ما از زندگی مشترک،مثل یک دست لباس استفاده کردیم. ما زندگی را و عشق را یک دست لباس دانستیم. زمانی که خریدیمش، نو بود و زیبا و مناسب، جذاب و توجهبرانگیز؛ خیرهکننده در هر محفل و میهمانی. آهستهآهسته اما کهنه شد، ساییده شد، رنگورویش رفت، از شکل افتاد...
چرا؟ چرا فرصت دادیم که زمان، با عشق، با زندگی، همانگونه رفتار کند که با آن پیراهن سُرمهیی تو کرد که من آنقدر دوستش داشتم...
? یک عاشقانه آرام
? نادر ابراهیمی