تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

مشــاوره مشاوره ویراستاری و افعال صحیح

  • شروع کننده موضوع سادات.۸۲
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 233
  • پاسخ ها 19
وضعیت
موضوع بسته شده است.
برترین سرپرست سال ۱۴۰۲
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری
مدرس انجمن
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
2,134
7,938
148
اردکان - یزد
وضعیت پروفایل
تخیل من جای پیچیده ای است، بگذارید آسوده در آن غرق شوم.
Negar-1698782748322.png

نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند اما مشاورین، پیمانکاران رمان، داستان و آثار مهم می باشند!

* نویسنده عزیز لطفا با مشاور خود نهایت همکاری را داشته باشید.

* در صورتی که با مشاور همکاری نکنید و مشاور گزارش دهد، رمان شما تا زمان ارتقا، قفل خواهد شد.

درخواست کننده: @zomorrod
مشاور: @Zizi

|مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش:
برترین سرپرست سال ۱۴۰۲
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری
مدرس انجمن
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
2,134
7,938
148
اردکان - یزد
وضعیت پروفایل
تخیل من جای پیچیده ای است، بگذارید آسوده در آن غرق شوم.
@Zizi عزیزم هر چه زودتر کار نویسنده رو راه بنداز
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ناظر انجمن
کاریکلماتوریست‌
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
Oct
2,535
12,289
168
17
MHD
سلام عزیزم @zomorrod
لطفاً برای اینکه بهتر بتونم بهت کمک کنم یه پارت از رمانت رو اینجا ارسال کن❤️
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Oct
9
12
13
{در افسانه‌ها ذکر شده که یاس‌کبود فقط مالِ خشم شب بود، موجودی افسانه‌ای که در هنگام مرگ. یاسِ کبود او را نجات داده و تنِ وحشی‌اش را مطیع و رام خود درآورده.
و هیچکس جرات نزدیک شدن به او را نداشت، چون که خشم شب او را نشان زده بود و تمام و کمال خود را مالک او می‌دانست!}

کتاب را با لذ*ت بیشتری ورق می‌زنم تا بدانم که افسانه‌ی یاس کبود و خشم شب از چه قرار است سر بگیرد، اما با شنیدن صدای در، به آرامی عقب چرخیده که دو گوی بلوطیِ پر از شور و شوق به من می‌فهماند که او بازهم پشت در گوش وایستاده بود و صدایم را در هنگام خواندن شنیده است!

همیشه می‌گفت که صدای قشنگی دارم و برقِ درون چشمان زیبایش. نشان از صداقت حرفش می‌داد.
- میشه برام دوباره بخونی؟

تاک ابرویم به سمت بالا هدایت می‌شود و چشمان پر از خواهشش به من مجوز نه گفتن را صادر نمی‌کرد!
آه می‌کشم که با شوق تک‌خندی می‌زند و همان‌طور که با سرعت خودش را کنارم می‌رساند با شور و شوق و آن صدای زیبای بهشتی‌اش؛ نجوا می‌کند:

- داستان هزار و یک شب رو برام تعریف کن!
همان‌طور که کتابم را می‌بستم با شنیدن آن حرفش، با حیرت سر بلند می‌کنم و سپس بعد از کمی زل زدن به او، ل*ب می‌زنم:
- مگه خودت نخوندی؟
ل*ب‌هایش آویزان می‌شود و سپس با غم می‌گوید:

- بخدا هرچی می‌خونم، نمی‌فهمم.
تو صدای فوق‌العاده‌ای داری که همه با شنیدنش به عالم کهکشان‌ها به سر می‌برنند و امروزم که تولدمه و من می‌خوام این حس زیبا رو تجربه کنم!
می‌خندم و همان‌طور که از جایم بلند می‌شدم، پشت میز آرایشم می‌نشینم و ژلِ مرطوب کننده را بر روی دست‌هایم. اندکی خالی کرده و به آرامی ماساژ می‌دهم و از درون آیینه به بلوطی‌های منتظرش که چگونه مشتاق مرا زیر‌نظر گرفته بود، نگاهی انداخته و سپس نیمچه لبخندی زده که چال گونه‌ام نمایان شده و دل او را شادتر و مشتاق‌تر بروز می‌داد!
- نمی‌خونی برام آبجی؟
هیچ‌گاه نمی‌توانستم درخواستش را رد کنم. چون آن بلوطی‌های معصومش به من چنین اجازه‌ای نمی‌داد که مغموم و اندوهگین او را ببینم که چطور با سری افکنده به زیر، اتاقم را ترک می‌کند.
و فقط در یک کلمه این سکوت حکم‌فرما شده‌ی درون اتاق را می‌شکنم:
- می‌خونم ولی به شرطی که میان حرفم نپری!
با خوشحالی و چشمانی براق جیغ خفه‌ای می‌کشد و با دو خودش را بر روی کاناپه‌ام رها کرده و لش می‌کند بر او.
- قول می‌دم آبجی، قول!
می‌خندم و رو به رویش نشسته و سپس زبانم را بر روی ل*ب‌هایم کشیده و نفسم را همراه با یک هو بلندی، بیرون فرستاده و دست‌هایم را درهم قفل کرده و به صورت چلیپا بر روی سینه‌ام قرار می‌دهم:
- خب!
{قصه هزار و یک شب راجب دو شاهزاده‌هست که از قضا برادرند و هردو از همسراشون خیا*نت می‌بینند؛ یکی از شاهزاده‌ها که اسمش شهریار هست به تقاص خیا*نت زنش و انتقامِ سیاهش میاد هرشب دختری رو به همبستری خودش می‌گیره و در هنگام سپیده‌دم دستور می‌داد که اونا رو به قتل برسونن}

- بلوطی‌هایش گرد می‌شود و از هیجان نفس‌هایش حبس می‌شود و اما من رشته‌ی کلامم را به دست می‌گیرم و با لذ*ت ادامه می‌دهم:

{ به قدری کارش رو ادامه میده که دیگه هیچ دختری داخل شهر نمی‌مونه و از قضا شهریار یک وزیری داشت که اون وزیر دو تا دختر داشت به اسم‌های شهرزاد که بزرگ‌ترین بود و دنیازاد کوچک‌ترین دختر او بود، وزیر می‌ترسید که روزی شهریار دست بگذارد بر روی دخترانش و همان اتفاقی که می‌ترسید بیفتد، افتاد!
اما نتیجه‌ی عکسش، چون او خود شهرزاد بود که درخواست همبستری با شهریار رو داد! }
به خدا قسم هیجان را درون نگاه خواهرک کوچکم. نیلی، می‌دیدم که چگونه با لذ*ت به صدایم و خط به خط حرف‌هایم را گوش می‌داد و ملکه‌ی ذهنش می‌کرد.
آب‌دهانم را قورت داده و بعد از مکثی کوتاه. ادامه می‌دهم:
{ چون شهرزاد از خودش مطمئن بوده، و خلاصه بعد از همبستری با شهریار. چیزی تا دو ساعت از طلوع نمونده که شهرزاد با زیرکی می‌گه که می‌تونم ازت درخواست داشته باشم؟
شهریار متعجب می‌شه و درخواستش رو قبول می‌کنه و میگه که قبوله ولی فقط زنده بودنت رو درخواست نکن!
شهرزاد قبول می‌کنه و درخواست می‌کنه که هر شب برای دنیازاد داستان می‌خونده و بزاره که آخرین شب برای خواهرش قصه تعریف کنه!
و شهریارم قبول می‌کنه و دستور میده که دنیازاد رو بیارن و شهرزاد با اون صدای زیباش شروع می‌کنه به تعریف کردن و به نصف داستان می‌رسه که قصه رو پایان می‌ده و شهریار کنجکاو می‌شه تا بدونه ادامه‌ی قصه چی‌میشه و فرصت می‌ده که با شنیدن ادامه‌ی داستان. شب بعد اون رو بکشه و گویا همین‌جوری این داستان‌ها ادامه پیدا می‌کنه و انگار هزار و یک شب این داستان طول می‌کشه}

صدای نفس‌های عمیقش به من حس خوبی می‌داد. سپس بعد از یک دقیقه دوئل نگاهمان را پایان داده و مجدد از جایم بر می‌خیزم که صدایش مرا اندکی آگاه‌تر می‌کند:
- شهرزاد. مثل تو از خودش مطمئن بوده!
ابروهایم به سمت بالا هدایت می‌شود که از دیدن رنگ نگاهم. می‌خندد:
- خب توهم مثل شهرزاد قوی هستی و انگار شهرزادم مثل تو صدای بهشتی و زیبایی داشته!
می‌خندم و با آرامش فرفری‌های آتشین‌رنگم را کنار زده و همان‌طور که آنها را بالای سرم جمع می‌کردم با آرامش چشم باز و بسته می‌کنم.
که دوباره صدایش به گوش‌هایم می‌خورد:
- شیفتی؟
صدای مغموم و ناراحتش اندکی قلبم را مچاله می‌کند و سپس به عقب چرخیده و خیره به بلوطی‌های اشک نشسته‌اش، لبخند محوی می‌زنم:
اهوم!
آه سوزناکش مرا دیوانه‌تر می‌کند و با یک حرکت مقنعه‌ی مشکی‌ام را بر روی سرم مرتب کرده و با برداشتن کیف و موبایلم، نگاه آخری به او انداخته و سپس دست‌هایم را بر روی گونه‌هایش می‌گذارم و با لبخندی که به راحتی می‌توانستم حفظ ظاهر کنم، نجوا می‌کنم:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Oct
9
12
13
اینم از پارت اول رمانم :)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ناظر انجمن
کاریکلماتوریست‌
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
Oct
2,535
12,289
168
17
MHD
« در افسانه‌ها ذکر شده که یاس‌کبود فقط مالِ× (برایِ✓) خشم شب بود! (برای جمله خبری از ! استفاده میشه) موجودی افسانه‌ای که در هنگام مرگ یاسِ کبود او را نجات داده و تنِ وحشی‌اش را مطیع و رام خود درآورده است. (برای جمله دوم است استفاده میشه و بعدش .)
هیچکس جرات نزدیک شدن به او را نداشت؛ چرا که خشم شب او را نشان زده بود و تمام و کمال خود را مالک او می‌دانست! »

کتاب را با لذ*ت بیشتری ورق می‌زنم تا بدانم (بفهمم) که افسانه‌ی یاس کبود و خشم شب از چه قرار است! (سر بگیرد اینجا حذف میشه دیگه) اما با شنیدن صدای در، به آرامی به عقب چرخیدم که (با ) دو گوی بلوطیِ پر از شور و شوق (رو به رو شدم) و به من می‌فهماند که او بازهم پشت در گوش وایستاده (ایستاده) بود و صدایم را در هنگام خواندن شنیده است!
همیشه می‌گفت که صدای قشنگی دارم و برقِ درون چشمان زیبایش نشان از صداقت حرفش می‌داد.
برای دیالوگ باید بگی (اوگفت/من‌گفتم/مامان،بابا‌گفت:
- میشه برام دوباره بخونی؟
تاک ابرویم به سمت بالا هدایت می‌شود و چشمان پر از خواهشش به من مجوز نه گفتن را صادر نمی‌کند.
آه می‌کشم که با شوق تک‌خندی می‌زند و همان‌طور که با سرعت خودش را کنارم می‌رساند با شور و شوق و آن صدای زیبای بهشتی‌اش نجوا می‌کند:
- داستان هزار و یک شب رو برام تعریف کن!


علامت نقطه (.) برای پایان جمله‌ست.
مثال از خود رمان:
موجودی افسانه‌ای که در هنگام مرگ، یاسِ کبود او را نجات داده و تنِ وحشی‌اش را مطیع و رام خود درآورده است .


علامت نقطه ویرگول (؛) برای وقتیه که جمله اول تموم میشه ولی جمله دوم بهش مرتبطه.
مثال از خود رمان:
هیچکس جرات نزدیک شدن به او را نداشت ؛ چرا که خشم شب او را نشان زده بود و تمام و کمال خود را مالک او می‌دانست!


نکته: بین رمان فاصله ننداز عزیزم، همه خط‌ها رو پشت سر هم تایپ کن، فقط وقتی اجازه داری فاصله بدی که بخوای دیالوگ بنویسی✓


علامت ویرگول (،) برای وقتیه که بین جمله مکث لازمه.
مثال از خود رمان:
اما با شنیدن صدای در ، به آرامی به عقب چرخیدم که (با ) دو گوی بلوطیِ پر از شور و شوق (رو به رو شدم)


علامت دو نقطه (:) برای شروع دیالوگه. نکته: اول باید بگی فلانی گفت و بعد : قرار بدی!
مثال از خود رمان:
با شور و شوق و آن صدای زیبای بهشتی‌اش نجوا می‌کند :
- داستان هزار و یک شب رو برام تعریف کن!


نکته: قبل از شروع دیالوگ - قرار میگیره✓


فعلا بر اساس همینا رمانت رو ویرایش کن تا چک کنم تا بعد ببینم کجا مشکل داری عزیزدلم -53-
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Oct
9
12
13
برای دیالوگ باید بگی (اوگفت/من‌گفتم/مامان،بابا‌گفت:



علامت نقطه (.) برای پایان جمله‌ست.
مثال از خود رمان:



علامت نقطه ویرگول (؛) برای وقتیه که جمله اول تموم میشه ولی جمله دوم بهش مرتبطه.
مثال از خود رمان:



نکته: بین رمان فاصله ننداز عزیزم، همه خط‌ها رو پشت سر هم تایپ کن، فقط وقتی اجازه داری فاصله بدی که بخوای دیالوگ بنویسی✓


علامت ویرگول (،) برای وقتیه که بین جمله مکث لازمه.
مثال از خود رمان:



علامت دو نقطه (:) برای شروع دیالوگه. نکته: اول باید بگی فلانی گفت و بعد : قرار بدی!
مثال از خود رمان:



نکته: قبل از شروع دیالوگ - قرار میگیره✓


فعلا بر اساس همینا رمانت رو ویرایش کن تا چک کنم تا بعد ببینم کجا مشکل داری عزیزدلم -53-
تشکر جانا.
چشم حتما :)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ناظر انجمن
کاریکلماتوریست‌
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
Oct
2,535
12,289
168
17
MHD
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ناظر انجمن
کاریکلماتوریست‌
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
Oct
2,535
12,289
168
17
MHD
خب سلامی دوباره به تو ای زمرد عزیز^^
دو پارت از رمانت که گذاشتی رو خوندم + مقدمه
مقدمه عالی بود یه اشکال ریزی داشت:
برای مکثی که خود خواننده انجام میده لازم نیست ، بزاری خانوم گل -53-
پ.ن: به جز مشاوره و ویراستاری من عاشق مقدمه‌ات شدم -4--- خوش قلم!

خب میریم سر وقت پارت اول:
فصل اول"نفیر"

{ در افسانه‌ها ذکر شده که
یاس‌کبود فقط برای خشم‌شب بود!
موجودی افسانه‌ای که در بستر مرگ ، یاسِ‌کبود او را نجات داد و تن وحشی‌اش را رام و مطیع خود درآورد!
هیچکس جرات نزدیک شدن به یاسِ‌کبود را نداشت؛ چون که خشم‌شب او را نشان زده بود و تمام و کمال خود را مالک او می‌دانست!}
کتاب را با لذ*ت بیشتری ورق می‌زنم تا بفهمم که افسانه‌ی یاس‌کبود و خشم شب از چه قرار است!
اما با شنیدن صدای در، به آرامی به عقب می‌چرخم که با دو گویِ بلوطی پر از شوق و ذوق رو به رو می‌شوم و به من می‌فهماند که او باز هم پشت در گوش ایستاده بود و صدایم را در هنگام خواندن شنیده بود!
همیشه می‌گفت که صدای قشنگی دارم و برق درون چشمان زیبایش نشان از صداقت حرفش میداد.
او گفت:
- میشه دوباره برام بخونی؟!
(
نکته: اینجا هنوز دیالوگ شروع نشده - گذاشتی، اشتباهه عزیزم... فقط! برای دیالوگ از - استفاده میکنیم) تاک ابرویم به سمت بالا هدایت می‌شود و چشمان پر از خواهشش به من مجوز نه گفتن را صادر نمی‌کند!
آه می‌کشم که نیلی با شوق تک‌خندی می‌زند و همان‌طور که خود را کنارم می‌رساند با آن صدای زیبای بهشتی‌اش؛
× (این نقطه ویرگول اینجا چی میخواد؟ بگو بره خونشون (: )نجوا می‌کند:
- داستان هزار و یک شب را برام تعریف کن!
همان‌طور کتابم را می‌بستم با شنیدن آن حرفش، با حیرت سر بلند می‌کنم و سپس بعد از کمی زل زدن به او، نجوا می‌کنم:
- مگه خودت نخوندی؟!
ل*ب بر می‌چیند و با غم می‌گوید:
- بخدا هرچی می‌خونم نمی‌فهمم
؛ (اینجا میتونی نقطه ویرگول بزاری) تو صدای فوق‌العاده‌ای داری که آدم تا مرز کهکشان‌ها سیر میکنه و حالا که امشب تولدمه من می‌خوام این حس زیبا رو مجدد تجربه کنم!
خنده لب‌هایم را می‌بوسد. از جایم برخاستم و سپس اندکی از ژل مرطوب کننده‌ و همراه با کِرِمش را بر روی دست‌هایم خالی می‌کنم و به آرامی دست‌هایم را ماساژ می‌دهم؛ از درون آینه به بلوطی‌های منتظرش که چگونه مشتاق مرا زیر‌نظر گرفته بود
(ببین اینجا مثلا به عهده خواننده است که مکث کنه شما ، گذاشتی! حذف میشه) نگاهی انداختم. ( اینجا فعل جمله بعدیت با جمله قبل مرتبط نیست پس «و» حذف میشه) نیمچه لبخندی مهمان ل*ب‌هایم می‌شود!
گفت:
- نمی‌خونی برام آبجی؟!
هیچ‌گاه نمی‌توانستم درخواستش را رد کنم؛ چون آن بلوطی‌های معصومش به من چنین اجازه‌ای نمی‌داد که او را مغموم و اندوهگین ببینم که چطور با سری افکنده به زیر اتاقم را ترک می‌کند!
فقط با یک کلمه سکوت اتاق را می‌شکنم:
- می‌خونم ولی به شرطی که وسط حرفم نپری!
با خوشحالی و چشمانی به برق نشسته، فریاد می‌کشد و همان‌طور که دست‌هایش را بر روی هم می‌کوبید (اینجا باز بی ربط نقطه ویرگول گذاشتی+-+ حذف میشه!) بر روی کاناپه لش می‌کند و سپس می‌گوید:

- قول میدم آجی، قول!
می‌خندم و روبه‌رویش می‌نشینم و همان‌طور که زبان خیسم را بر روی لب‌هایم می‌کشیدم، نفسم را همراه با یک هوی بلند رها می‌کنم و سپس دست‌هایم را به حالت چلیپا بر روی سینه‌ام قرار داده و نجوا می‌کنم:
- خب! قصه راجب دو شاهزاده هست که از قضا برادرند و هردو از همسراشون خیانت می‌بینن؛ یکی از پادشاه‌ها که اسمش شهریار هست برای تقاص خیانت زنش و انتقام از او، هر شب دختری رو به همبستری می‌گرفت و سپس در سپیده‌ی صبح اونا رو به قتل می‌رسوند
بلوطی‌های نیلی گرد می‌شود و نفس‌هایش از هیجان حبس می‌شود، اما من سعی می‌کنم رشته‌ی کلامم را به دست بگیرم:
- انقدر کارش رو ادامه میده که هیچ دختری داخل شهر نمی‌مونه و در اون زمان شهریار یک وزیری هم داشت که اون وزیر صاحب دو دختر به اسم‌های دنیازاد و شهرزاد بود! وزیر از اینکه این اتفاق برای دخترانش پیش بیاد هراس داشت ولی طولی نکشید که این اتفاق افتاد و همه چی برعکس شد؛ چون بلکه اون خود شهرزاد بود که پیشنهاد همبستری با شهریار رو داد!
به خدا قسم که هیجان را درون خواهک کوچکم نیلی می‌دیدم که چگونه با لذ*ت به خط به خط حرف‌هایش گوش می‌سپرد و آن‌را درون ذهنش خطاطی می‌کرد!
@ستاره سربیی
@Zizi

خب عزیزم ایرادات خیلی خیلی پررنگی داشتی:
اول اینکه من گفتم فقط و فقط و فقط! برای دیالوگ از - استفاده میکنیم ولی متاسفانه شما اول هر پاراگراف گذاشته بودی که اشتباهه.
دوم اینکه من هنوز دارم فاصله میبینم بین خطوط این کلا باید حذف بشه
این پستت رو میتونی الان از روی ویرایش های من ویر بزنی❤️
سوماً هم من گفتم قبل از دیالوگ اگه چیزی نداره خودت اضافه کن بزن او گفت خواهرم گفت فلانی گفت ولی متاسفانه رعایت نشده..

مهم‌ترین ها همینا بودن عزیزجان
بعدی اینکه شما تو دیالوگ چه داستان تعریف کنی چه یه خط کوتاه بنویسی نباید نباید نباید چیزی اولش بزاری جز -!
من دیدم از این {} استفاده کردی، اشتباهه عزیزم.

همین دیگه : )))
فعلا طبق همینا دو تا پستت رو ویرایش کن منم تگ کن چک کنم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا