تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

مطالب ترسناک

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Sep
107
1,314
101
نصف شب متوجه شدم ی تابلوی جدید به دیوار خونه اضافه شده که داخلش یه دختر بچه به رو به رو زل زده.

اول فکر کردم شاید همسرم تابلو جدید خریده.

ولی یادم اومد ما اونجا اصلا تابلو نداشتیم،اونجا ی اینه اس...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Aug
1,186
6,997
148
subsoil
وضعیت پروفایل
Allergic to people
#واقعی!



با خودم عهد بستم هیچوقت نترسم برای همین از همان بچگی

ترسناکترین فیلمها از قبیل جن گیر و طالع نحس و..رو میدیدم و

احظار روح میکردم.حدود دو هفته پیش دختر جوان همسایه بغلی ما

یکشب در حالی که آتش گرفته بود از پشت بام خانه شان به حیات پرید

و تا سر حد مرگ سوخت.پدر پیرش هم دیوانه شد و در تیمارستان بستری شد.

پلیس نتوانست علت مرگشو بفهمه و خونشون هم فعلا متروک مانده تا

یکی بیاد بخترش.خلاصه یکی از روزهای آخر هفته مادرم اینا

چون حال مادربزرگم بد بود به تهران رفتند و گفتند شب می مانند

منم برای اینکه تنها نباشم به دوستم مهرداد زنگ زدم و گفتم

بیاد خونه ما اونشب ما در مورد همه چیز صحبت کردیم تا بحث رسید

به ترس و وحشت مهرداد با لحنی از تمسخر گفت: اگه من الان اینجا

نبودم تو از ترس شلوارتو خیس میکردی نه و بعد هرهر خندید.

گفتم: اگه یه نفر تو دنیا باشه که از هیچ چیزی نترسه اونم منم خودت خوب

میدونی .مهرداد با بی حوصلگی گفـت: برو بابا اینا همش حرفو دروغه

منم با عصبانیت گفتم: چرند نگو هیچم دروغ نیست

من از بچگی با جن و روح بزرگ شدم اصلا هم از هیچی نمیترسم

مهرداد گفت: اگه راست میگی خوب ثابت کن

چرا همیشه حرفش رو میزنی؟

منم گفتم: خیلی خوب با احضار روح چطوری؟

مهرداد گفت: خوب از هیچی بهتره!

ساعت 12 نصفه شب بود و من و مهرداد داخل حیاط شروع به احضار روح کردیم

برق هم قطع شده و سکوت فضا رو پر کرده بود هنوز چیزی از فراخوندن

روح نگذشته بود که صدایی از داخل خونه متروک آمد.

هردو نگاهی به داخل خانه کردیم و بعد نگاهمون بهم گره خورد

مهرداد گفت: من به این چرت و پرتا اعتقاد ندارم اگه راست میگی همین الان

برو داخل خونه بقلی و بعد لبخندی شیطنت آمیز زد و گفـت: چیه میترسی؟

راستش کمی میترسیدم اما برای کم کردن روی مهرداد سریع پاسخ دادم: عمرا

سپس نردبون رو روی دیوار گذاشتم و در حالی که ازش بالا رفتم گفتنم

اگه داخل شدم و بهت ثابت شد اونوقت چی بهم میدی ؟

مهرداد گفت: تا یک هفته هرکاری تو بگی میکنم

گفتم: خوبه و از دیوار به حیاط خانه دخترک پریدم

مهرداد از نردبون و بالا آمد و در حالی که کنجکاوانه داخل حیاطو نگاه میکرد

گفت: باید بری داخل اتاق دختره بعد از پشت پنجره وقتی دیدمت

حرفت ثابت میشه گفتم : باشه و بسمت داخل رفتم

چراغ قوه ضعیف و کم نورو داخل خانه انداختم و به آرامی از پله های

سنگی خانه بالا رفتم تا به در بسته اتاق دخترک رسیدم.

مونده بودم کلیدش کجاست؟ که نور چراغ قوه روی پله های پشت بام افتاد

و کلید زنگ زده نمایان شد آن را داخل قفل انداختم و درو باز کردم

در با صدایی ناله کنان باز شد نور ضیف ماه کمی داخل اتاق خوف دختر

را روشن کرد فکر اینکه دوهفته پیش یکی اینجا سوخته و مرده

مثل خوره مغرم را میخورد همین که قدم داخل اتاق گذاشتم

در بسته شد و عرق سردی از پیشانیم سرازیر شد با احتیاط قدم برداشتم

و بسمت آینه قدی و بزرگ دخت رفتم و داخلش به چهره ی رنگ پریده خودم

نگاه انداختم یک لحظه یک نور سفید با حاله آتشین داخل آینه افتاد که باعث شد

قلبم یکدفعه بایسته سریع برگشتم اما چیزی پشتم نبود دوباره به

آینه نگاه کردم خبری از آن نبود با خیالی آسوده گفتم: چه خیالاتی

سپس به سمت پنجره رفتم اما پنجره هم باز نمیشد

محکم به شیشه کوبیدم تا توجه مهردادو جلب کنم اما انگار نه انگار

فریاد زدم : مهرداد صدامو میشنوی اما خبری نبود!

مهرداد من گیر افتادم میخوام بیام بیرون اما نمیشه سپس بسمت

در رفتم و هرچی مشت و لگد زدم خبری نشد

تا اینکه صدایی روح مانند و زمخت گفت:تازه اومدی به این زودی میخوای بری

با سرعت برق برگشتم و یکدفعه سر جام خشک شدم

انگار یک پارچ آب یخ روی سرم ریخته باشند تنم مثل بید شروع به لرزیدن کرد

لبم بسته و دهانم قفل شده بود روی تخت دختر روحی جسد گونه و سوخته

با هاله ای آتشین بصورت وحشتناکی بهم نگاه میکرد و لبخند میزد

و گفت: تو منو احضار کردی همین چند دقیقه ی پیش

میخواستی بدونی چطوری مردم هان؟

منم مثل تو یک روحو احظار کردم یک روح خبیث از اعماق جهنم

ازاون خواستم تا از آنجا برایم بگه اما چیزی نگفت همینطور ادامه دادم

تا اینکه عصابانی شد و با حرارت جهنم من آتیش زد و از پشت بوم به پایین انداخت

سپس خنده شیطانی کرد و از تخت بلند شد و طوری که در

هوا پرواز میکرد بسمت من اومد و به حرفش ادامه داد : خوب آقای نترس

حالا نوبت تو که با من بیایی بعد فریادی کشید و آتش تمام خونه رو پر کرد!

از شدت درد به خودم پیچیدم تمام وجودم آتیش بود

منو با خودش به پشت بام برد و همین که بسمت لبه پشت بوم رسیدیم

نا پدید شد و گفت بیا دنبالم منم با سرعت به حیاط افتادم و همه جا سیاه شد!

یکدفعه با صدای مهرداد از جا پریدم

مهرداد:چیه چت شده چرا داد بیداد میکنی پاشو

هیکلم خیس عرق شده بود و داشتم یخ میزدم

در حالی که قلبم تند تند میزد و نفس نفس میزدم گفتم : چی شده ؟

مهردادگفت: از من میپرسی ؟

هی داشتی میگفتی آتیش آتیش سوختمو.......

سریع گفـتم: دیشب چی شد؟

مهرداد گفـت: بابا مثلینکه حالت خیلی بده

یادت نیست قرار شد برای رو کم کنی احظار روح کنی که بهونه کردی

و گفتی بزار باسه فردا حالا هم باید احظار کنی مگه نگفتی نمیترسم

سریع سرش داد زدم: دروغ گفتم نمیترسم!

همه میترسن دیگه هم احظار روح نمیکنم مهرداد خنده ی پیروزمندانه کرد

و گفت: میدونستم چاخان میکنی

کنارش زدمو گفتم: هر طور دوست داری فکر کن حالا برم صبحانه حاظر کنم

تا از گشنگی نمردیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Sep
107
1,314
101
من مادر بزرگ پیری داشتم که توی یه خونه خیلی قدیمی در یکی از محلهای پایین شهر زندگی میکرد و اونهایی که قمی هستند من آدرس خونه مامان بزرگمو بهشون میدم که برن و خونه رو ببینن البته الان بعداز فوت مادر بزرگم در خونه رو از چوبی به آهنی تغییر دادیم. همیشه یادمه مادر بزرگم تنها زندگی میکرد و بابابزرگم قبل از بزرگ شدن بابام فوت کرده بوده همیشه مادر بزرگم میگفت : ننه جون از اونا میان منو قلقلک میدن و منو اذیت میکنن طوری که حالم بهم میخوره همیشه یادمه قیچی زیر متکاش میگذاشت ولی بازم اذیتش میکردن تا حدی که گاهی میگفت ننه وسایل خونه رو جابه جا میکنن و میز رو میکشن اینطرف و اونطرف بهشون میگم نکنید ولی گوش نمیدن.من میترسیدم اما چرا دروغ بگم باور نمیکردم گاهی مادر بزرگم میگفت ننه چرا ظهر ناهار میخوردم دم در ایستاده بودی و هرچی بهت گفتم غذا بخور گوش نکردی؟؟؟

درصورتی که من ظهر اصلا اونجا نرفته بودم. همیشه دلم میخواست صحت گفته های اونو باور کنم تا اینکه یک شب تابستون پیشش موندم و توی حیاط روی تخت دراز کشیدم با وجودی که میترسیدم اما نیروی کنجکاوی بر من غلبه کرده بود دقیقا روبروی من یه ایوون تقریبا بزرگ بود و من پایین توی حیاط کاملا ایوون رو میدیدم و مطمئنم بیدار بودم چون از ترس خوابم نمیبرد… کمی از شب که گذشت دیدم یه زن با موهای مشکی بلند که موهاش خیلی ضخیم بود از زیر زمین اومد بیرون قلبم داشت میترکید از ترس از پله ها بالارفت و دقیقا پشت به من ایستاد نای حرکت نداشتم و حتی نمیتونستم فریاد بزنم روی تخت نشستم و فقط بهش نگاه کردم، یادم بود که میگفتن از ما بهترون یا جنها سم دارن واسه من به پاهاش نگاه کردم بخدا به اون کسی که همه ما رو افریده قسم پاهاش سم داشت باور کنید به خاک و مامان و بابام قسم سم داشت برگشت و به من نگاه کرد و من دیگه نفهمیدم چی شد و از هوش رفتم…
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Aug
1,186
6,997
148
subsoil
وضعیت پروفایل
Allergic to people
#تجربه واقعی
.پسر عموی بزرگم منزل ای را خرید و همان را بازسازی کرد. همان منزل در سال ۱۸۷۰ ساخته شده بود و از اوایل ۱۹۹۰ تا به حال کسی در همان اقامت نداشت، یعنی درست از آن زمانی که مالکش یک دکتر بود و درگذشت.



مطب و داروخانه همان دکتر در پشت منزل واقع شده بود. یک خانه سرایداری هم کنار منزل بود….از قرار معلوم یکی از پسرهای دکتر به دختر جوان سرایدار پیشنهاد ازدواج می دهد، اما دکتر مخالفت نموده و در نتیجه دختر بیچاره خودش را پایین پله های سالن حلق آویز مي نمايد.



همان وقت رسم بود که پس از مرگ هر فرد در منزل، تا مدتی روی همه آینه ها و ساعت ها پارچه ای تیره می انداختند تا ارواح مرده ها در آنها گیر نیفتند اما از قرار معلوم دکتر از همان رسم بی خبر بود. پسرعموی من نیز که از دکوراسیون منزل بسیار خوششش آمده بودُ در مدل مبلمان و تابلوها و آینه ها تغییری ایجاد ننمود.



زمانی که در ایام عید به همراه داداش کوچکم و پسرعموهای دیگر به دیدن آنجا رفتیم، آینه ای قشنگ مقابل راه پله اعتنای مرا به خود جلب نمود. در حالی که به دقت و از نزدیک همان آینه را تماشا می کردم، متوجه شدم که چند اثر انگشت روی همان به چشم می خورد.



من با آستین لباسم تلاش کردم که همان لکه ها را پاک کنم اما در کمال شگفت و ناباوری متوجه شدم که خاصیت انگشت به خورد آینه رفته میباشد و پاک نمی گردد! همین تنها پدیده عجیب و غریب و غیر پیش پا افتاده در آنجا نبود.هنگامی که در سالن می نشستم و تمام کنار هم بودیم،



به وضوح صدای آهسته موسیقی و قدم های سبک یک زن و یا مرد را می شنیدیم. اگرچه واضح نبود که چه حرفهایی زده می گردد اما در هر صورت صدایی خشمگین و یا غضبناک نبود، حقیقتا می توانم بگویم که همان سر و صداها بسیار هم دلنشین و خوشایند بوده اند.



هر زمان که به سوی صدا می رفتم، ناگهان صداها قطع می شدند. اما در بالای راه پله واقعا حضور نحس و شرارت بار شخصی را احساس می کردم، نه تنها در یک بخش ، بلکه در همه بخش های بالای منزل.اگرچه من هم پسرعمویم را دوست دارم و هم منزل جدیدش را اما تنها زمانی به آنجا می روم که مجبور باشم! راستش از طبقه بالای آنجا وحشت دارم.



من یک دختر ۱۶ ساله بی باک و شجاع هستم، هیچ گاه از سواری در ترن های خطرناک هوایی ترسی به خود راه نمی دهم و با رضایت خاطر به تماشای فیلم های جنایی و ترسناک می نشینم اما اعتراف می کنم که از آنجا می ترسم.مادرم همچنان حرفهایم را باور نمی بکند و به نظرش مجنون شده ام، اگرچه خود او هم صدای قدم ها را می شنود و اثرات انگشت را روی همان آینه می بیند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Sep
107
1,314
101
Tuck me ln
این فیلم تنها یک دقیقه است، اما بسیار عجیب و ترسناک است. فرزندی در هنگام خواب به پدرش می‌گوید که زیر تخت را نگاه کند که هیولایی او را اذیت نکند، وقتی پدرش زیر تخت را چک می‌کند دوباره فرزندش را می‌بیند که میگوید یک هیولا روی تخت اوست. در اینجا مخاطب نمیداند که کدام از این دو نفر واقعی هستند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Sep
107
1,314
101
Lights out
این فیلم سینمایی که در حدود ۱۰ میلیون بازدید داشته است. در این فیلم هیچ دیالوگی گفته نمی‌شود و در سراسر آن ترس به شما القا می‌شود. در این فیلم شاهد زنی هستیم که چراغ هارا خاموش می‌کند، اما به محض خاموشی سایه کسی را می‌بیند که با روشن کردن دوباره چراغ ناپدید می‌شود. اما وقتی با ترس به اتاق می‌رود با اتفاق ناگواری روبرو می‌شود.

Tuck Me In
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا