تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

برترین سرپرست سال ۱۴۰۲
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری
مدرس انجمن
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
2,130
7,925
148
اردکان - یزد
وضعیت پروفایل
تخیل من جای پیچیده ای است، بگذارید آسوده در آن غرق شوم.
326473_1f4c781813ed19793c0704575c2907d9.png

به نام خدا

نام داستان: قلمروی باستانی
نویسنده: فاطمه السادات هاشمی نسب
ژانر: فانتزی، تاریخی، عاشقانه
خلاصه:
خرابه‌های پرسپولیس را می‌بینی؟ آن‌ها یادگارانی از گذشتگان هستند. زمانی اتاق‌های کاخ پرسپولیس را دخترانی اصیل‌زاده از خون هخامنش پر کرده بود، زمانی بر تخت پادشاهی با شکوه کاخ آپادانا، مردی مقتدر نشسته بود. خرابه‌های پرسپولیس را می‌بینی؟ آن‌ها زمانی هدیه‌ای برای تنها عشق بزرگ‌ترین پادشاه جهان بودند. دختری از سرزمین باستان، کسی که هرگز تا لحظه‌ای که مرگ جانش را گرفت، قلبش را تسلیم مُغول‌ها نکرد.

توجه: این داستان بر اتفاقات تاریخی پایبند نبوده و نخواهد بود. هر گونه اسم یا تشابه در تاریخ، اتفاقی است.
 
آخرین ویرایش:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Oct
33
102
33

نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار داستان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ داستان، قوانین تایپ داستان کوتاه را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ داستان]

برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ داستان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رمان‌نویسی]

برای سفارش جلد داستان، بعد از ۱۰ پست در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]

بعد از گذاشتن ۲۵ پست ابتدایی از داستان خود، با توجه به شراط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ داستان]

برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن داستان شما، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]

پس از پایان یافتن داستان، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان داستان خود را اعلام کنید:
[اعلام پایان تایپ داستان]

جهت انتقال داستان به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به آموزشکده سر بزنید:
[آموزشکده]


با آرزوی موفقیت شما

کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
برترین سرپرست سال ۱۴۰۲
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری
مدرس انجمن
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
2,130
7,925
148
اردکان - یزد
وضعیت پروفایل
تخیل من جای پیچیده ای است، بگذارید آسوده در آن غرق شوم.
مقدمه:
اگر امروز تسلیم شوم، چه می‌شود؟
اگر امروز تسلیم شوم، چه خواهد شد؟
آه... افسوس از این احساسات بی‌مصرف، من هرگز نمی‌توانم گذشتگان را درک کنم. یک کاخ هدیه دادن، یک اسطوره بودن، این‌ها چه ارزشی دارند وقتی در حسرت ماندن در کنار همدیگر بوده‌اند؟
تاریخ بداند که چه شود؟ بداند که بگوید عجب بزرگانی را از دست داده‌ایم؟ یا مردم بدانند که ایران چه بود و چه شد... ‌.
 
برترین سرپرست سال ۱۴۰۲
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری
مدرس انجمن
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
2,130
7,925
148
اردکان - یزد
وضعیت پروفایل
تخیل من جای پیچیده ای است، بگذارید آسوده در آن غرق شوم.
معلم مدرسه با ذوق دست‌هایش را برهم کوبید، شادی از تمام تاروپود وجودش مشخص بود. آن‌قدر ذوق داشت که لحظه‌ای فراموش کرد او اکنون معلم و الگوی سی و هشت دختر در مقطع راهنمایی است. خنده دارست اما او تقصیر ندارد‌. وقتی به شغل و رشته‌ی خودت علاقه داشته باشی این‌جور واکنش‌ها کاملا طبیعی است. خانم معلم با ذوق به عمارت قدیمی اشاره کرد. شادیه درون صدایش خبر از ذوق وی می‌داد.
- اینجا یه عمارت قدیمیه که از دوران قاجار باقی مونده. خیلی در اون زمان برای شاه ارزش داشته. اون‌قدری که تنها عشقش اجازه‌ی ورود به این عمارت رو داشته.
به شاگردانش نگاه کردم. کلاس نهمی‌ها اصلا مشتاق نبودند. عده‌ای مشغول نگاه کردن به پسرهایی بودند که از کنارشان می‌گذشتند. عده‌ای دیگر نیز در فکر بازگشت به خوابگاه بودند که چگونه جیم بزنند. اما دختری تنها با ذوق به حرف معلمش گوش می‌داد. آتوسا عاشق تاریخ بود. او همیشه در درس اجتماعی نیز بیست می‌گرفت. آرزو داشت زمانی یک باستان شناس قهار شود. در برگه‌ای که برای انتخاب رشته به آن‌ها داده بودند و لیست رشته‌ها در آن ثبت شده بود هم آتوسا باستان‌شناسی را انتخاب کرد. حقیقت این است که آتوسا به خاک حساسیت دارد. بنابراین به گمانم هرگز نتواند به این شغل و رشته برسد. دخترک بیچاره دلم برایش می‌سوزد. معلم که ذوق آتوسا را دید، خوشحال پرسید:
- آتوسا تو می‌دونی آخرین شاه سلسله قاجار کی بود؟
آتوسا خندید، شاداب گفت:
- البته، احمدشاه آخرین پادشاه قاجار بود که خلع شد. خانم فتوحی قاجار رو که همه دیگه به لطف سریال‌های زیادی که ازش ساخته شده می‌شناسن. من عاشق سلسله‌های واقعی و شرافتمندم. مثل هخامنش، ساسانی، ماد و پارت، اونا رو کمتر کسی می‌شناسه یا اطلاعات خیلی کمی ازشون به دست اومده. کاش در مورد اونا چیزی بهم بگید یا نشونمون بدید.
 
آخرین ویرایش:
برترین سرپرست سال ۱۴۰۲
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری
مدرس انجمن
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
2,130
7,925
148
اردکان - یزد
وضعیت پروفایل
تخیل من جای پیچیده ای است، بگذارید آسوده در آن غرق شوم.
معلم بخاطر ذوق آتوسا و اشتیاقی که داشت، دست بر روی شانه‌ی وی نهاد و با مهربانی گفت:
- ایران سرزمین باستانی با قدمت چندین هزار سالست. فقط هخامنش و ساسانی نبودن که توی ایران پادشاهی کردن. ولی از اون‌جایی که این‌قدر این سلسله‌ها رو دوست داری، بیا یه داستان جالب برات بگم.
همه‌ی کلاس نهمی‌ها با این‌حرف معلم اجتماعی، دور وی جمع شدند تا به داستانش گوش بدهند. آخر کی است که از داستان‌های باستانی خوشش نیاید؟
معلم وقتی استقبال دیگر دانش آموزان را دید، آن‌ها را به نشستن بر روی لبه‌ی حوض قدیمی دعوت کرد. سپس با شادی داستانش را تعریف کرد:
- میگن یه روز کوروش بزرگ سپاه ایران رو برای نبرد با پادشاهی روم فرماندهی می‌کنه. لحظه‌ای که می‌خوان از پایتخت خارج بشن، خبر میاد که همسر یکی از سربازها چهارقلو زایمان کرده. پادشاه ایران اون‌قدری شاد و خوشحال میشه که دستور میده سربازی که پدر بچه‌ها بوده لباس رزم رو بیرون بیاره و بره و پیش بچه‌هاش باشه. سرباز اما اصرار داشت تا همراه پادشاه به جنگ بره‌.
معلم مکثی می‌کند، چهره‌ی دانش‌آموزها خبر از کنجکاوی‌شان در مورد ادامه‌ی داستان می‌دهد. معلم لبخند بزرگی بر ل*ب نشاند و گفت:
- می‌دونین پادشاه چی جواب داد؟
آتوسا با‌ذوق دستش را سریع بالا آورد و گفت:
- باید پیش بچه‌هاش بمونه چون همسرش تنهاست؟
دختر دیگری که مهدا نام داشت، با مخالفت گفت:
- نه احتمالا کوروش گفته باید بمونه و هزینه‌های بچه‌هاش رو بده. اگر توی جنگ کشته بشه مسلما کسی نیست بهشون پول برسونه.
همه با این‌حرف مهدا سرشان را تکان دادند، انگار بخاطر مشکلات اقتصادی جامعه‌ی فعلی، تا عمق حرفش را درک کردند. اما آتوسا مخالف بود. بلند شد و با اعتراض گفت:
- این‌طور نیست. کوروش در زمان خودش به یتیم‌ها کمک می‌کرد. به حتم نمی‌خواسته این‌حرف رو بزنه!
مهدا نیز به حمایت از حرف و نظر خود، برخواست و با تمسخر گفت:
- می‌دونم که چقدر به کوروش علاقه داری، اما دلیل نمیشه چشم‌هات رو ببندی و دروغ‌های مجازی رو باور کنی. تو مگه خودت اونجا بودی؟ نه. هر حکومتی سیاست‌های خودش رو داره قرار نیست کسی حقیقت رو بگه. کوروش جلوی مردم این‌جوری بوده اما در حقیقت تو نمی دونی که واقعیت چیه پس...
آتوسا با بغص صدایش را بالا برد و گفت:
- بس کن مهدا، تو هیچی از کوروش نمی‌دونی!
معلم که دید دیگر به صلاح نیست این بحث ادامه پیدا کند گفت:
- بسیارخب کافیه. لطفا بشینین تا بقیه‌ی داستان رو بگم.
آتوسا و مهدا هر دو اندکی هم‌دیگر را نگاه کردند و در نهایت نشستند. معلم نفس عمیقی کشید و با تمرکز گفت:
- خب، کوروش به پدر بچه‌ها گفت که بزرگ کردن چهار بچه از جنگ سخت‌تره و بهتره اینجا بمونه. مرد بخاطر دستور پادشاه موند و سپاه ایران راهی جنگ شد. بعد از یک ماه وقتی شاه با خبر پيروزی برگشت تنها هدیه‌ای که آورده بود چهار لباس زیبا برای اون چهار بچه بود. بعدها گفتن اون چهاربچه بزرگ شدن و به سپاه ایران پیوستن، سه پسر و یک دختر؛ همین‌طور جزو اولین کسایی بودن که از دیوار آتن بالا رفتن و به پایتخت یونان نفوذ کردن. میگن کوروش مرد به شدت مهربانی بوده و خانواده براش اولویت داشته.
 
برترین سرپرست سال ۱۴۰۲
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری
مدرس انجمن
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
2,130
7,925
148
اردکان - یزد
وضعیت پروفایل
تخیل من جای پیچیده ای است، بگذارید آسوده در آن غرق شوم.
همه‌ی بچه‌ها از سر ناامیدی آهانی گفتند. انتظار داشتند چیز خاص‌تر و شاید باحال‌تری در پایان داستان انتظارشان را بکشد. آتوسا اما راضی بود. می‌دانست که کوروش بزرگ مردی مهربان و به شدت بافکر بود. پس با تمسخر به مهدا خیره شد. نگاهش می‌گفت که دیدی آخر اشتباه کردی؟
معلم از اینکه دید بدجور توی ذوق بچه‌ها خورده است خنده‌اش گرفت. با خوش‌رویی گفت:
- خب دیگه باید برگردیم مدرسه.
خانم فتوحی آن‌ها را راهی مسیر مدرسه که تنها نیم‌ساعت پیاده‌روی لاوزم داشت کرد، در حینی که کنار آتوسا راه می‌رفت گفت:
- با مهدا بحث نکن آتوسا، اونم شرایط زندگی خودش رو داره. هرکس تحت شرایطی که زندگی می‌کنه، اخلاق و عقایدش شکل می‌گیره.
آتوسا لبش را گاز گرفت. با حس بدی گفت:
- این رو قبول دارم، ولی دلیل نمیشه وقتی خودشم اطلاعی نداره و اونجا نبوده این‌طوری پادشاه بزرگ تاریخ رو قضاوت‌ کنه.
معلم لبخند گرمی زد، خیره به مسیر روبه‌رویش که پر از دانش‌آموزان پر انرژی بود گفت:
- چطوری این‌قدر مطمئنی که اون اشتباه می‌کنه؟ شاید کوروشی که ازش توی ذهنت بت ساختی وقعا اون چیزی که فکر می‌کنی نباشه.
آتوسا سریع به معلم نگاه کرد و گفت:
- نه این‌طور نیست. کوروش بزرگ‌ترین پادشاه دنیاست. اون خیلی خوبه چطور ممکنه همه‌چیز در موردش دروغ باشه؟ حتی توی منشورش هم ذکر شده که چه چیزهایی برای مردم خوبه و بده.
معلم سرش را تکان داد، این‌چنین برای آرام کردن آتوسا به حرف آمد.
- گوش کن آتوسا چطوره بیشتر در موردش فکر کنی؟ احساس می‌کنم فقط برای خودت ازش بت ساختی.
آتوسا آه عمیقی کشید. ل*ب گزید و به سنگ فرش‌ها خیره شد. در حالی که قدم برمی‌داشت ل*ب زد:
- دست خودم نیست خانم، احساس عجیبی بهم میگه اون مرد بزرگی بوده، حتی بزرگ‌تر از اون چیزی که ازش یاد میشه.
معلم با این‌حرف آتوسا لحظه‌ای از حرکت ایستاد. در سکوت به رفتن بچه‌ها خیره شد، باورش سخت اما غیرممکن نبود. لبخند سردی روی لبش نشست، دلش برای وی تنگ شده بود. شاید وقتش است وارد عمل شود! شاید.‌.. آتوسا ایستاد و رویش را برگرداند، با کنجکاوی پرسید:
- خانم چرا ایستادین؟ طوری شد؟
معلم سرش را به چپ و راست تکان داد، حرکت کرد و همان‌طور که به آتوسا نزدیک میشد گفت:
- چیزی نیست، یهو یاد یه دوست قدیمی افتادم‌. حرفت من رو به سال‌های دور برد.
آتوسا مشتاق پرسید:
- یه دوست قدیمی؟ خب چرا بهش زنگ نمی‌زنین؟ مطمئنم خوشحال میشه که به یادش بودین.
معلم اما جوابی نداد، در افکارش غرق شده بود. آتوسا نیز شانه‌ای بالا انداخت و دیگر چیزی نگفت. زیرا معلم دیگر مایل به همراهی او در بحث نبود، این از ظاهر درهم و متفکرش کاملا مشخص بود.
 
برترین سرپرست سال ۱۴۰۲
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری
مدرس انجمن
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
2,130
7,925
148
اردکان - یزد
وضعیت پروفایل
تخیل من جای پیچیده ای است، بگذارید آسوده در آن غرق شوم.
دو روز بعد معلم با شادی وارد کلاس شد تا خبر خوبی را به شاگردانش بدهد. همه بخاطر ذوق معلم کنجکاو بودند تا هرچه سریع‌تر خبر خوب را بفهمند. معلم پشت میزش نشست، کیفش را روی میز نهاد و با آرامش خیره به بچه‌ها و بخصوص آتوسا گفت:
- دوشنبه قراره بریم شیراز برای دیدن پاسارگاد، رضایت‌نامه هاتون رو دارن میارن. باید بدین خانواده هاتون امضا کنن.
همه لحظه‌ای در سکوت به سر بردند و بعد از شادی‌شان کلاس لرزید. آتوسا با شادی غیر قابل توصیف گفت:
- این بهترین خبر عمرم بود!
مهدا اما در سکوت به شادی آتوسا خیره ماند. دلش می‌خواست برود اما دیدن این دخترک در آن‌جا که دم به دقیقه قرار بود برایش تِز من می‌دانم و من مطلعم بردارد اعصابش را خورد می‌کرد، شاید اگر نرود بهترین تصمیم را گرفته است.
معلم سرش را تکان داد و در حالی که کتاب را باز می‌کرد تا درس بدهد، گفت:
- بخاطر اینکه درس بعدیمون هم هخامنش هست، این اردو آموزشیه و اونجا براتون راهنما گرفتیم تا همه‌چیز رو توضیح بده. برگشتیم هم یه امتحان ازش می‌گیرم. فکر کنم روی میان ترم تأثیر بذاره.
همه با این‌حرف معلم به تکاپو افتادند. مهدا آهی کشید، گویا چاره‌ای جز رفتن به اردو نداشت زیرا نمی‌خواست باز پدرش او را بخاطر نمره‌ی نونزده و نیم سرزنش کند و یک روز از سگش دور بماند.
به آتوسا نگاه کردم، از الان آمده‌ی جواب دادن به سوالات امتحان است. زیرا او بخاطر علاقه‌ی زیاد به باستان‌شناسی خود پیش‌تر تمام مطالب را خوانده بود. منتهی هرگز بخاطر حساسیتش به خاک خانواده‌اش او را به شیراز نبردند تا با اسطوره‌ی زندگی‌اش دیدار کند. اوه اما اکنون چطور می‌خواهد آن‌ها را راضی به امضا کردن رضایت‌نامه کند؟ لبخند روی لبش ماسید. بابد چه کرد؟ از پشت ث
صندلی بلند شد و سریع خود را به معلم رساند، با بغض گفت:
- خانم میشه شما با خانوادم حرف بزنین؟ فکر نکنم بتونم تنهایی راضیشون کنم رضایت بدن.
معلم لبخندی بر روی صورت آتوسا پاشید، با نهایت مهربانی و دلسوزی گفت:
- نگران نباش عزیزم، اول با خانوادت حرف زدم. اونا اجازه دادن.
در نهایت یک چشمک برایش زد. آتوسا از شادی نمی‌دانست چه کند، احساس می‌کرد تا خود شیراز می‌تواند یک نفس بدود و خسته نشود! خندیدم، همچین احساسی را برای تمام مردم جهان آرزو می‌کنم. شیرینی رسیدن به محبوب.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
برترین سرپرست سال ۱۴۰۲
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری
مدرس انجمن
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
2,130
7,925
148
اردکان - یزد
وضعیت پروفایل
تخیل من جای پیچیده ای است، بگذارید آسوده در آن غرق شوم.
دانش‌آموزها یکی پس از دیگری سوار اتو*بو*س شدند تا راهی شیراز شوند. چهار ساعت بعد آن‌ها در خوابگاه شیراز مستقر شدند تا فردا صبح برای دیدن پاسارگاد بروند.
آتوسا و مهدا برحسب اتفاق در یک اتاق افتاده بودند‌. همین‌طور چهار دختر دیگر نیز در اتاقشان حضور داشتند. لیلا و کیمیا که سرشان در لاک خود بود. سمیه و نیلوفر هم مدام مشغول سریال دیدن بودند. عاشق سریال‌های چینی و کره‌ای هستند و این از روی زبان فیلم مشخص است.
مهدا ساکت مشغول بازی کردن با گوشی‌اش است. آتوسا نیز دارد رمان جادوی کهن از فاطمه السادات هاشمی نسب را می‌خواند. همه به طوری سرگرم کارهای خود هستند و اصلا به حضور هم‌دیگر اهمیتی نمی‌دهند.
ساعت دوازده شب، مهدا خمیازه‌ طولانی‌ای کشید. نگاهش را از گوشی بیرون آورد و اطراف را دید. همه به جز آتوسا خواب بودند. او نیز مشغول خواندن صفحات پایانی کتاب بود و نمی‌توانست بیخیال خواندن آن شود. مهدا خسته سرش را روی بالشت گذاشت و به سقف خیره شد. از آن‌جایی که در طبقه‌ی دوم تخت بود، سقف از همیشه به وی نزدیک‌تر بود. دستس را بالا گرفت انگشت‌هایش را باز و بسته کرد و در نهایت آهی کشید.
دلش می‌خواست اکنون خانه باشد. کنار خانواده‌ی نسبتا صمیمی و... حسرت‌آور؟ نه به نظرش حسرتی نداشت. البته اگر منتظر پدر ماندن، نگرانی بابت هزینه‌ی خورد و خوراک خانواده، نداشتن یک قلم و بودجه نداشتن برای خریدش، نگرانی برای تمام شدن شارژ گوشی‌اش و دیگر چیزهای معمول خانه حسرت حساب نمی‌شود، نه او در حسرت بزرگ نشده بود.
فردا قرار است برای دیدن خرابه‌های پرسپولیس بروند. خب که چی؟ آثار بر جای مانده از گذشتگان چه منفعتی برای آیندگان دارد؟ تنها قصدش مگر آن نیست که ببینند ایران قدیم چه بوده و به کجا رسیده است؟ چه شکوهی داشت و به چه تباهی‌ای رسید؟!
مهدا ل*ب گزید، با اندوه به بچه‌های همسایه فکر کرد‌. کسانی که در حسرت یک پیتزا به سر می‌بردند. چرا؟ چون پدرشان بخاطر بی کاری، به اعتیاد روی آورده بود. چون آن‌قدر اقتصاد کشور سقوط کرده بود که دیگر کاری برای یک هنرمند باقی‌نمانده بود‌. کسی که سال‌ها وقتش را صرف یادگیری هنر کرده بود، اکنون به اعتیاد روی آورده و در زندان به سر می‌برد. مهدا دست بر صورتش کشید، برای یک دختر پانزده ساله این فکرها اصلا مناسب نیست. این جامعه به کدامین سمت می‌رود؟ آینده‌ی این نوجوان‌ها چه خواهد شد؟
آتوسا آخرين صفحه‌ی کتاب را ورق زد و با کلمه‌ی پایان روبه‌رو شد. با لبخند عمیقی کتاب را بست و آن را در آغو*ش گرفت. ل*ب زد:
- منتظر جلد بعدیش می‌مونم...
مهدا متوجه‌‌ی تمام شدن کتاب آتوسا شد و سریع خود را به خواب زد تا با او حرفی نزند. آتوسا نیز وقتی دید همه خوابیده‌اند نور صفحه‌ب مطالعه‌اش را خاموش کرد و خود نیز به آغو*ش خواب پیوست... .
 
برترین سرپرست سال ۱۴۰۲
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری
مدرس انجمن
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
2,130
7,925
148
اردکان - یزد
وضعیت پروفایل
تخیل من جای پیچیده ای است، بگذارید آسوده در آن غرق شوم.
ساعت هشت صبح، تمام بچه‌ها آماده و در اتو*بو*س‌ نشسته بودند تا راهی پرسپولیس شوند. البته که از چهره‌های باد کرده و خواب آلودشان مشخص بود دیشب را تا خود صبح شب بیداری کرده‌اند.
یکی در عالم خواب، دهانش تا بناگوش باز است. یکی دیگر از بس سرش افتاد پایین که گمانم گردنش ناقص شده است. آن یکی آب دهانش راه افتاده و دیگری مدام از خواب می‌پرد. اوضاع‌شان واقعا خنده‌دار است.
اتو*بو*س با ده دقیقه تأخیر به راه افتاد. مسیر شیراز تا پرسپولیس نسبتا طولانی بود. حدود شصت کیلومتر راه داشت و خوبی‌اش آن بود که بچه‌ها حداقل می‌توانستند بخوابند.
خانم معلم روی صندلی جلو نشسته و با نگاهی منتظر به جلو خیره مانده است. انگار او بیشتر از همه مشتاق رسیدن به آن خرابه‌ها است.
چهل دقیقه بعد به مرودشت رسیدند. همه بالاخره از خواب بیدار شده‌اند و آن‌قدر ذوق و شوق دارند که یک ساعت پیش خود را به یاد نمی‌آورند. عده‌ای آهنگ گذاشته‌اند و می‌رقصند، عده‌ای دیگر هنوز اندکی خواب‌آلود هستند و اندکی دیگر هم که شامل مهدا و آتوسا می‌شود، در سکوت مشغول نگاه کردن به اطراف هستند.
اتو*بو*س ایستاد، همه به ترتیب از اتو*بو*س خارج شدند. آتوسا با‌ذوق اولین نفر از ماشین پایین پرید و مهدا آخرین نفر از پله‌ها پایین آمد. خیره به خرابه‌هایی که چیزی از آن‌ها باقی‌نمانده از حرکت ایستاد. بله، اینجا قلب باستان است. امپراطوری بزرگ هخامنش زمانی اینجا بود.
مهدا بی‌رمق همراه گروه مدرسه به راه افتاد. معلم به طرف زنی که نزدیک میشد رفت، او راهنمایشان بود که پیش‌تر تلفنی با هم‌دیگر حرف زده بودند.
حرف های لازم را زدند و به راه افتادند تا خرابه‌ها را ببینند. معلم اما سریع دست آتوسا را گرفت، او را به کناری کشاند و صبر کرد تا همه بروند و کمی دور شوند. مهدا اما وقتی دید معلم این کار را انجام داد، سریع عقب‌تر ایستاد. معلم هم آن‌قدر حواسش پرت بود که متوجه‌ی وی نشد.
خانم فتوحی آهسته خطاب به آتوسا گفت:
- گوش کن آتوسا، اینجا هرچیزی که دیدی نباید هرگز بیانش کنی، فهمیدی؟
آتوسا متعجب پرسید:
- وا خانم فتوحی اینجا که بین‌المللی هست و یه عالمه مستند ازش ساخته شده پس...
معام اهمیتی نداد، سریع انگشت کوچکش را بالا آورد و نگران گفت:
- بهم قول بده آتوسا، قول بده چیزی نمیگی!
مهدا بیشتر کنجکاو شد. موضوع چیست؟ آتوسا که هنوز هم بیش از حد متعجب بود، انگشتش را بالا آورد و قول داد. معلم نفس عمیقی کشید و سپس گفت:
- خوبه، بهت اعتماد دارم. حالا بیا بریم تا گمشون نکردیم، زود باش.
آتوسا چشمی گفت و همراه خانم معلم رفت. مهدا نیز با تأخیر پشت سرشان راه افتاد. تمام مدت سعی داشت کنار آتوسا بماند، کنجکاو بود که قرار است او چه چیز خاصی ببیند که نباید آن‌ را بازگو کند.
 
برترین سرپرست سال ۱۴۰۲
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری
مدرس انجمن
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
2,130
7,925
148
اردکان - یزد
وضعیت پروفایل
تخیل من جای پیچیده ای است، بگذارید آسوده در آن غرق شوم.
نیم ساعت اول، مهدا لحظه به لحظه به دنبال آتوسا بود تا اتفاقی را از دست ندهد. اما چیزی عایدش نشد و آتوسا تنها همراه بچه‌ها، در اول صف ایستاده بود و به حرف راهنما گوش می‌کرد.
در نیم ساعت دوم، آتوسا کنجکاو به بناها نگاه می‌کرد، اکنون که راهنما تاریخچه را به طور دقیق و شفاف برایشان توضیح داده بود، دیدن مجدد بناها برایش مفهوم دیگری داشت.
مهدا دیگر خسته شده بود و حوصله‌ی تعقيب و گریز نداشت. در حالی که کنار یک ستون بزرگ ایستاده بود، آتوسا را دید که روی یک سنگ کوچک خم شده است و با دقت دارد به آن نگاه می‌کند.
پوفی کرد، آتوسا هم دیوانه بود که یک سنگ را کاوش می‌کرد. واقعا چه در آن عقل نصفه و نیمه‌اش می‌گذرد؟ مهدا خواست به سمت دیگری قدم بردارد که جیغ خفیفی به گوشش رسید. سریع به سمت آتوسا چرخید، اما او دیگر آن‌جا نبود!
با بهت به جایی که آخرین‌بار او روی یک سنگ خم شده بود دوید، آتوسا چه شد؟ نگران همان‌جا خم شد و آن سنگ را دید، سنگی که به شدت عجیب و جادویی بود. درونش هاله‌های رنگی در حال حرکت بودند، مگر همچین سنگی هم داریم؟ مهدا دستش را جلو برد، سنگ را لم*س کرد و ناگهان همچون آتوسا به درون سنگ کشیده شد. آن‌قدر ناگهان که تنها جیغ خفیفی از گلوش بیرون آمد و بعد، دیگر هیچ‌کس در اینجا نبود تا این اتفاق را ببیند.
آتوسا با گیجی از روی زمین بلند شد. سرش خیلی درد می‌کرد، خواست گرد و قبار روی مانتوی سورمه‌ای‌اش را بتکاند که ناگهان صدای آخی کنارش بلند شد. وقتی چرخید، در کمال حیرت مهدا را دادید. با تعجب گفت:
- تو اینجا چیکار می‌کنی؟
مهدا که شوکه شده بود، سریع از روی زمین بلند شد و اطراف را دید. کسی نبود و آن‌ها هنوز هم در پرسپولیس بودند. تنها انگار کنار دیوار و ستون‌های دیگر ایستاده‌اند.
مهدا آسوده از اتفاق افتاده که چیزی تهدیدشان نمی‌کند نفس عمیقی کشید و گفت:
- دیدم چه اتفاقی افتاد، کنجکاو شدم.
آتوسا پوزخند زد و با تمسخر جواب داد:
- دیدم که تمام مدت داشتی تعقیبم می‌کردی. واقعا هدفت از این کارا چیه؟
مهدا بی‌حوصله صورتش را کج کرد و گفت:
- سادست، حرف‌های خانم فتوحی با تو رو شنیدم. می‌خواستم بیینم چی قراره ببینی که نباید بگی.
آتوسا در سکوت به مهدا خیره ماند و سپس روی از او گرفت. به سمت مسیری که جلویش بود رفت و گفت:
- فالگوش وایسادن دقیقا برازندته!
مهدا شانه بالا انداخت و به دیوارها نگاه کرد، اینجا چقدر نسبت به آن ستونی که کنارش ایستاده بود تمیز تر و بهتر است. انگار نگهداری در این سمت پرسپولیس جدی گرفته شده است.
آتوسا جلوتر رفت تا آن‌که به یک طاق رسید، دیدن طاق او را به شک انداخت. زیرا هیچ‌کدام از طاق‌های تخت جمشید آن‌قدر سالم و با ظرافت نبودند! قدمی عقب رفت، با دقت نوشته‌های روی طاق سنگی که دو همای زیبا کنارشان بود را بررسی کرد، باورش سخت است اما این خط میخی است! واضح و با ظرافت هم نگارش شده بود! بیشتر عقب رفت، حالا که به دیوار و ستون‌ها توجه می‌کند اینجا عجیب‌تر هم می‌شود، زیرا ستون‌های فعلی تخت جمشید داغون شده و کم و بیش فروریخته‌اند، اما اینجا تمام ستون‌ها به اندازه و منظم هستند!
آتوسا لحظه‌ای تردید کرد، نکند... نه ممکن نیست. با تأسف برای خودش، به سمت مهدا بازگشت. او را دید که دارد دیوارها را با دقت می‌بیند. جلوتر رفت و گفت:
- خب من تا به حال این قسمت رو ندیده بودم. فکر کنم وارد قسمت ممنوعه شدیم آخه عکسی چیزی هم ازش توی اینترنت نبود.
مهدا بهت‌زده به آتوسا نگاه کرد و ل*ب زد:
- موضوع این نیست... ما، ما چطوری اومدیم اینجا؟
آتوسا سکوت کرد، اندکی تفکر و سپس متوجه‌ی موضوع شد. دست بر سر نهاد و بهت‌زده گفت:
- پس این چیزی بود که خانم فتوحی ازش حرف میزد!
مهدا سرش را آهسته تکان داد، نگرن پرسید:
- الان چطور باید برگردیم؟ اصلا کجاییم؟
آتوسا اطراف را دید و گفت:
- تنها یه راه داره، اینکه بریم و ببینیم اینجا کجاست، حالا که تا اینجا اومدیم نباید مثل ترسوها برگردیم.
نیم‌نگاهی به مهدا انداخت، با کنایه گفت:
- البته تو می‌تونی برگردی. من نمیام.
سپس با ذوق پشت به مهدا کرد و به سمت طاق قدم براشت. اکنون که فهمیده بود اینجا ممکن است سرزمین رویا هایش باشد واقعا در پوست خود نمی‌گنجید.
مهدا نگران تنها ماند، باید برود یا همین‌جا بماند؟ با پیچیدن آتوسا در یک راهروی دیگر، مهدا خود را تنها در میان ستون‌ها دید. بیشتر ترسید پس دوید و خود را به آتوسا رساند. کنارش قرار گرفت و با نفس‌نفس گفت:
- بهتره کنار هم بمونیم. تنهایی برات خطرناکه.
آتوسا لبخند کم‌رنگی زد، می‌دانست او ترسیده است. ولی خوب بود که تنها نیست، زیرا خودش هم می‌ترسید!
 

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا