نرگس ک اینو تعریف کرد کااملا بی ربط یچیزی یادم اومد؛
چندوقت پیش توی ی رویای عجیب بودم. انگار همه چی سفید و پر از نور بود، یجای عجیب و اروم، مسخرس، نه؟.. نمیدونم، وقتی داشتم حرکت میکردم، نه اینگه قدم بزنما! نَ.. به سبکیِ ی پر حرکت میکردم و به جلو حرکت میکردم، توی همون زمان یدفعه انگار تمام آدمای زندگیم اسممو صدا میکردن، منم دو دل بودم و حال عجیب و مبهمی داشتم، انگاری گمراه بودم، خواستم به اون صداها توجه کنم! ن نمیدونم شایدم نخواستم.. ولی انگار یدفعه پرت شدم از یجا و تلاش کردم از جام تکون بخورم و بیدار شدم؛ توی اتاقم بودم، ..
شب ساعت های ۳.۴ بود، احتمال میدم بخاطر سردرد شدیدی که مثله همیشه سراغم اومده بود باشه! با سردرد و اندکی غصه خوابیدم و انگار داشتم تشنج میکردم و ناخوداگاه
نمیدونم...
همینقدر غیرواقعی، ولی واقعی ولی واقعی..