چندخطی خودمونی...
من خیلی چیزا میخواستم برات بگم، اما حرف برای گفتن زیاده و فرصت کم، به خاطر همین هم، همین اول میخواستم ازتون تشکر کنم که چند خطیرو مهمون من شدی و دومی هم برمیگرده به یکی دو روز قبل از چاپ این کتاب که داشتم به مطلبی که قراره بگم فکر میکردم. ماجرا از این قراره که ما آدمها شاید هر کدوممون یه دردهایی تو زندگی داشته باشیم اما همه مون یک نقطه مشترک یا بهتر بگم یه آرزوی مشترک هم میتونیم داشته باشیم. چهجوری بگم آخه شاید حتی نشه اسمشرو آرزو گذاشت!
شاید خیلی بزرگتر از این حرفا باشه، شاید بشه اونو توی جملهای زیبا و ناآشنا از یک کتاب دید، شاید توی یه نگاه مغموم؛ تو یه بغض؛ توی یه خشم ساده، تو سکوت یه چهره خسته؛ توی یه اندیشهی بارور بشه فهمیدش، میشه اونو توی خنده یا یه لبخند معمولی یا دلتنگی یه دوری ساده یا تو پینههای خشک دستهای کبود یه کارگر هم دید.بعضی موقعها باید با زنده موندن یا شاید با جون دادن ببینیمش، اون میتونه هر موقع اراده کنه بیاد، چه وسط جاده یا وسط میدون جنگ یا توی یه صندوقچهی خالی لابهلای عکسهای قدیمی، اون همهجا سر میزنه، هم بال داره، هم سینه خیز میره و هم میتونه از دیوار رد بشه، با این همه، گاهی اوقات، پشت درهای بسته جا میمونه ولی همیشه هست؛ حتی تو چیزهای خیلی پیش پا افتاده!
میتونیم با سفر کردن، با موندن یا شاید ترک کردن نشونش بدیم. ممکنه از پیشمون بره ولی خیلی زود برمیگرده و ما آدمها خیلی خلاصه بهش میگیم، عشق. به نظر من این همون، نقطهی مشترک همهی ما آدمهاس و کاری به چه شکلی بودنش ندارم، فقط امیدوارم همیشه عشق تو زندگیهامون باشه.
الهی آمین...
الیاس افتخارینژاد
نهم آبانماه یک هزار و سیصد و نود و چهار