#پارت_دوم
از ماشین پیاده شدم، با حساب کردن کرایه در رو باز کردم.
حیاط بزرگی که پر از گل و درخت بود رو از نظر گذروندم، البته بگم بیشتر گلی که ازشون حرف میزنم کاکتوسه! علاقه زیادی به کاکتوس دارم.
خودم رو به در ورودی رسوندم، با باز کردن در کفشهام رو به گوشهای پرتاب کردم. اونقدری خسته بودم که قابلیت خوابیدن از الآن تا فردا رو داشتم. بدون اینکه بخوام بیدار بشم.
مثل همیشه خونه خلوت و بی صدا بود، تنها صدایی که این سکوت خفقان آور رو میشکوند حضور مامان توی آشپزخونه بود. اونهم این وقت روز، وارد سالن شدم و با خستگی روی مبل ولو شدم.
با داد بلندی مامانم رو متوجه حضورم کردم و گفتم:
- مامان ناهار چی داریم؟
با آرامش همیشگی، خرامان خرامان از آشپزخونه بیرون اومد. با لبخندی مهربون و گرم گفت:
- اولاً احوال شما جانان خانوم؟ دوماً تا لباسهات رو عوض بکنی و دستهات رو بشوری میز رو میچینم، سوماً غذای مورد علاقهات... ته چین مرغ.
مامانم به شدت روی تمیزی وسواس داشت و همیشه قبل هرکاری شستن دست رو گوش زد میکرد. حتی اگه قرار بود بری دستشویی!
- خوبم مامان جان، شما خوبی؟ چشم الآن لباسهام رو عوض میکنم.
لبخندی به روم پاچید و گفت:
- همیشه خوب باشی.
بعد گفتن این جمله دوباره راهی آشپزخونه شد. با خستگی بکوب بالا رفتم و لباسهام رو عوض کردم.
موهام رو شونه زدم و بافتم، دستهام رو شستم و با شنیدن صدای قار و قور شکمم با عجله پایین رفتم.
وارد آشپزخونه شدم و با دیدن میز چیده شده، بی اختیار نفس عمیقی کشیدم و صندلی رو عقب کشیدم و نشستم.
- منتظر بابا نمیمونیم؟
- نه، بابات امروز کار داره نمیتونه برای ناهار بیاد.
پدرم شرکت ساختمان سازی داشت، اون بیشتر اوقات سرگرم کارش بود، اما همیشه تمام تلاشش رو میکرد تا این کانون سه نفره رو همیشه گرم نگهداره. پدرم هر روز ظهر سعی میکرد تا وقتی من خونهام بیاد و ناهار رو باهم بخوریم. شبها زودتر برمیگشت تا فرصت بیشتری برای وقت گذروندن باهم داشته باشیم.
این خانواده سه نفری مهمترین چیزی بود که من داشتم. به هیچ قیمتی حاضر نبودم که این خانواده کوچیک که شامل من و پدر و مادرم میشد، لحظهای حس ناراحتی داشته باشه.
با ولع غذام رو میخوردم، اما مامان مثل هرباری که میخواست چیزی بگه و تهش چیزی نمیگفت، با غذاش بازی میکرد.
لقمهام رو به سختی قورت دادم، طبق عادت بدی که دارم یه قلپ آب روی لقمهام خوردم و گفتم:
- مامان چیزی شده؟
کمی دستپاچه و گیج گفت:
- نه عزیزم تو ناهارت رو بخور.
سعی نکردم زیاد کنجکاوی بکنم، هر چی که بود بالأخره میفهمیدم. بعد ناهار با تشکر کوتاهی به اتاقم برگشتم.
روی تختم دراز کشیدم و دست و پاهام رو باز کردم تا کل تخت رو بگیرم. حس خنکی که ملافه روی تخت داشت روحم رو نوازش میکرد. با اینکه کمکم به زمستون نزدیک میشدیم و هوا خیلی سرد بود، اما عاشق سرما بودم. اونقدر غلت زدم و فکرهای جور با جور کردم تا بالأخره به خواب رفتم.
***
به سختی دستم رو به سمت آباژور بردم، روشنش کردم و با چشم نیمه باز گوشیم رو برداشتم. بدون نگاه کردن به اسم مخاطب گفتم:
- بنال؟
صدای مردونه آرمین توی گوشم پیچید:
- جانان با ستاره حرف زدی؟
توی ذهنم گفتم، ای الهی بری لای خاک ستاره که آب و نون و خواب رو ازم گرفتی. با حرص جواب دادم:
- آره حرف زدم، یعنی زنگ زدی از خواب بیدارم کردی، که فقط این رو بپرسی؟
- خوب جوابش چی بود؟
با جیغ خفهای گفتم:
- گفت فرصت میخواد فکر بکنه... .
تا خواستم ادامه حرفم رو بزنم عین قاشق نشسته میون حرفم پرید و گفت:
- خواستگاریش که نرفتم!
حرصی دندونهام رو روی هم سابیدم و گفتم:
- فعلاً که خانوم میخواد فکر بکنه، الآن میزاری بخوابم؟
- آره بخواب، الکی مزاحمم شدی.
تنها صدای بوق ممتد بود که با نفسهای تند و عصبیم تداخل پیدا میکرد. گوشی رو به زیر تخت پرتاب کردم و با خاموش کردن آباژور تلاش کردم بخوابم، حالا مگه خوابم میبرد! با گیجی روی تخت نشستم و به سیاهی اتاقم زل زدم. وقتی مغزم لود شد بلند شدم و با زدن یه مسواک و مرتب کردن لباسهام از اتاق بیرون زدم.
با قدمهای آرومی به پایین رفتم. صدای صحبتهای مامان و بابا نظرم رو جلب کرد.
بابا: بهش گفتی؟
مامان: نه، از عکسالعملش میترسم، خودت میدونی زیر بار زور نمیره.
بابا: بدبین نباش... اونقدر عاقل هست که با احساس تصمیم نگیره، اون اصلاً عین دخترهای اطرافش نیست که دنبال زندگی باشه که با عشق شروع بشه.
صدای نگران و مشوش مامان باعث بیشتر منتظر ادامه حرفهاشون بمونم.
مامان: اگه بفهمه سر یه قول و قرار اوضاع زندگیش به ناکجا ختم میشه چی؟
بابا: بالأخره که باید بفهمه. این از اولم توی سرنوشتش بود، اینقدر نگران نباش اون عاقله و تصمیم اشتباهی نمیگیره، اگرم بخواد بگیره من اجازه نمیدم.
مامان: اونها سالهاست که از هم دور بودن، بعد اون اتفاق جانان که هیچی یادش نیست.
بابا: نگران هیچی نباش، من خودم باهاش حرف میزنم.
موضوع چی بود؟ از کنجکاوی کمی بیشتر منتظر موندم، اما بحث ادامه پیدا نکرد. با فکر اینکه بابا خودش بهم همه چیز رو میگه بیخیال کنجکاوی و فضولی بیش از حدم شدم و وارد سالن شدم.
- به به! آقا فرهاد گل... خوب با شیرین جونت نشستی و تنهایی گل میگی و گل میشنوی.
مامان دستپاچه و نگران گفت:
- عه مادر بیدار شدی؟
موشکافانه نگاهی به مامان انداختم و با لحن خنده داری گفتم:
- نه هنوز خوابم.
بابا: گل دختر من چیکار میکنه؟
- هیچی. درس و دانشگاه، خونه.
بابا: دخترم اینقدر فعالیت میکنی خسته نشی؟
مامان: والله! اینقدر خسته میشه که کل طول روز خوابه.
- چیکار کنم مامان؟ پاشم برات بندری برقصم؟
پشت چشمی برام نازک کرد و حرفی نزد.
بابا: درس و دانشگاه چطوره؟ امتحانهای ترمت کی شروع میشه؟
- خوبه، امتحانهام نزدیک دو هفته دیگه، چطور؟
بابا: هیچی همینطوری.
دیگه حرفی رد و بدل نشد، منهم تمام تلاشم رو کردم وانمود کنم چیزی نشنیدم، در صورتی که تا سر حد مرگ کنجکاو بودم.
بعد خو
ردن شام باز به اتاقم برگشتم، مشغول خوندن درسهام شدم، اما گاه و بی گاه فکرم سمت حرفهای مامان و بابا میرفت. فضولی یا کنجکاوی زیاد از حدی که داشتم باعث میشد همین الآن برم و با پدرم حرف بزنم؛ ولی تمام تلاشم رو کردم باز بچه بازی در نیارم. به پایین رفتم و با درست کردن قهوه به اتاقم برگشتم، بعد خوردن قهوه به سختی مشغول درسهام شدم و افکار پوچ و مزخرفی که توی سرم بود رو کنار زدم.