لبخندی زدم و گفتم:
- جون فرهود که می‌خوام سر به تنش نباشه... نه، یعنی دنیاش نباشه، سرما خوردم. وگرنه خیلی دلم می‌خواد که احوال پرسی درست و حسابی باهاتون بکنم.
فرهود پسر خاله فروغ بود، پسر بسیار بامزه‌ای بود.
مامان با نگرانی گفت:
- اِ وا خاک به سرم، سرما خوردی؟ چرا چیزی نگفتی؟ قرصی چیزی خوردی؟
خاله: فرزانه چرا حواست به این دختر نیست... هربار من این دختر رو می‌بینم تا سرما خورده.
مامان: والله چی بگم فروغ، حتماً سیستم ایمنی بدنش ضعیف شده.
با ترس این‌که مامان باز میاد و اون قرص‌های مزخرف رو به خوردم میده گفتم:
- شما راحت باشین. من صبحونه که خوردم، خودم به دکتر میرم‌.
خاله: وا خاله قربونت برم، مامانت این همه درس خوند و دکتر شد که تو بری پیش یکی دیگه دکتر؟
خاک تو سرم با این دروغ گفتم.
- نه قربونت برم مسئله این نیست، من بیرون یکم کار دارم. بعد از همون مسیر دکترم میرم، شما راحت باشین.
مامان: خوب پس برو اشکالی نداره.
سری تکون دادم و از صحبت‌های بیش‌تر فرار کردم. به آشپزخونه رفتم و با خو*ردن چند اسلایس کیک، عین فرفره به اتاقم برگشتم.
لباس‌هام رو با یه هودی سفید، کت چرم مشکی و جین بگ عوض کردم. بوت‌های سفیدمم پوشیدم و کلاه مشکی سرم گذاشتم. عینک‌هام رو با گوشی و کارت بانکی و سوئیچ برداشتم و بدون خداحافظی از خونه خارج شدم.
 

عطرین

مدیر تالار مشاوره + ناظر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر روابط عمومی
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
ناظر رمان
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
عضویت
3/10/23
ارسال ها
865
امتیاز واکنش
4,471
امتیاز
103
سن
21
محل سکونت
آرزوهای محال
خب ابتدا از همه فعلا مشاور شما خودم هستم تا زمانی که مشاورتون بیان
 

عطرین

مدیر تالار مشاوره + ناظر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر روابط عمومی
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
ناظر رمان
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
عضویت
3/10/23
ارسال ها
865
امتیاز واکنش
4,471
امتیاز
103
سن
21
محل سکونت
آرزوهای محال
خب
توصیفات مکان، زمان، کارکترها نقش کمک کننده‌ای داره و زمانی قلمت زیبا تر میشه که ریز ترین اتفاقات رو بگی

تو پارت اول دیالوگ ها بین جانان و آرمین بود که می‌تونستی مکانی که اونجا قرار دارن یعنی کتابخونه رو نه به صورت یکدفعه ای اما اندک به خواننده ها با نوشتن نشون بدی و تصویر سازی کنی.
حالا این حرفم یعنی چی؟ با مثال توضیح میدم
در حالی که جزوه هام رو ورق میزدم، نگاه‌ام رو از قفسه کتابخونه‌ای که روبروم قرار داشت گرفتم و به چهره‌ی آرمین...

حالا به این قسمت که رسیدیم باید اندکی از چهره‌ی آرمین رو برای خواننده شرح بدیم و چه بهتر که در حد کم و معقول باشه تا با ورود حجم زیاد اطلاعات خواننده گیج نشه یا بعدها فراموش نکنه
به چهره‌ی آرمین که با ذوق در حال حرف زدن بود دادم، از شوق افتاده تو چشمای یشمیش و لبخند پهن روی لبای نازکش می‌شد فهمید که...

خب اینجا همون‌طور که دیدی چشم و لبای آرمین رو توصیف کردم؛ اما حالا توصیف احساسات کارکتر رو داریم تو نوشتی جانان از فرط عصبانیت جزوه رو میخواست پرت کنه اما اگر میگفتی که چهره‌اش موقع عصبانیت به چه صورته یا در حال انجام چه کاریه خیلی بهتر می‌شد‌.

همون‌طور که با غصب جزوه رو می‌بستم با چشمای آتیش گرفته و لبان فشرده از خشم غریدم...

خب تا الان همه چی قابل فهم بوده برات عزیزم؟ @DINO
 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8