با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن میگذرد.در کوچه پس کوچههای هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید.
"با من بیا و رد شو آهسته
از کوچه های سرد پاییزی
تا پُر شود در سینه ی این شهر
یک عطر باران دل انگیزی
ای کاش چون پروانه ای عاشق
گم میشدم در آسمان تو
یک لحظه میخندیدی و بعدش
یک عمر میمردم برای تو
گفتی چه هستی از کدامین شهر
گفتم که من از جنس بارانم
باران اگرچه ل*ب ندارد من
دارم برایت شعر میخوانم
شعری که از اسم تو پُر گشته
شعری که از عشق تو لبریز است
چندین بهار آمد ولی این دل
در کوچه های سرد پاییز است"...
کاش آرام بگیرد دل دیوانه
کاش آتش نکشد طاق ودر این خانه
کاش کمتر طلب یار دل آزار کند
کاش منت نکشد گلشن خود خارکند
کاش اَشکش سرازیر نگردد زِغمت
کاش قلبش به درآورده نگوید سخنت
کاش آسان بگیرد که زمان در گُذرست
کاش بیهوده نخواهدهرچه را بی ثمرست
کاش این قلب بسوزدکه شود خاکستر
کاش ته مانده یادش بگذرد از این سَر
کاش عاشق نمی شد که کشددردو جفا
کاش یادش برود دل نسپارد به نگاه...
با آمدنت دلم را روشن کردی
با رفتنت سیگارم را...
تو بگو
چگونه دل خاکسترم را
گرم و پر نور نگه دارم
برای آمدنت
با رفتنت اردیبهشت مان
دیگر گل نداد
دکان گلاب گیری مان
کور شد
تو بگو
برای آمدنت با کدام گلاب
کوچه را جارو زنم
گر چه خیالی نیست
چون تو مشغول بیل زدن
باغ های دیگرانی
فقط کاش دیگر
باغ کسی از رفتنت
شهریور نشود
که سوز باد پاییزی اش
استخوان سوز است...